ماجراجویِ یکجانشین
خواندن ۴ دقیقه·۱۹ روز پیش

بی‌نقاب / بیست‌وهشت

یکشنبه، سیزدهم اسفندماه یکهزار و چهارصد و سه

ده‌ها بار شکسته‌ام از درون زیر این سقف‌های تاریکِ تماشاخانه و باز، دستی نامرئی من را رودرروی صحنه می‌کشاند هربار؛ که این چهارگوشه‌های سیاه مقدس اند انگار. چندی پیش خواسته بودم سری به کتابخانۀ باهنر بزنم و گفته بودم -با خودم- بهارِ تئاتر شهر هم که زیر همان قفسه‌های نیمه‌جانِ کتاب است و چه می‌شود اگر دوباره به تماشای نمایشی جوان بنشینم و شوری بدمم در این صورتک‌های سرد و تنهایی که شب‌ها بر صحنه می‌روند. پول بلیتش هم این‌بار جز با خط زدنِ ضرورتی و احتیاجی فراهم نمی‌شد. که لب‌هایم بعد از آن سوختگی که داغیِ نامحسوس ماگ سفری سبب شده بود و بعدِ آن تاولی که زده بودند و آن ناخنی که به جان التهاب و آماسشان افتاده بود، پوست بیرونی محافظشان را از دست داده‌اند و پزشک و نسخه و دوا هم افاقه نکرده است تابحال و یحتمل تا ابد هم نخواهد کرد.

حالا هر جا که می‌روم بالم لبم را محتاجم که قبلی را دویست هزار تومان خریده بودم و این دفعه‌اش را هم مثل هر دفعۀ دیگرِ هر معاملۀ دیگری در این مملکت، فقط خدا عالم است که چقدر گذاشته‌اند روش و آورده‌اندش بالاتر از آنچه بود. خواستم از خشکی بسوزد این لب و خانه اگر بودم، روغن خوراکی بمالم برش، که ناکارآمد است اما از هیچ بهتر. خواستم عوضِ رسیدگی به لبی که تن است، به تئاترِ صاحب‌مردۀ این شهر برسم و به ضمیر داغدیده و ناموجه خودم. بعدتر، کار بر کار گذاشته بودم و خواب از خواب کاسته بودم و بد حالی در بد حالی درافتاده بود و گذشته بودم از کنار بهار.

حالا نام محمد جهان‌پا را در پوستری بر شیشه‌های بلند و براقِ کتاب‌فروشیِ پردیس دیده‌ام و یاد جدیت ایشان در هنر افتاده‌ام و یاد آن "اگر یک هنرپیشه در این شهر باشد که به تخصص و اهلیتش در بازیگری ایمان داشته باشم من، جهان‌پا است و بس." ای که به این‌وآن می‌گفتم. که جهان‌پا اهل است و عقایدش را هم که حدس می‌زنم با افکار امروزم همراستا نباشند، مانعی بر این ارادتِ قلبی و احترامِ فکری نمی‌بینم؛ که او به حقیقتی که در ضمیر خودش جسته متعلق است. و بهرام توکلی هم که از مایه‌های هنریِ قبلی‌ش فاصله گرفته بود و به اوج پیوسته بود و از جنگ و از امنیتی‌ها روایت کرده بود با پول سیاهِ سپاه، باز پای دفاع از او ایستاده بودم که هر که باشد و هر چه کرده باشد، هنوز پابه‌پای گوهرۀ اصیل خودش پیش می‌رود انگار و هرچقدر هم که جدا افتاده باشد از قالب‌های معرفتی امروزمان، باز فهمیدنیست و باز ستودنی‌ست حتی. جهان‌پا را هم این‌چنین می‌بینم. حقا برایم عزیز است این مرد. بی‌آنکه جز یک سلامِ نافذ حضوری، خاطرۀ دیگری در خاطرم باشد که نمک‌گیرم کرده باشد.

هنوز درخشش را در "بیست‌وهفت سالگی" از یاد نبرده‌ام. یاد بازی او که می‌افتم تنم می‌لرزد و هیچ تظاهری در این گفته نیست. راستی رعشه می‌گیرم از درون. هرچند که آن دو نقش را هم "حاتمی‌نژادِ" استاد خوب نگاشته بود و فرم اجرای هرچیزی را هم "برجستۀ" بزرگ خوب درآورده بود و نور هم خوب بود و موسیقی هم خوب بود و طراحی لباس هم خوب بود و صحنه هم خوب بود و اصلا همان تئاتر بود که یقه‌ام را گرفت و تکانم داد و در همان تاریکی سالنِ دچار شوک شده بود که از خودم پرسیدم: پی چه سرگردانی آدمک و چرا نمی‌نویسی؟

سه دفعه آن اجرای شاه‌کار را در سالن استاد نوریِ حوزه‌هنری دیده بودم در بدحالیِ جسمی که داشتم. و اندوهگین شده بودم، به واقع اندوهگین شده بودم، که چرا فقط سه بار؟ چرا بیشتر نه؟ چرا هر شب نه؟ چرا همیشه نه؟ که مسعود میرنیکزاد عزیز، در کسوتِ حسن‌خان مقدم، آن شب‌ها حدیث نفس می‌کرد و من رعشه بر اندامم و بلکه بر جانم می‌افتاد که انگار او زنده است هنوز، که خودت زنده‌ای هنوز و شاید بمانی، زنده بمانی بعدِ این. اگر بنویسی. که بخوانندت اگر بنویسی. که جهان هست و فرصت هست و آن نانوشته‌های حسن‌خان، آن نادیده‌هاش، آن سفرهای بی‌شماری که نکرده بود، آن عشق‌های ناچشیده و آن مردمی که ناتمام مانده بود تلاش حسن‌خان برایشان، هنوز هستند و تو هستی و شاید وجود داشته باشی اگر بنویسی.

می‌روم تئاتر ببینم و تکان بخورم باز. که امروز تکان خوردن از سرِ ضعف و نقص اثر هم اگر باشد، وظیفه‌ایست که بر دوش من است.

چرا می‌نویسی؟ | چرا نمی‌نویسی؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید