صدای بوقهایی منقطع و تکرارشونده از خیابان شنیدم و فهمیدم امشب مجلس عروسیای برپا بوده در شهر. کمی بعد صدای ماشینها نزدیکتر شد و حالا یکعده دارند حوالی خانۀ ما در کوچه سوت و کف میزنند و کِل میکشند و میرقصند. البته کِل کشیدنش را از خودم درآوردم که دراماتیکتر به نظر برسد. من از شنیدن خبر ازدواج آدمها خوشحال میشوم چون عادت کردهام به خوشحال شدن در چنین مواقعی! مگر غیر از این است؟ خود اتفاقات که اعتبار چندانی ندارند. این ما هستیم که حافظۀ تاریخیمان را در سنجش خوب و بد هر چیز پیش میکشیم. این بوقها را هم که میشنوم دلم میخواهد پدیدهای به نام دعا و تاثیرگذاریاش در جهان، حقیقی باشد و بتوانم برای همان دونفر هم که شده آرزوی خوشبختی کنم. غرِ کمطاقتیِ خودم را هم نمیزنم که بگویم من از سر و صدا بدم میآید، ولی برایم سوال شده که آیا واقعا این کارمان درست است که برای ابراز خوشحالی در کوچه برقصیم؟ شاید این را بهمثابه اعلام خبری خوش، میانگاریم و شاید همین در جریانِ اتفاقات خوش قرار گرفتن، کارکرد موثری داشته باشد در بهبود روحیۀ آدمهای اجتماع. غیر از این اگر بود شاید، جامعه را رخوت فرا میگرفت و آدمها هر روز منزویتر از قبل میشدند و دورتر از هم. واقعا نمیدانم خوب و بدش را ولی لااقل برای خودم آن را نمیپسندم.
راستی؛ فکر میکنم بد نباشد اگر همین متنها را هم ویراستاری و مختصری (متاسفانه فقط مختصری) بازنویسی کنم. به هر حال ممکن است عدهای آن را بخوانند و دلم نمیخواهد به آن عده از این جهت بیحرمتی شده باشد. و از طرفی این رویکرد برای تقویت قلم خودم هم بهتر است. شاید در آینده نظرم تغییر کرد البته.
*
اگر از ویرگول زیاد مینویسم این اوایل، از آن جهت است که پرداختن به سوژههای اینجایی برایم چالشبرانگیزتر به نظر میرسد. موضوع این است که امیر و زهرا و بابا و ... که الان ننشستهاند پای این صفحه تا ببینند چه آشی برایشان پختهام. ولی وقتی نظرم را صراحتا دربارۀ کاربری در ویرگول مینویسم، احتمال بسیار بیشتری وجود دارد که خود آن فرد اینها را بخواند و حتی اگر خودش هم نخوانْد باز برای مخاطبان اینجا احتمالا جالبتر است که از چیزهایی درون فکرم خبردار شوند که خود آنها را هم در بر میگیرد. طبق این قاعده اگر پیش بروم، هم پی بردن به افکار و احوال درونیام برای بقیه سهلالوصولتر است و هم خودم را برای سنجش پتانسیلم در کنار زدن نقابهای قراردادی و متعاقبش افتادنم از چشم این و آن، دقیقتر محک زدهام. اینجا جاییست که من هر چه موفقتر باشم در امر خطیر از چشم افتادن(!)، خوشحالترم. ولی اگر فقط وجهۀ آبرومندم پیِ این یادداشتها از دست رفته باشد و پای چیزهایی دیگری در میان باشد که بتواند عدهای را کماکان کنجکاو نگه دارد که پیش بیایند با من، احتمالا زمان بهشان ثابت کند که آنقدرها هم که ابتدای امر به نظر میرسید، به درد نخور نبودهام. امیدورزی صرف است البته؛ باید صبر کنیم و ببینیم آینده چه میشود. ولی فکر میکنم به آن نقطه اگر برسیم، بردهایم. مقیاس کلانش را میگویم. آنجا که جامعه شروع کند به کنار زدن نقابها و اولش همگیمان از چشم هم بیفتیم و بعد دوباره کمر راست کنیم و آنوقت به قدری با بینقابیمان کیف و حال کنیم که از آن وضع و حالِ عجیب سابق که داشتیم، حسابی خندهمان بگیرد. خندیدن البته مرحلۀ بعد از گریه است. اولش احتمالا یک دورۀ طولانی سوگواری کنیم به حال گذشته و بعدش خوب به مرحلهای که حالا دیگر پشت سرش گذاشتهایم بخندیم.
*
قبلیها را نوشتم که به این برسم. صبح با اضطراب از خواب بیدار شدم. کلاس داشتم و یک خوابآلودگی و افسردگی توامان بر من عارض شده بود که اجازه نمیداد از جایم بلند شوم. برای یکعده اگر گهگداری انجام یکسری امور پیشپا افتاده خیلی سخت میشود، برای من این گهگدارها بسیار زیاد تکرارپذیرند. در زندگی من روزهای بیشماری هستند که توالت رفتن هم عملی قهرمانانه به نظر میرسد.
در ستایش خودنگاری همین را بگویم که مدتی قبل سبا بابائی اینجا نوشته بود "من صبح، برای چهل و پنج دقیقه نتوانستم از رختخواب بلند شوم و باشگاه رفتنم داشت به تاخیر میافتاد." امروز دارم این گزارۀ نقل به مضمون را میگذارم کنار تجربۀ فعلی خودم و دوباره از ذهنم میگذرد که چه خوب است اگر آدمها مدام به یاد یکدیگر بیاورند که ما هر کثافتی هم که باشیم، تنها نیستیم. بخدا که این خودش درست مثل تراپی عمل میکند برای عدهای. چند شب پیش دوستی در جلسۀ کتابخوانی پرسید: این رویه مگر به حفظ وضع موجود منجر نمیشود و جلوی پیشرفت جامعه را نمیگیرد؟ من جواب دادم: به سمت هر مقصدی که خواسته باشیم راه بیفتیم، اولش باید بدانیم الان کجا ایستادهایم.
در رختخواب لولیدن امروزم خیلی طول نکشید چون کلاس از دست میرفت اگر زود به خودم نمیجنبیدم (کما اینکه بخش زیادی از مباحث همۀ کلاسهای این ایام را به خاطر کمبود تمرکزم از دست میدهم.) ولی بگذارید بگویم که یک لحظاتی در ویرگول هست که مقارن با چنین عقبۀ احساسی و روانیای که وصفش رفت، یکدفعه من را مواجه میکند با لایک و کامنتی از سوی یک دوستِ نادیده که واقعا حالم را دگرگون میسازد.
صبحِ امروز اولین احساسی که در وجودم سر برداشت، چنین به رشتۀ تحریر درمیآید که: من در این لحظه از انتشار یادداشتهایم در فضای مجازی ترسیدهام! حدس میزنم متعاقبِ گفتگوی گرم دیشبم با بشیر، شاید قلاب یک جمله از دهان او گیر کرده بود به ناخودآگاهم و در این مورد توضیح بلافصل او هم نتوانسته باشد ترسی را که زیر جلدم فرو رفته، متلاشی کند. من ظرف سه-چهار دقیقه بیشتر ترسهای تاختهشده به سویم را پس راندم و رفتم پیِ ادامۀ همان روندی که پیش گرفته بودم؛ ولی آن لحظهای که لایک و کامنت زلان را اینجا دیدم، دلم یکدفعه گرم شد. فقط او نیست که چنین احساسی در من به وجود آورده تابحال، از این دست تجربهها خیلی داشتهام و بعدتر یکییکی اشاره میکنم به آدمهایی که اینجا حضور دارند و بر من اثر میگذارند.
وقتی زلان برایم مینویسد صفحهات به کارگاه نویسندگی میماند، هر چقدر هم که زور بزنم این گفته را پای تعارف بگذارم، نمیشود. دوست خوشقلبیست واقعا و این را هم در جواب تعریفی که از صفحۀ خودش کرده بودم نوشته برایم، ولی فقط یک مقدار اندک هم اگر واقعیت موجود باشد در چنین نقلقولی، سخت است برایم که متاثر نشوم؛ لااقل برای این نسخۀ فعلی از من سخت است که هنوز با مثبت و منفی جهان تکان میخورد.
بعد در پیِ همین واکنش، بلافاصله میبینم که او "بینقابِ یک" را لایک میکند و با یک اختلاف زمانیِ سیدقیقهای که خیلی معنادار به نظر میرسد، لایک را بر روی دومین نوشته از همین سری، میفشرد. زلان باهوش است. از او برمیآید بلد باشد کسی را با این کدگذاریها گمراه کند. ناممکن نیست این احتمال که او تعمدا بین لایک کردنهایش وقفه انداخته باشد که صرفا تظاهر کند نوشته را خوانده. ولی من به معرفت او خوشبینترم و جدا گمان نمیکنم این کارش جعلی بوده باشد.
حالا واقعا موضوع این نیست که خواندن اینها ضرورتی دارد. ولی خبر از خواندهشدن آنچه من نوشتهام برای خودم خوشایند است. آن هم، چنین مواجۀ به هنگامی، درست در همان روزی که اساسا با ترس از نوشتن در فضای مجازی شروع شده است. و این موضوع من را دوباره به فکر فرو میبرد که پس عبارتِ "لایکها برایم فاقد اهمیتاند" را هم به غلط ادعا کردهام شاید. هرچند آنجا بر کمیت لایکها تاکید کرده بودم نه کیفیتش.
+ در کل حواستان هست که این واگویهها گواه تاثیرپذیریِ ناگزیر تکتکمان از تکنولوژیهای ارتباطی است؟ آخر هر ابزاری که بیاید زیر دست ما آدمها، ناخواسته مولفههایی در وجودمان دستکاری میشود.
پینوشت: "کما اینکه" را درست به کار بردهام اینجا؟ این متنها را اگر میخوانید، هر کدامِ این سوالها را که جوابشان را بلدید، راهنماییام کنید لطفا.
*
الان ساعت پنجِ عصر است. هنوز ناهار نخوردهام و لازم است تا نیم ساعت آینده که نشست مجازیمان با حضور افتخاریِ خانوم یاسمینا رضای عزیز شروع میشود، کمی ذهنم را خالی کنم و اهمیتِ چنین جلسهای را برای خودم یادآور شوم. ای کاش تمرکز بیشتری داشتم. حتما دوباره به فایلِ رکوردشده رجوع میکنم ولی امروز هم بیشترِ سعیام را به کار میبندم که جلوی بازیگوشیهای ذهنم را بگیرم. بعد از آن هم که جابر رمضان را میبینیم. روز خیلی خوبیست. خود من خوبِ خوب نیستم ولی روزم خیلی خوب است. خدای من ؛ یاسمینا رضا! باورم نمیشود!
*
ساعت، هفتونیم شب است و جلسه تمام شده. نشست را دوست داشتم، نامتمرکزی خودم حین شنیدن مکالمات را نه. من دربارۀ سابقۀ تدریس بانو رضا چیزی نمیدانم ولی حین پاسخگویی ایشان به سوالات، احساس کردم مفاهیم ذهنی را برای مخاطبِ هنرجو تئوریزه نکردهاند از قبل. و دریافت کلیام این بود که ایشان بسیار مطابق شهود شخصی خودشان گام برمیدارند. تماممدت آرزو میکردم که ای کاش سطح پایین سوالات مطرح شده، نگاهشان را نسبت به وضعیت کلی تئاترمان تقلیل ندهد؛ چون میاندیشیدم به اینکه بدون ذهنیت قبلی اینجا حاضرند و احتمالا همین گپوگفت دستمایۀ قضاوتشان بشود. نگاهم کمی کاسبکارانه هم بود، چون نگران میزان تمایلشان به تداوم این ارتباط در آینده بودم. خودم را هم مستثنا نمیکنم از جمع. بیشتر کاربران مجازی -از جمله خودم- تازهکار بودند و این از صورتِ پرسشها مشخص بود. مسلما یک جمع تازهکار نمیتواند معرف وضعیت تئاتر کشوری باشد و خانوم رضا هم به قدر کافی باهوش هستند که این موضوع را درک کنند.
سوالها را که میشنیدم میگفتم این را از یک هنرمندِ دستِچند هم میشود پرسید و در کتاب هم میشود خواند و شاید حتی chatGPT و Google هم گرهگشا باشند. ولی سوال خوبی هم اگر پرسیده میشد باز این جواب خانوم رضا بود که به دلم نمینشست. خیلی کلی جواب میدادند و همین است که گمان میکنم هم شخصیت هنریِ ایشان بسیار شهودگرا باشند و هم دریافتهای شخصیشان از طریقۀ پیادهسازیِ ایدهها تئوریزه نشده باشد. سوال خود من هم معطوف به مولفههای تاثیرگذار در هدایت یک ایده به سمت یک مدیوم ادبی بخصوص - مشخصا دوراهی رمان و نمایشنامه - بود که فرمودند ایدهها، از همان ابتدا مدیوم سازگار با خود را برای نویسنده معلوم میکنند. (جواب، موید اظهار نظرهای قبلی من نبود؟)
اگر فقط یک رهنمود ایشان در من بسیار کارگر افتاده باشد (بعد از اهمیت اصالت فردی و همان شهودی که روح کلی پاسخها بود به گمانم)، تاکید بر تماشای تئاتر بود. یک نفر پرسیده بود: تحصیلات آکادمیک را چه مقدار موثر میدانید؟ ایشان نقل به مضمون اینگونه فرمودند که هیچ شانی برایش قائل نیستنم و بهتر است تا میتوانید ببینید و ببینید و تجربۀ مواجهۀ رو در رو با این هنر داشته باشید.
من آن لحظه فورا از خودم پرسیدم: «حالا پولش را از کجا جور کنم؟»
*
ساعت 10:47 شب است و ده دقیقه پیش آخرین کلاسم تمام شد. پر از حرفم اما از کارهای دیگری عقبم. برای امروز کافیست.
*
(ولی ادامه دادم!)
جابر رمضان فوقالعاده بود در تدریس. و این همان تسلط بر تدریس است که پیش از این در مورد خانوم رضا اشاره داشتم. در مورد تاثیر این جلسه بر خودم حرف زیاد دارم. ولی این را فهمیدم که واقعا علائم ADHD را شاید به کمال در خودم حس میکنم. دیگر نه فقط حفظ تمرکز که ایجاد توجه هم برایم دشوار است. ولی همۀ اینها از علائم اضطراب شدید اند و میتوانند هیچ ربطی به اختلال ADHD نداشته باشند. به قول دکتر مکری تشخیصها هم در این خصوص خیلی واجد اهمیت نیستند و مهم تمرکز بر راهحلهاییست که عموما همپوشانی دارند.
دارم یکسری تصمیم شخصی میگیرم برای هفتههای منتهی به عید. همین یک و نیم ماهی که مانده و البته کمی بعد از آن. بیشتر هم به حال همین هفتۀ آینده دل میسوزانم این لحظه. برای فردا از یک هفته قبل بلیت تئاتر رزرو کردهام چون ظاهرا نمایش پرفروشی است که یکبند کل سانس سولداوت میشود از چند روز قبل. آخرینبار جمعۀ گذشته بود که تئاتر میدیدم. نمایش حذف در حوزۀ هنری! و چقدر هربار که میگویم حوزۀ هنری ناخوش میشوم از این ترکیب. هنرمندانی که آنجا رفتوآمد دارند هیچ ربطی به این اسم و رسم ندارند و ای کاش سیاستش هم ور بیفتد هر چه زودتر. فعلا ما در دهههایی به سر میبریم که تابلوی سینما دیاموند را از سر در مشهورترین سینمای شهرمان پایین کشیده و اسمش را گذاشتهاند هویزه. لابد برای اینکه آرمانهای امام راحلمان را از یاد نبریم!
من برای رزمندگان جبهه احترام زیادی قائلم. هرچند دلم به حال جوانکهای بیکلۀ ایدئولوژی زدهاش میسوزد ولی شجاعت و مسئولیتپذیری عدهایشان را هم عمیقا تحسین میکنم. ولی چند سال پیش که کمی آنطرفتر از همین سینما هویزۀ اینها نشسته بودم در پارکی روبهروی پردیس کتاب، با دو آقای عربزبانِ اهل عراق گفتوگو میکردم و یکی از آنها که فارسی بلد بود، بعدِ اینکه فهمید به سینما علاقه دارم، همانطور که مدام باقلوا و شکلات تعارف میکرد، گفت من یک سوال دارم از تو. به من بگو این همه سال از جنگ میان کشورهامان میگذرد و سینمای شما هنوز که هنوز است گیر داده که فیلمش را بسازد. و یکی نیست بگوید آقاجان تمام شد و رفت پی کارش، چرا دست برنمیدارید؟
یادم نمیآید چه جوابی به ایشان دادم. بعید نیست صرفا خندیده و بحث را عوض کرده باشم؛ چون خیلی آدم متمرکزی نیستم که بتوانم ایدههایم را در لحظه سروشکل بدهم و احتمالا در معرض چنین پرسشی هم قرار نگرفته بودم پیش از آن. شاید هم همین باور آن زمانم را شرح داده باشم که "گمان میکنم یکسری اصول جهانشمول اخلاقی در این روایتها هست که فراتر از سیاست اند و به کلیت انسان مربوط اند و اینها دعواهای مرزی نیستند، موقعیتهای پر از تعلیق و تنش انسانیاند فقط."
ولی امروز شاید پرسش خودم هم دقیقا همین باشد که چرا دست برنمیدارید؟ این قضاوت را از سوگیریِ سرمایهگذاران این فیلمها دریافتهام این سالها. و امیدوارم روزی برسد که بودجۀ مملکت پای تحمیل ایدئولوژی بر مردم به واسطۀ هنر حرام نشود. کارهای مهمتری هست برای انجام دادن. بودجۀ یک وزارتِ بخصوصتان اگر آنقدر سرریز کرده که آقایانِ تسلیحاتی را به هنر هم علاقمند کند، تخصیص بودجهتان را باید بازنگری کنید. شاید لازم باشد همان پول را مستقیما به پای فرهنگ بریزید که سایۀ واسطههاتان بر سر اهالی فرهنگ و هنر سنگینی نکند.
همان پول را خواهشا بدهید بابت شناساندن ادبیاتمان به جهان. به قول خانوم گلستان خیلی از این نویسندههای داخلی، هیچ از برندگان نوبل ادبیات کم ندارند و حتی بعضا به مراتب بهترند. مشکل آنها فقط این است که میان بقیۀ ملتها شناخته شده نیستند و این معرفی سرمایه و روابط میخواهد. سرمایهگذار مستقل کجا از پس چنین کار سنگینی برمیآید آخر؟ کار شما عوضیهاست این. عوضی هستید دیگر وقتی جای خودتان نیستید!
اینها هم شاید از همان گهخوریها باشند که قبلا اشاره کردهام چون من یکی سیاست را بلد نیستم. ولی در این لحظه بهقدری خشمگینم که دلم میخواهد بگویم مرگ بر همۀ اشکال ایدئولوژی و این همه بیتدبیری در سیاست.
خوب میدانم در عمل به هیچوجه این اندازه ساده و خطی پیش نمیروند امور، ولی غرِ ناکارآمدی این سیستم را چند نفر و به چند طریق باید بزنند که کمی خجالت بکشید؟ هنر رسیدگی میخواهد. کاری کنید تکانی بخورد این موجود کوچک نیمهجان در این برهوت تاریک و میان این همه آفت و آسیب. پس میافتد روی دست همگیمان چهار صباح دیگر. (اگر تاکنون نیفتاده باشد البته!) بشنوید فریاد اهالی متخصص این عرصه را. یکی این پنبهها را از گوش اینها بکشد بیرون لطفا! بسمان نیست؟
من دیگر بروم. شبتان بخیر. (11 دقیقۀ بامدادِ روز بعد!)
پینوشت: مدام مترصد فرصتی بودم که این "گهخوری" را به خودم نسبت بدهم. لااقل سر این یکی دلم خنک شد. (هرچند استعمال همین فحش و فضیحتها را در صورتی که لااقل کمی هم که شده حق خودم ندانم، مصداق بیصداقتی تلقی میکنم و بیخودی سرِ تواضع خم نمیکنم پیش شما با اینها. از آن طرف تعریف و تمجیدهایم را هم از خودم عمدا مینویسم که بدانید به هر حال من چنین احساسی دارم نسبت به خودم.)