ماجراجویِ یکجانشین
ماجراجویِ یکجانشین
خواندن ۶ دقیقه·۱۲ روز پیش

عصری که شرم و حق حسابش جداست

پیش‌گفتار: از بقایای نوشته‌های چند سالِ پیش. روزِگار نقاب و رنجِ تنهایی.

https://www.aparat.com/v/A3Gtg

یک مسیر طولانی را پا به پایشان راه رفتم، کیسه را از دست یکیشان گرفتم و گذاشتم روی دوش خودم. برایشان زباله جمع کردم. می‌گفتند پلاستیک بیشتر از هرچیز به کارشان می‌آید. زباله‌های تر را خودشان زیر و رو می‌کردند. به من یاد دادند هر کجا که بطری آب ‌دیدم، ابتدا ته‌مانده را پای درخت خالی کنم و بعد پرتش کنم داخل کیسه.

زباله‌های از کیسه خارج شده را یک گوشه مخفی کردیم که شهرداری جمعشان نکند، کیسه‌های خالی را برداشتیم ودوباره راه افتادیم. این بار وسط راه نشستیم لبۀ جدول و نیم‌ساعتی حرف زدیم. دلشان پر بود. از همه‌چیز. از سوادی که ندارند و مجبورشان کرده به چنین شغل پرزحمتی تن بدهند، از بی‌صاحب بودن کشورشان که مجبورشان کرده مهاجرت کنند، از رفتار ناشایست آدم‌ها، از گرانی، از فقر... از همۀ سختی‌های زندگیشان گفتند ولی عجیب آن‌که غالب حرف‌هایشان بوی شکوه نداشت. به طرزی باورنکردنی صبور و شکرگزار بودند.

باورشان نمی‌شد از آن‌ها بدم نمی‌آید! مدام از من تشکر می‌کردند و خجالت می‌کشیدند. سلیم می‌گفت همشهری خودشان که سی سال پیش آمده است اینجا و شناسنامه هم دارد، همسرش برخورد خوشایندی با آن‌ها نداشته. از غمِ درون صدایش پیدا بود که نگاه آن زن و دیگرانی چون او، هنوز روی دلش سنگینی می‌کند. علیرضا هم اضافه کرد که هر که ما را ببیند راهش را کج می‌کند و با فاصله راه می‌رود. می‌گفت برایش عجیب است یک‌نفر پیدا شده که از آن‌ها کناره نگیرد و بنشیند پای حرف‌هایشان.

هر دو بسیار مودبانه و محترمانه رفتار می‌کردند؛ سلیم اما شوخ‌طبعی خاص خودش را هم داشت.

من: از ظهر میاین تا سه شب؟! خسته نمی‌شین این همه راه میرین؟
علیرضا: روزای اول سخت بود ولی عادت کردیم دیگه.
من: کارتون تعطیلی هم برنمی‌داره نه؟
سلیم: چرا یکشنبه‌ها نمی‌آیم به‌جاش لباس می‌شوریم و از این‌جور کارا.
من: کفشاتون اذیتتون نمی‌کنه؟ راحتین باهاشون؟
علیرضا: نه اذیت نمی‌کنه.
سلیم: کفشای من مثل کفشای اشرف غنیه (رئیس جمهور افغانستان). اشرف غنی رفت کفشاشو داد به من.

همگی می‌خندیم.

من: زمستون چی؟ سرد باشه هوا، برف بیاد...
سلیم: [به کمی پایین‌تر از زانوهایش اشاره می‌کند] تا این‌جا هم برف بیاد ما باز میایم.
من: حتی کرونا؟ قرنطینۀ کرونا هم باز میومدین؟
علیرضا: بله.
من: نمی‌گفتین خطرناکه ممکنه مریض بشین؟
علیرضا: چرا. الان من به شما می‌گم اگه شما گشنه شدین، کرونا هم باشه بیرون نمی‌شین؟

بدجوری از شنیدن این حرفش دمغ شده‌ام.

من: [با خنده‌ای تلخ] درسته، نفسم از جای گرم بلند میشه.
علیرضا: از مجبوریه. کرونا هم که آمد مجبور بودیم کار بکنیم. یک هفته که بشینم از افغانستان زنگ می‌زنن که پول نفرستادی. به این خاطر من نمی‌شینم، وگرنه منم می‌خواستم استراحت بکنم.
من: آها یعنی پولی که درمیاری رو می‌فرستی واسه خونواده‌ت؟
علیرضا: بله. پدرم پیرمرده کار نمی‌کنه. مادرم هم که هیچی. داداشام هم هستن که کوچیکن.
من: دمتون گرم بچه‌ها چقدر باغیرتین. اصلا سوسول نیستین مثل هم‌سن و سالاتون.
سلیم: من بخدا سیگار به لبم نزدم. سوسولا هستن عرق و تریاکم مصرف می‌کنن، ولی من نه.
من: باریکلا. [خطاب به علیرضا] شما چی؟
علیرضا: من که اصلا. سیگار بکشم چه فایده‌ای داره؟
سلیم: تریاک و بنگ افغانستان هست ولی همه نمی‌کشن. ولی تو ایران نه. من بخدا مشروب و عرق نمی‌دونستم چیه تو ایران بهم گفتن چیه.
من: [باخنده] کی بهت گفت؟
سلیم: یک روز همینجا یکی نشسته بود تو پارک گفت داداش شما عرق نمی‌خوری؟ من اصلا نمی‌فهمیدم اینا رو.
علیرضا: خب فایده هم نداره. آدمو خراب می‌کنه. کسی شراب بخوره خب چه فایده داره؟
سلیم: الان همین دخترا هستن سیگار می‌کشن، افغانستان بخدا ببینن سیگار بکشه یه دختر...
علیرضا: [جملۀ سلیم را تکمیل می‌کند] جابجا دار میزنن!
سلیم: من اون روز یک دختر دیدم سیگار می‌کشید. گفت چیه؟ گفتم هیچی بخدا با شما نبودم خانوم. گفت نه بگو چیه! با خودم گفتم واویلا...
علیرضا: فایده هم نداره.
سلیم: سیگار دل آدمو سیاه می‌کنه.
من: من فکر می‌کردم شماها مردین اعصابتون خورد بشه می‌کشین.
سلیم: نه... اعصاب خورد بشه با سیگار خوب نمیشه.

علیرضا سه سال بزرگ‌تر از سلیم بود. رفته بودیم سوپرمارکت که ساندویچ سرد بخریم، نمی‌گذاشت کارت بکشم. دو-سه بار اصرار کرد که باید خودم حساب کنم. پسر عجیبی بود. هردوشان عجیب بودند. از فروشگاه که بیرون آمدیم علیرضا گفت الان می‌گن اینا رو ببین، این خانومو ببین!

سلیم: میگن حتما اینم افغانیه.
من: حجابم هم به افغانا می‌خوره نه؟
علیرضا: من اینجا دختری با این حجاب ندیده‌م زیاد.
سلیم: ایران آزادیه دیگه میتونن این‌جورم لباس بپوشن.
من: آخه آدمِ مزاحم هم زیاده دیگه.
سلیم: در افغانستان خیلی کم هست که کسی مزاحم بشه.
من: ایرانیا ولی زیاد مزاحم میشن نه؟
علیرضا: بله خیلی. من یک روز دیدم یک دختر نشسته بود، چندتا ماشین آمده بود بوق می‌زد می‌گفت دختر، دختر، تو چقدر خوشگلی.
من: آره دقیقا همینه. البته مشکل از رفتار بعضی دخترا هم هستا!
سلیم: [دوباره به کمی پایین‌تر از زانوهایش اشاره می‌کند] بله شلوارشو تا اینجا داده بالا. سوراخ سوراخ هم بود.

به تفاوت غم‌انگیزِ دوبار اشاره‌ به پاهایش فکر می‌کنم. دفعۀ قبل خودش را می‌گفت که با آن میزان برف و یخ هم مجبور است کار بکند، حالا اما از دخترانی حرف می‌زد که خوش دارند مطابق آخرین مد لباس بپوشند.

من: راستی نگفتین اهل کدوم شهرین.
سلیم: هیرات [هرات را می‌گفت. این را وقتی به خانه رسیدم و اسم شهر را گوگل کردم متوجه شدم]
من: هیراد؟ من یه حمید هیراد می‌شناسم فقط. اسمشو واسم می‌نویسی؟
سلیم: ما که سواد نداریم!
من: مدرسه نرفتین یعنی؟
علیرضا: نه! تو افغانستان مدرسه زیاد نیست مثل ایران.
سلیم: سواد داشته باشی می‌ری راحت می‌شینی مغازه یک کار تمیز می‌کنی. [رسید کارتخوان را از زمین برمی‌دارد] الان همینو نمی‌تونم بخونم. یاد ندارم. به‌ غیر از گوسفندا دیگه هیچی یاد ندارم. فقط گوسفندا رو می‌شناسم که چاقن یا لاغرن.

علیرضا خندید.

پرسیدم حالا که آمده‌اید ایران کاش درستان را ادامه بدهید؛ جواب دادند ما آمده‌ایم کار کنیم، برای این چیزها نیامده‌ایم. این‌ها را زمانی باید یادمان می‌دادند که بچه بودیم، نه حالا که مجبوریم کل روز را کار کنیم.


- مامان دارم فکر می‌کنم من فقط چند دقیقه از زندگی اون‌ها رو دیدم وضعم اینه؛ بیچاره‌ها خودشون چی می‌کشن؟
- تو خودت رو با اونا مقایسه نکن. اون‌ها بدنشون عادت کرده.
- آره اتفاقا وقتی پرسیدم مریض بشین پول دارو و درمان دارین، گفت تا حالا که مریض نشده‌م. عجیب بود واسه‌م.
- خب دیگه.
- ولی اون خانوم‌های زباله‌گرد که از بچگی این‌کاره نبوده‌ن. اونا هم مثل من و شما بوده‌ن...


تکملۀ نخست: کمتر روزی‌ست که پایم را از خانه بیرون بگذارم و لابلای شلوغیِ شهر، تنهاییِ زباله‌گردی دلم را به‌قدرِ انسانیتِ همان روزم به درد نیاورده باشد. من در خانه نشسته‌ام اما به جای همۀ سلیم‌ها و علیرضاها خسته‌ام. شرم درون کیسه می‌گذارم و به قدم‌های خمیده‌ام ادامه می‌دهم. کاش روزی سیلی‌ای بشوم بر صورت بی‌عدالتی. سنگی بشوم بر قامتِ نحسِ غارتگران. آبِ دهانِ غلیظی از خشم، بر کراهتِ چهره‌شان. کاش این شب تمامی داشت... که ندارد... که تمام نمی‌شود بیچارگیِ بشر. کاش هیچ بودیم و نبودیم!
تکملۀ آخر: یادم می‌آید آن‌شب تا خودِ صبح این لالاییِ کردی را می‌شنیدم و مادرانگی را میان اشک‌هایم دوره می‌کردم. (مثل همۀ چیزهای دیگری که نباید بشنویم فیلتر است!)

https://soundcloud.com/mohammad-reshad/lay-laya-kurdish-lullaby
من تمامیِ مردگان بودم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید