ماجراجویِ یکجانشین
خواندن ۷ دقیقه·۱ ماه پیش

بی‌نقاب / نوزده

شنبه، چهارمِ اسفندماهِ هزار و چهارصد و سه

تختِ مامان را که پایه‌اش شکسته بود داده بودیم تعمیر و بازسازی کنند و حالا برش گردانده‌اند.
- بماند توی هال یک‌چند وقتی؟ من هم دلم تخت می‌خواهد خب.
- خدا خیرت بدهد از این شلوغ‌تر نکن خانه را.
گذاشتیم همان دم در اتاق بماند تا سر فرصت جابجا شود. داشتم آماده می‌شدم که بخوابم، یک لحظه به خودم گفتم: عیش نقد را که زمین نمی‌گذارند، دختر!
- یک امشبه را با دل ما راه می‌آیید؟
- معلوم است.
طفلکی مامان خطای استراتژیکی دچار شد، پیشاپیش از او متاسفم؛ خیلی چیزها از همین "یک‌بارش که مشکلی ندارد" شروع می‌شود.

حالا بدنۀ اصلی تخت وسط هال است و تشکِ درپیت من روی آن. تا همین یک سال پیش -به گمانم- خبری از همین تشک هم نبود و من روی کاناپه می‌خوابیدم. هر موجود ذی‌شعوری هم من را آنطور در هم فشرده روی آن کاناپۀ جهنمی می‌دید دلش به رحم می‌آمد؛ که یک دور همۀ مفاصل و مهره‌های بدنم را مورد عنایت قرار داده است این دوستمان. یک‌ جای کتاب جنایت‌ومکافات، وصف اتاقِ در هم آشفتۀ راسکولنیف آمده است. آن‌جا را که برای مامان می‌خواندم می‌گفت: انگار کسی جای کار و استراحت تو را توصیف کرده باشد. حتی از همان لباس‌هایی که زیر سرش را بلند کرده بود هم چیزی کم نمی‌آورد شرایط من. تازه من تصور نمی‌کنم روی کاناپۀ همان رودیای بیچاره هم امکان دراز کردن پاها عوض تو شکم فرو دادنشان وجود نداشته باشد.

به هر حال، حالا روی تشکِ ارتفاع گرفته از کف خانه نشسته‌ام و اگر بدانید دختر کوچولوی درونم چه ذوقی کرده است سر همین شادی مختصر. هیجان است البته؛ اضطرابِ آمیخته با شادی. اضطراب هم که نه؛ استرس اگر بگویم دقیق‌تر است. سرِ انتشار پست قبل کمی دچار تنش روانیِ پنهان شده‌ام انگار. آن‌قدر که دلم می‌خواست برای سعید که آن لحظه کامنتی برایم گذاشته بود بنویسم: زود برو هجدمی را بخوان و نظرت را به من بگو که بدجور ترس ورم داشته است.

بله من هم می‌ترسم؛ مثل سگ هم می‌ترسم. همیشه هم وقتی بنا باشد از حاشیۀ امنم خارج شوم، به خودم می‌گویم: بترس، بلرز، ولی انجامش بده. هرچند به قول سروش صحت، گاهی ماندن در همان محدودۀ امن هم بهمان خوش می‌گذرد و همیشه هم اصراری بر خروج نیست. سرِ پرسش از درستی همین گزاره از دکتر قربانی، دهانم از تحیر باز مانده بود که ببین کجا سیر کرده است ذهن این آدم. حکم تفکر خارج از چارچوب را برایم داشت.

برگردیم به مثل سگ ترسیدنم از چنین اقداماتی. حساب کنید من کسی بودم که مثلا اگر بو می‌بردم مامان در مهمانی به آن‌هایی که علت غیبت من را پرسیده بودند گفته است: "نیامد که برای امتحان کلاسی‌اش درس بخواند"، فورا عصبانیتم را سرش خالی می‌کردم که "چرا دربارۀ من اطلاعاتِ اضافی داده‌اید به کسی؟ می‌گفتید نمی‌دانم و تمام!"
یک نمونۀ دیگرش هم همان نامه‌ای که برای مامان نوشته بودم. یک هفته بعد از روز مادر همین امسال بود دیگر. مامان همان شبِ ارسال پستم گفته بود: قسمت "وسواسش" را حذف کنی بهتر نیست؟ بد نشود برایت. من هم جواب داده بودم که راستش خودم هم هیچ خوش ندارم... ولی گور پدرش!

حالا تاریکی تشویش‌های روانیِ خودمان به کنار؛ از آن طرف سرِ این‌که ستون پنجمی پست و اکانتمان را به هوا نفرستد از دیشب چهل‌و‌هفت نفر از مقدس‌مآبان سایت را بلاک کرده‌ام. البته به یکی از دوستانم هم چند هفته پیش توضیح داده بودم که بلاک/آنبلاک کردن من غالبا با انگیزه‌های متداولِ آدم‌ها برای این کار هم‌خوانی ندارد و من سرِ پدرکشتگی ندارم با هیچ‌کدامِ مسدودشوندگانم. گاهی حتی ممکن است نزدیک‌ترینِ عزیزانم را هم بلاک کنم، به این امید که تمرکز از دست‌رفته‌ام برگردد. ولی عده‌ای هم هستند که تلخیِ وجودشان از جنس تحکمات گزندۀ ماموران گشت ارشاد است؛ همان‌قدر سم اند بعضی آدم‌ها...

یک‌وقت‌ها که آرمان‌گرایی‌ام طلب می‌کند خودم را به نفع حقیقت از چشم دایرۀ بزرگ‌تری از آدم‌ها بیندازم، برمی‌گردم و همۀ این رفقا را از یک‌ دم آنبلاک می‌کنم. گاهی ولی احساس کسی را دارم که وسط خط‌مقدمِ جبهه ایستاده‌ و هر آن ممکن است خمپاره‌ای از تفکراتِ دگم‌اندیشانۀ عده‌ای بر سرش هوار شود.
به هر حال زیستن در جامعه‌ای که معترض را به شدت سرکوب می‌کند، اضطراب هم‌نشینی با جریان موافقِ حاکمیت را هم در پی دارد. تازه این را کسی می‌گوید که فردیت تک‌تک آدم‌ها برایش محترم است و بعدِ آن هم وحدت و همدلیِ کل جامعه را می‌خواهد و نه تکه‌پاره شدنش را.

+ البته کوچک‌قامتیِ ترس‌های امروزم را همین امروز هم می‌فهمم. آسیاب به نوبت!

قبل خواندن متن به مامان گفتم: از آخرین اعتراف کمرشکنم چند ماهی گذشت تا شما بالاخره پیِ مذاکراتِ شبانه‌روزیِ من کمر راست کردید و شانه بالا گرفتید. از آن امتحان سخت آن‌چنان که باید به سلامت عبور نکرده‌اید. حالا مطمئنید که میل شنیدن متنم را دارید؟ گفت: بخوان، فوقش از چشم من هم می‌افتی. گفتم: آن از چشم افتادن‌ای که می‌گویید، اصلا و اساسا چالشی‌ است برای خودم؛ که حادث هم بشود ملالی نیست. من از غصه‌دار شدنتان می‌ترسم. از اینکه پیش خودتان بگویید جوانی‌ام را پای بچه‌هایم ریخته‌ام که عاقبتشان چنین و چنان بشود. به شوخی گفت: جان بکن دیگر.

دوباره مثل همان فحش و فضیحت‌هایی که سرِ کلاس نمایشنامه‌نویسی به زبان می‌آوردم، صدایم می‌لرزید. این‌بار حتی گوش‌‌هایم هم داغ شده بود و گونه‌هایم سرخ. با اینکه بعدِ تمام شدنش به مامان گفته بودم تا چند روز باید سرم را وقت درخواست چای هم پایین بیندازم و با صدایی که به زحمت شنیده می‌شود با شما حرف بزنم، و علیرغم همۀ خنده‌هایی که پیِ مسخره‌بازی‌های من در خانه پیچیده بود، آن لحظه که به آینۀ توالت نگاه کردم، برق افتخارِ آمیخته به غرور را درون چشم‌های خودم می‌دیدم.

حالا مامان را چه می‌گویید که سرِ خطای سایت هم ابراز همدلی کرده و گفته بود "چه شد بالاخره؛ ارسال شد؟" به خودش هم گفتم که آن "بفرستش بابا"ای که شما گفتید، قریب سه دهه خون دل خوردنم را در سختی برقراریِ مکالمه پیش چشمم آورد و حالا می‌فهمم بذر به ظاهر عبث این روزگار آزگار آن‌چنان هم بی‌ثمر نبوده است انگار.
نوش جان خودم محصول آن همه تلاش:)
هرچند باز قائل به این‌ام که خوش‌اقبالی‌هایی داشته‌ام که یک‌عده از آن محروم اند.

حالا نشسته‌ام روی همان تخت، با تمرکز به گا رفته‌ای که نه می‌گذارد کتاب بخوانم، نه حتی فیلم تماشا کنم. البته که وقت خوابیدن است الان؛ ولی تحت این فشار نمی‌شود خوابید. عوضش لیوان گل‌‌گاوزبانی را که مامان برایم دم‌کرده دست گرفته‌ام و گوش تیز می‌کنم ببینم جناب اردبیلی، از پسِ آن لبخند دلنشین و آن نگاه پر از فراستشان، در باب درد و مسئولیت چه می‌گویند.
این را که جامعه دچار خودقربانی‌پنداری و فرافکنی مسئولیت است، می‌فهمم و نمی‌نفهمم. راستش خودم به موجب مسئولیت‌پذیریِ افراطی‌ای که داشته‌ام، به‌واسطۀ همین سلب مسئولیتِ آغازین توانسته‌ بودم مسئولیتِ به‌قاعدۀ وضعیت را در دست بگیرم. ساده اما از کنار این جمله نمی‌توانم عبور کنم که "ما مسئول رفتار والدین و اجداد خودمان هم هستیم".

پر از سوالم این لحظه. که حدِ مسئولیت‌پذیری برای خودم و در حیطۀ زندگی فردی‌ام کدام است. که در عرصۀ سیاست و در بعد اجتماعی تکلیف چیست. که این قربانی‌پنداری‌های جمعی‌ چه تاثیری بر فردیت افراد می‌گذارد. که وجه تمایز این دیدگاه مسئولیت‌محور با روان‌شناسی‌های بازاری و ایدۀ موفقیت چیست.
که اگر فرار از درد، درد را افزایش می‌دهد؛ من چطور بدانم از چه دردی فرار کرده‌ام تابحال، و از چه دردی فرار می‌کنم این روزها. که نکند مثلا کناره‌گیری نسبی‌ام از رسانه‌های اجتماعی هم شکلی از فرار کردن باشد. نکند اتفاقا باید در مواجهه با محرک‌های جنسی قرار بگیرم و بر مهار امیالم مسلط شوم عوض فرار. نکند این میزان تلاش برای غلبه بر اضطراب هم مصداق همان عدم‌ گشودگی به درد باشد در من.
که واقعا من پیِ چه لذتی می‌گردم. که به خود همان دردِ در تقابل با لذت معتاد نشده باشم یک‌وقت. که واقعا چگونه همان‌زمان که نسبت به دردی گشوده‌ام، به خود آن درد هم خو نگیرم...
کمک!

+ یک درخواست از آقای عبدی‌پور کردم و چنان جوابِ قشنگی گرفتم که دلم می‌خواهد به احترام "انسان" از جایم برخیزم. عبدی‌پور از آن جنس آدم‌هایی است که عادت دارد رنجِ روی شانه‌های بشریت را بکاهد. زلال است و وسیع این مرد. دیگر صرف استاد هم نیست؛ رفیقِ رفیق است او. ای کاش دعای آدم‌ها اثرگذار باشد و آن‌وقت از صمیم قلب آرزو کنم که هم این مرد بماند و هم اصالت زیستنش سرایت کند به گوهرۀ وجودی و رنگ منحصربه‌فرد تک‌به‌تکِ آدم‌ها. که از قواعد مرسوم بیرون زده است این آدم. و چقدر، چقدر، چقدر، روشنایی بود برای این شبم.
عشقم کشیده است هندی‌اش کنم اصلا؛ تحتِ.. تاثیر.. قرار گرفته‌ام.

پی‌نوشت: شاید این متن‌ها را باز کوتاه‌تر کنم که فضای فکری-زمانی فعالیت جدی‌تر در قصه‌نویسی و نمایشنامه‌خوانی را هم برای خودم دست‌وپا کرده باشم. مثل همیشه احساس می‌کنم یک کوه کار روی سرم ریخته است.

چرا می‌نویسی؟ | چرا نمی‌نویسی؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید