دلم میخواهد بگویم درست خاطرم نیست چه زمانی و به چه منظوری اینها را روی کاغذ آوردهام؛ ولی حقیقت ندارد! صرفا حوصلۀ توضیح دادنش را ندارم!
چیزی از کسی میخوانی، حس میکنی خوبتر از تو مینویسد؛ غمات چرا میآید عزیز؟
همۀ ما آدمها متعلق به یک مجموعه هستیم. همه در کنار هم ایم. همهمان یک هدف داریم. کاش اینگونه باشد البته. کاش اینها را از خاطر نبرده باشیم.کاش هر کداممان به قدر وسع خودمان، به خاطر بیاوریمشان. ما داریم رنج میکشیم. کاری باید کرد که از این رنج بکاهیم. چرا خودمان مایۀ رنجش خاطر هم میشویم؟ چرا حتی خودمان را هم بیش از آنچه مقدر است میرنجانیم؟ من امروز برای شما مینویسم. شاید بخوانید و شاید حس کنید که تنها نیستید. تنها یک نفرید؟ خوش به حال من که برای یک نفر در عالم مایۀ سبکی بار بودهام. نه؟ لااقل پیچیدگی رنج بشریت را برای آن یک نفر، از همان که بوده بیشتر نکردهام.
باید برای آدمهای بیشتری نوشت؛ این را میفهمم. آنقدر میفهمم که با آدمهای چند قرن بعد از خودم همدلم و غصۀ آنها را هم از همین حالا میخورم. برای همین هم هست که تن به هر کاری نمیدهم. برای همین است که این روزها، بیشتر مراقب خودم و قلمم هستم. برای همین است که به سود نمیاندیشم.
شاید توانستم هنرمند بشوم. هنرمندی که غربال زمانه تمییزش بدهد. برای همین احتمال کوچک، باید مراقب احوالم باشم. نه برای اینکه بزرگ شوم و نامم بر سر زبانها بیفتد؛ که اصلا، اگر به خودم باشد، دوست دارم با نام مستعار بنویسم و حتی خانوادهام ندانند کدام اثر را من نگاشتهام. که اگر اساسا محقق نشود هم خوشحالم. که من همین حالا هم مینویسم. همین حالا هم از نوشتن لذت میبرم.
دریافتهام که سبک زندگی را باید انتخاب کرد. نمیشود همهچیز را با هم داشت. باز این را از مصطفی ملکیان عزیز آموختهام. همین است که میگویم اگر کسی را دیدم، قاعدهمندتر و از قضا متعالیتر از خودم، عوض ابتلا به غمگینیِ بیپایه و اساس، و جای آنکه آه و ناله سر دهم که چرا من نتوانستهام جای او باشم، به حال بشر دلخوشترم که کسی از میانشان توانسته است. انجام پذیرفتن خود کار است که اهمیت دارد. یا اینکه چهقدرش تابحال پیش رفته است و چطور میشود بیشترش کرد. کنندهاش که اهمیتی ندارد. چرا من نه و چرا او؛ ندارد که!
همین حالاش هم برای من همین است. چند شب پیش حسین پیله کرده بود به اینکه تو با ننوشتنات، مشغول خیانتی. گفتم از فلانی و فلانی و فلانی قلمم بهتر است؟ گفت نیست؛ ولی به پای همانها هم میرسد. گفتم اندیشهام چطور؟ گفت نه؛ ولی همیشه که اینجا نمیمانی. گفتم خدا پدرت را بیامرزد! من که نگفتم اصلا نمینویسم و رشد کردنم را هم نمیخواهم.
اگر قرار به نوشتن و پیشرفتن است، پس اینها که هر روز مینویسم و اینها که هر روز میخوانم و فکرهایی که هر روز از سرم میگذرانم و احساساتی که همیشه در خودم میپرورانم کشک اند؟ معلوم است که دارم پیش میروم. ولی چه اصراری است که خودم را زود بچسبانم به صحنه در تئاتر و یا تصویر در سینما، یا حتی عرصۀ نشر؟ کتابی چاپ کنم که فقط دوستان و خانوادهام بخوانندش؟
من که همین حالا هم دارم برایشان مینویسم و میخوانم همین نوشتهها را. همین حالا که لااقل یکنفر از بازدیدکنندگانش در فضای مجازی هم دارد میخواندشان. همین حالا هم که عدهای بسیار بهتر از من دارند مینویسند برای زمین گذاشتن بارشان و کاستن از زشتیهای فزایندۀ جهان؛ اگرچه با بازنماییِ همین زشتیها اصلا.
پس دیگر این همه تکاپو و تقلای دیدهشدن برای چه؟ من که همیشه سعیام بر شناخت خودم بوده است. بدانم کمالگرایی یا اضطراب یا هر زهرمار دیگری مانع شده است، اولیننفری که یورش میبرد سمت ترسهایم، خودم هستم. اگر از پسش برنیایم هم که لابد دست و پایم بسته بوده و زمان بیشتری احتیاج داشتهام.
جز آن، چرا به قوانین عرفی جامعه تن بدهم، بی آنکه قرابتی میان نهاد خودم و دیگران احساس کرده باشم؟ بگذار سخت بگذرد زمانه بر من؛ اما اصیل زندگی کنم. که اگر اشتباه هم کرده باشم، اشتباه شرافتمندانهای است.
پینوشتها:
یک/ در بازنوشتِ اینها در لپتاپ، خودم بیشتر از هرکس دیگری به درستی آنچه نوشتهام مشکوکم؛ خاصه جملۀ آخرش. عبارت "مقدر است" اش هم من را به فکر فرو برد که آیا قانونی در سازوکار جهان در این خصوص حاکم است؟ در صدق گفتارم البته چندان تردیدی ندارم. هرچند همان را هم اگر بکاوم شاید تناقضاتشان را پیدا کنم.
دو/ کاش میتوانستم ذهنم را به چکیدۀ دانش بشری متصل کنم، تا با هر بار فکر کردن به موضوعی، یکبار همۀ دستاوردهای فکری را بالا و پایین کرده باشم. جدا محدودیت بشر دارد اعصاب من را به هم میریزد. ظاهرا به همان ترتیب که غرهای روزمرهام را کنار میگذارم و با کم و کاست زندگی میسازم، نقهایی جهانشمولتر و اساسا ناممکنتر در سرم پدیدار میشوند!
سه/ عشق میکنم هنوز عرقم از نقل مکان به اتاق خشک نشده، برگههای آچهارم که کلمهها دارند از گوشه و کنارشان بیرون میزنند، پاشیدهاند روی میز و من از ورقی به ورق دیگر، میانشان تاب میخورم. با هربار تاب خوردنم هم تا خود آسمان، به هوا پرتاب میشوم. یک تعدادیشان قبلا خیس شده بودند و حالا خشوخشِ صداشان به راه است. اگر بدانید همین لذت معمولی چقدر برای من خوشایند است.