- همین الان چقدر پول داشته باشی خوشحالی؟
- اگه بتونم جلد سه و چهارِ کلیدر رو - که هفتاد درصد تخفیف هم خورده - پنجاهوهشت هزار تومن بخرم، یه بیست تومن هم بدم پای کارت اتوبوسم تا شارژ بشه و بتونم باهاش پارک برم و بدوئم، کموکسریهای اصلِکاریم دیگه مرتفع میشه. تهِ تهش پول عیدیِ بچهها میمونه که قرار بود براشون کتاب بخرم. البته به من باشه که دوست دارم برا کل کسایی که شب عیدی میان خونهمون کتاب هدیه بدم. ولی خب دستتنگیه دیگه. اصلا احتیاجی هم به این ریختوپاشها نیست. حالا فرهنگی یا غیرفرهنگی.
- پس امسال هم عیدی بی عیدی.
- نه نه... چی چی و عیدی بی عیدی؟ آدم به همین سادگی که قافیه رو نمیبازه. امیر که اومد، صندوق حمایت از کودکان خاصمون رو میگیریم جلوی آقداداش، میگیم همت کن که بچهها از عموشون عیدی میخوان. تا امیر هست؛ ناامیدی گناه کبیرهست! فقط میمونه همون هفتاد و هشت هزار تومن که واقعا اگه داشته باشمش خوشحالم.
پینوشت: خواستههام این روزها اگر نامزدی اسکار باشند، خودم بیشک مریل استریپ ام! هر چه لازم بوده از این زندگی ببرم را بردهام و فقط دلم میخواهد مثل همیشه بازیام را بکنم. هرچند میدانم بعدش دنیا دوباره یک نامزدی دیگر از آستینش درمیآورد و حتی اگر نخواسته باشمش هم میکندش تو حلقم که یعنی بخورش؛ سهمت از خوشی جهان است این. من هم که باز قورتش میدهم و اصلا یک آب هم روش.
نشستهام رو مبل کنار بخاری و پاهای درازشدهم را یله دادهام بر تشکِ روبهروم. گرداگردم هم پر است از کتابها و ورقههای کاغذیای که تا خرتناق محاصرهام کردهاند. یک کاناپه هم آن سر فرش قرار دارد که مامان، درازکش افتاده است روش. ما بنا گذاشتهایم شبها در چنین وضعیتی، دوتایی با هم کتاب بخوانیم. اینگونه است که من از رو نوشتهای بلند میخوانم و مامان که معمولا اهل روخوانی نیست، حکم تماشاچی را دارد. ظاهرا هردومان هم مجازیم وسط هر جملهای که میخواهیم، پرانتزی باز کنیم (که بعضا آن سرش ناپیداست)، تا حرف و حدیثهای خودمان را هم وسطِ نزاعهای فکری نویسنده، پیش کشیده باشیم.
یکی از این پرانتزها که با زبانِ نیممثقالی خودم باز شده، مربوط میشود به خاطرۀ از روخوانیِ بدون غلطمان در مدرسه؛ که زمانی مسابقهاش را میگذاشتیم و بابتش جایزه هم میگرفتیم. من که حین این بلند خوانیِ قصهها برای مامان، هر از گاهی حواسم پرتِ چیزی میشود و بخشی از جمله را درست ادا نمیکنم، هربار به خودم نهیب میزنم که از حالا به بعد دیگر حواسم را جمع میکنم تا کلش را درست بخوانم. البته مثل همان «از اینجا به بعدش را دیگر خوشخط مینویسم»ای است که دهبار موقع نوشتن مشقهام به خودم میگفتم. به مامان میگویم سرِ همین از رو خوانیها انگار دوباره یازده ساله میشوم هر شب.
کلاس پنجم دبستان که میرفتم، خانم میرجوادی بود و کمدِ تا خرخره پر از جایزۀ میزش که زنگهای آخر ازمان میخواست از رو کتاب بخوانیم و غلط اگر میخواندیم نوبت نفر بعدی میشد که ادامه بدهد. دست آخر هم به هرکداممان که بیشتر خوانده بود، یکی از جایزههای همان کمد جادویی تعلق میگرفت. ولی این مسابقه یک شرط اساسی هم داشت. باید علائم نگارشی را عینا در خواندنمان لحاظ میکردیم و گلِ ماجرا وقتی بود که به علامت تعجب میرسیدیم.
به مامان میگویم هنوز هم که هنوز است، آن یک جمله را از اول یکی از درسهای کتاب دینی پنجمام از خاطر نبردهام. همان که نوشته بود: به مورچه نگاه کن و فلان قسمت بدنش را ببین! تهِ هر دو جمله هم علامت تعجب گذاشته بودند و ما، وقت خواندن چنان دراماتیکش میکردیم که حتم دارم اگر مورچهای آن وسطها مشغول دانهکشی بوده و آن تعجبِ در کلاممان را فهمیده، فورا سرش را برگردانده سمت چشمهای از حدقه درآمده و ابروهای بالارفتۀ ما و بهمان گفته است: مورچه ندیده ها!
سرِ این روخوانیها خیلی خوش میگذشت. همهاش خنده بود و مشتِ حسرت کوبیدن رو میز و تکرار جملۀ «ایبابا، حواسم نبود» که نفرات قبلی هم گفته بودند و بعد هم سپردن بقیۀ متن به بغلدستی یا پشتِ سریمان که چشمهاش تماممدت میخ شده بود رو کتاب، ببیند توِ قرمساق بالاخره کِی قرار است تمامش کنی. خانوم میرجوادی که حتی میتوانست رو حسابِ همین دندانی که بچهها برای بردن جایزه تیز کرده بودند، بساط فکریش را بالکل جای دیگری پهن کند. که ما سر هر اشتباهی که از یکیمان سر میزد، همگیمان نیمخیز میشدیم رو نیمکت و خوانندۀ از دور خارج شده را با ادا و اطوارمان هو میکردیم.
در یکی از همین خروسجنگی پریدنهامان، من یک سرمدادی برنده شدم. خرسِ کوچک پلاستیکی و صدریرنگی بود که همانوقت هم به نظرم مسخره میآمد! عجیب این است که حتی همین حالا هم خیال میکنم آنقدرها که لازم بوده، زیاد نخواندهام و آن جایزه را اشتباهی دادهاند به من! یک واکنش دفاعیِ نسبتا ثابت است این؛ قدرتی که در سرکوب موفقیتهام دارم، از طریق انکار کردنشان.
مامان میخندد و میگوید چه خوب هم همهچیز در خاطرت مانده. سر تکان میدهم و به کتاب خواندنمان ادامه میدهیم. حالا خیال میکنید چه میخوانیم؟ "مرگِ ایوان ایلیچ"ای را که به قصد هدیه دادن برای بشیر خریدهام. این ترفند اقتصادی را چند سالی هست که در خانه اجرا میکنیم. کتابی را که خودمان احتیاج داریم میخریم و بعد از اینکه آن را خواندیم، هدیهاش میدهیم به این و آن. یک تیر است و دو نشان! و البته دردناک هم هست. چه وقتِ خواندنشان که مجبوریم تو زاویۀ چهلوپنج درجۀ کتابی که نمیخواهیم معلوم شود خوانده شده سرک بکشیم، چه آنوقت که گیفتبگی را که انگار کلیۀ اهدا شدهمان را توش گذاشتهایم، میگیریم سمت رفیقمان. خدا نیاورد آن روزی را که هدیهگیرنده هم یکجور به یکور بودگی خاصی نسبت به کتاب تو چشمهاش بوده باشد.
پینوشت:
ترجمههای جناب صالح حسینی ظاهرا خیلی عجیب و غریب اند. با مامان کلی خندیده بودیم سر اینکه اصل مطلب "روسی" است، مترجم رفته است سراغ نسخۀ "انگلیسی" تا به "فارسی" ترجمهاش کند و حالا مواجهیم با: کما هو حقهِ عربیای که وسط پاراگراف نامتجانسی نشسته و از فرط بیمقدمه بودنش کرک و پر آدم را میریزاند. جملات هم تا دلتان بخواهد طولانی است. باور کنید یک پاراگرافش را دوبار از اول خواندم و عین هر دوبار به خطِ یکی مانده به آخر که رسیدم گفتم بیشتر از این نمیشود معطل گزاره ماند و من خسته شدهام!
یادم میآید سرِ 1984 هم همینقدر از دست مترجم کفری شده بودم. این اثر تولستوی را بارها در کتابفروشی برداشته بودم و مِنبابِ نگرانیای که دربارۀ کسری بودجه داشتم، برش گردانده بودم سرِ جاش. با اینکه طرح جلد و قیمتها هم با هم متفاوت بود، باز حواسم نبود که از این کتاب ترجمههای دیگری هم موجود است! حتی به اینکه مترجمش هم چه کسی است، توجهی نکرده بودم. "نیلوفر" بودن انتشاراتش توجهم را جلب کرده بود و ورقههای کرافتِ بامزهاش حتی! «رفیقعلمی» هم دو ماه پیش همینجا تذکر داده بود که ترجمههای دکتر حسینی را نخوانید بهتر است؛ ولی پاک از خاطرم رفته بود این موضوع.
+ اگر ترجمه خوب میبود شاید حوصله نمیکردم مقالۀ پسگفتارش را بخوانم. سرِ همین که احتیاج به آوردۀ بیشتری از کتاب دارم، این چند صفحۀ انتهای داستان هم که تمام بشود، میروم سروقت مقالهاش. تا چند روز آینده هم دعا میکنم بشیر این نوشته را نخوانده باشد تا بتوانم غافلگیرش کنم. اولش که ورقهای جذاب کتاب را دیده بودم با کلی حسرتی بغلش گرفته و لبهام را تاب داده بودم که این کتاب را برای خودم هم میخواهم. حالا ولی دلم به حال بشیر کباب است که بچهام پی خواندنش از تکوتا نیفتد یکوقت. البته پیاز داغش را هم زیاد کردهام دیگر. که نه من سوادم به زیر سوال بردن مترجم قد میدهد و نه کتاب آنقدرها که خیال میکنید بد ترجمه شده است.
و خب، نیستیم دیگر... تنها نیستیم. همهمان کثافتیم و تنها نیستیم.