ماجراجویِ یکجانشین
خواندن ۸ دقیقه·۱ ماه پیش

بی‌نقاب / چهارده

دوشنبه، بیست و نهم بهمن‌ماه یک‌هزار و چهارصد و سه

خواب "دکمه" و "فلفل" را می‌دیدم. گربۀ بلا و سگ صبور امیر قشنگم را می‌گویم که عید نوروز قرار است خودشان به انضمام پدرخواندۀ تو دل بروشان مهمان خانۀ ما باشند. آخ که چقدر دلم برای این سه بزغاله - به قول آقای مستور - ، یا سه تحفه - به قول مامان - ، یا همان لعنتی‌ها -ای که خودم می‌گویم- ، تنگ شده است. چه خوشی بگذرد به من در کنار امیرِ دلبرکم. دلم یک ذره شده است برای او و حال کرم‌کتابی را دارم که منتظر یک کارتن بزرگ پر از کتاب‌های هیجان‌انگیز است و پستچی‌ای که همین روزها بالاخره زنگ خانه را می‌زند.

هروقت صحبت از یک عالمه کتاب می‌شود، یاد رامبد جوان می‌افتم که می‌گفت یک روز دورۀ -نمی‌دانم چندجلدیِ- تن‌تن را روی تخت‌خوابش دیده که پدرش به قصد غافلگیر کردن او، آن‌جا گذاشته بودشان. می‌گفت وزن کتاب‌ها آن‌قدر زیاد بود که تشکِ تخت به داخل فرو رفته بود. حرفش این بود که برای بچه‌ها کتاب بخرید. و گاهی تعمدا چندین کتاب را یکجا برایشان بخرید که کیفش را ببرند.
به رامبد جوان در این خاطره حسودی‌ام می‌شود. به او که چهل-پنجاه سال پیش پدری داشته که برایش کتاب بخرد. همیشه بچه‌هایی که در خانواده‌های فرهنگی یا هنری بزرگ شده‌اند، مبالغی خشم پنهان در وجودم برمی‌انگیزند. چون برای خودم همه‌چیز عکسِ این بوده است.
قبل از آن‌که حتی سوادِ خواندن و نوشتن پیدا کنم، یکدفعه نمی‌دانم چه شد که سر از واحد فرهنگی محله‌مان درآوردم و خودِ نیم‌وجبی‌ام عضو کتابخانه شدم و کتابی را احتمالا از روی نقش‌ونگارش انتخاب کرده و به خانه بردم. و هنوز که هنوز است یادم نرفته چطور پیشِ این و آن اشک می‌ریختم که "یکی این را برای من بخواند ببینم چه نوشته اند این تو". حتی از روی کلمات کتاب‌ها که حروفشان فقط یک‌مشت طرح و نقاشی به نظر می‌آمدند، یک نسخۀ کپی‌شده در دفترم می‌کشیدم که بعدها سواددار شوم و خودم بنشینم به خواندنشان.
من هم همان بچه‌ای بودم که شب‌ها به خودش دیکته می‌گفت و خودش غلط‌های خودش را تصحیح می‌کرد و نمره می‌داد. روز اول مدرسه حتی کسی از خانواده همراه‌ام نیامده بود و وقتی معاون گفت حالا برگردید برای مامان‌ و باباهاتان دست تکان بدهید، من برای غریبه‌های جلوی دیوار دست تکان دادم؛ شاید برای خود دیوار حتی.
مجله‌های رشد را هم که ماه‌به‌ماه پخش می‌کردند، معلم از نیمکت من که مشتاق‌تر از همه بودم برای خواندن مطالبش، رد می‌شد؛ چون نداشتیم هزینه‌اش را بپردازیم. همۀ عصرهای برگشت از مدرسه را هم جلوی باجۀ روزنامه‌فروشی می‌ایستادم و سروش‌بچه‌هایش را دید می‌زدم. یک‌بار هم که مثل همیشه پرسیده بودم شمارۀ جدیدش نیامده، فروشنده عصبانی شد و فریاد کشید: "بچه‌جان ماهنامه است؛ ماهی یکبار. هر روز که بلند نمی‌شوند بیایند پای دکه. دیگر این‌طرف‌ها پیدایت نشود."
همان‌قدر کوچک بودم وقتی پول پس‌اندازم را صرف خرید سروش بانوان کرده بودم برای مامان که بابتِ نمی‌دانم چه موضوعی قهر کرده بود و با من حرف نمی‌زد. یک بسته کبریت ده‌تایی هم خریده بودم با بقیۀ پولم، چون می‌دانستم کبریتمان در خانه تمام شده است. بعدتر مریم عکس زنِ روی جلد همان مجله را دیده بود و به همه می‌گفت چهرۀ آن زنِ زیبارو با مامان مو نمی‌زند. بی‌راه هم نمی‌گفت البته.
بزرگ‌تر شدم و دوستم که شعر کم‌مایه‌اش در ستونی از روزنامه چاپ شده بود، همیشه می‌گفت من که تعلیم ندیده‌ام از او که کلاس می‌رود بهتر می‌نویسم. بعد یک روز پیشنهاد کرد به انجمن ادبیشان بروم که هزینه هم نداشت و رایگان بود. هنوز یادم نرفته که جلساتشان چهارشنبه‌ها بعدازظهر تشکیل می‌شد؛ مامان ولی هر هفته با رفتنم مخالفت می‌کرد. این یکی هم مثل همۀ نیازهای دیگری بود که نه تنها کسی توجهی بهشان نداشت که اگر خودم هم اتفاقی به سمتشان سینه‌خیز می‌رفتم، پای بزرگتری کل وجودم را به عقب می‌راند.
انشاهایم دست‌به‌دست در کل مدرسه می‌چرخید. معاون مدرسه یک‌سال انشای من را از لابلای برگه‌های امتحانی جدا می‌کرد که شخصا بخواندش؛ بس که خودم و قلمم را دوست داشت. معلم ادبیاتم همان سال گفت اگر انصافا این شعری که برای من نوشته‌ای را خودت سروده‌ای، آن "زجر"اش را که با ضاد نوشته بودی تصحیح کن و برش گردان که به مسابقات شعر بفرستمش. همان‌وقت در خانه مورد کنایه‌های عجیب پدرم واقع می‌شدم که گفته بود: عاشق شده‌ای لابد وگرنه این نامه سوزاندن‌های پای اجاق گازت برای چیست. لبه‌های کاغذم را خواسته بودم بسوزانم که خوش‌نقش‌تر بشود و همه از یک‌دم غر زده بودند به جانم که کلافه‌مان کردی با این بوی کاغذ سوخته؛ تمامش کن!
باز بزرگتر شدم و هر پنجشنبه نقد تئاترهای روی صحنۀ تهران را از رادیو دنبال می‌کردم؛ از برنامه‌ای که علی یعقوبی -به‌گمانم- میزبانش بود. ستاپ‌باکس خریده بودیم که هر ظهر خودم را می‌رساندم پای نمایش‌های رادیویی که عزیزترین نقش‌آفرینانشان میکائیل شهرستانی بود برایم و احمد آقالو. آخ از این اسامی و آن خاطرات. بعدتر مسابقۀ 1-2-3-4 را از شبکۀ چهار تلویزیون می‌دیدم که مضمون سینمایی داشت و فرزاد موتمن بزرگ را اصلا از همان‌وقت شناخته بودم.
مدام هر چه برنامۀ مرتبط با سینما و تئاتر را که از صدا و سیما پخش می‌شد، دنبال می‌کردم؛ ولی حتی اجازه نداشتم تنهایی برای خودم تئاتر ببینم. نه اینکه من نخواسته باشم کسی همراهی‌ام کند؛ نه! منطق خانوادۀ من همیشه این بوده: ما نمی‌آییم، پس تو هم نمی‌روی. و من اعتراض می‌کردم که مغایر میل من نیایید اصلا؛ ولی انصاف داشته باشید و اجازۀ تنهایی رفتنش را هم از من دریغ نکنید.
من آن سال‌ها ضعیف‌تر از آن بودم که حتی تشخیص بدهم این بال‌بال زدن‌ها یعنی به تئاتر علاقه‌مند ام. پذیرفته بودم این را که مدام چیزی در سرم می‌افتد و بعدش همه می‌گویند نه. مثل همان سینمایی که فقط مدرسه ما را می‌برد. حتی همان حرمی که تا یازده‌سالگی - قبل از آنکه باز مدرسه ما ببرد- از نزدیک ندیده بودمش. یا همان رشته‌کوه‌هایی که هی دو وَرِ خیابان خیام می‌دیدمشان و از خودم می‌پرسیدم این‌ها کجان؛ و از نظرم می‌گذشت که اگر همین خیابان را بگیرم و بالا بروم، شاید بالاخره بهشان برسم. ولی جز تماشای کوه‌پیمایی برادرانم در آلبومِ خانوادگی، حتی اجازه نداشتم جلوی کسی نزدیک این سوژۀ ذهنی بگردم. دختر که کوه نمی‌رود آخر.
حالا دارم فکر می‌کنم دختری که حتی یک نفر از اطرافیانش سابقۀ ادبی و هنری نداشت، که هنوز ده سالش نشده بود و اشعار سهراب را از حفظ می‌خواند، که دوازده‌سال نداشت و شکسپیر دست می‌گرفت و چهارده‌ساله بود که چند جلد از نمایشنامه‌های چخوف را مشتاقانه خوانده بود و راه‌دستش اگر می‌بود موسیقی‌ کلاسیک هم گوش می‌داد، فضا و صحنه باید این‌طور سرکوبگرانه برایش رقم بخورد که همه مدام پسش برانند و بار گناه بگذارند روی دوشش؛ از آن طرف اما یکی مثلا لیلی رشیدی می‌شود که احتمالا تا چشم باز کرده همه‌اش کتاب دیده و سینما و موسیقی و تئاتر بوده است اطرافش. باورش واقعا سخت است که حتی همین حالا هم باید برای خواسته‌های خودم بجنگم در این خانواده. منی که حتی خوی جنگنده را هم در انسان نمی‌پسندم.
و این راستش کمی غیرعادلانه به نظر می‌رسد برای کسی با آن همه تمایلات مستقلِ عجیب‌وغریب، که به این سن رسیده باشد و خودش را تازه اول مسیر توانمندی‌ اصلی‌اش ببیند. ده سالِ گذشته را که فقط صرف مبارزه با نیروهای سرکوب‌گر درونی‌ام کرده‌ام. بس که گفته‌اند نکن، خودم هم باورم شده بود اشتباه می‌کنم! به هر حال در این عالم هر کسی مسیر منحصربه‌فرد خودش را طی می‌کند برای زندگی. همیشه هم می‌گویم بیچاره آن بچه‌هایی که حتی نمی‌فهمند استعدادشان اصلا در چه بوده؛ غصۀ نرسیدن و دیر رسیدنشان حالا پیشکش.

پی‌نوشت: البته چخوف دست گرفتنم در آن سال یک عیب هم داشت؛ اینکه کمی لجم گرفته بود از روابط عاطفی کاراکترها و پرداختن به این موضوعات را کمی شرم‌آور می‌دانستم. هرچند مطلقا نمی‌دانستم چه جایگاهی در ادبیات نمایشی دارند این عالیجناب چخوفی که ما ازشان خوانده‌ایم. صرفا به واسطۀ گفت‌وگوهای هنری، فیلم‌ها و تله‌تئاترهایی که دنبال می‌کردم اسم ایشان به گوشم خورده بود. شاید البته در کتاب‌های درسی هم ارجاعی بهشان داده باشند پیش از این. همان تاریخ‌ادبیات‌های کتاب فارسی هم شده بود اسباب سیاهه ساختن برای من؛ که مدرسه تمام بشود و من پا بگذارم به شگفتیِ مرموز ادبیات. منتها با کدام پول و حتی کدام اجازۀ خروج از منزل به قصد کتابخانه رفتنش را آن وقت‌ها درک نمی‌کردم.
گاهی دلم برای خودم می‌سوزد.

+ یک بعدازظهر جمعه یا تابستان که مثل خیلی روزهای تعطیل دیگر خیابان سجاد را با مامان دوتایی گز می‌کردیم، نرم نرمک خزیده بودیم داخل کتاب‌فروشی بزرگ و تازه‌تاسیسی، که من یک کتاب‌قصۀ دویست‌وپنجاه تومانی برای سینا برداشتم و یک دایره‌المعارف هزار و دویست تومانی برای خودم. مامان بیچاره کلی حساب و کتاب کرده بود سر اینکه ببیند پولش به همان هزار و چهارصد و پنجاه تومان می‌رسد یا نه. پای صندوق که رفتیم، پتکِ صدای صندوق‌دار روی سرمان کوبیده شد که دوازده‌هزار و دویست و پنجاه تومان...
کتاب را که برگرداندیم سرِ جای اولش، فورا از آن همه تنگنا به خیابان فرار کردیم. و من هنوز دلم پیش همان کتاب هزار و دویست تومانی مانده است. لعنت به آن صفر اضافی که ندیده بودیم و لعنت به فقر.

پی‌نوشت: تو، خودت را می‌گویم؛
هر کثافتی هم که باشی تنها نیستی.

+ ستار؛ پاس گل امشب را به خودت دادم. شوتش کن تو دروازه همین را.
++ عکس فلفل و دکمه را دارم. حتی شبح امیر را کنار خودم در تصویر. ولی نمی‌خواهم این سری نوشته‌ها را به جذابیت تصاویر آلوده کنم.

چرا می‌نویسی؟ | چرا نمی‌نویسی؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید