ماجراجویِ یکجانشین
ماجراجویِ یکجانشین
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

من مادرم را حامله‌ام.

چرا باید دوستش داشته باشم؟ چون مادرمه؟ اما اون هیچ شباهتی به یه مادر نداشت. من و اون از اولش هم واسه هم فقط دو تا رقیب بودیم. خودش صدبار واسه‌م توضیح داد که چطور درست بعدِ شکل‌گیریِ نطفه‌م حالش ازم بهم می‌خورده. که چطور از اینکه توجهِ بابا بعدِ من دیگه هیچ‌وقت سمت اون نرفت، از من و بابا و هر کسِ دیگه‌ای که کوچکترین ربطی به ما دو نفر پیدا می‌کرد، شاکی بوده. که چطور تو جهنمِ خونه تمومِ وجودش گُر می‌گرفته این همه سال و شعله‌های خشم از درون، آتیشش می‌زده. هیچ‌وقت نمی‌فهمیدم انگیزه‌ش از این به ظاهر فداکاری‌ای که مجبورش می‌کرد انتقامِ هر لحظه اینجا موندنش رو ازمون بگیره چیه. تا اینکه از یه جایی به بعد فهمیدم من تو چشم اون یه کیسه بوکسم واسه برون‌ریزِیِ خشمِ چندین وچند ساله‌ش. فهمیدم اینجا موندنش واسه تسویه حسابه و انتقام گرفتن ازم. واسه اینکه همه‌ی زورش رو بزنه تا از من جلو بیفته؛ نه با پیش‌رویِ خودش، با پس‌کشیدنِ من. با فرو بردنم به قعرِ همون چاه کثافتی که خودش توش دست و پا می‌زد. با خاک ریختن روی همه‌ی تمناهایی که با چشم‌هام التماسشون رو می‌کردم. اون همه‌ی وجودش یکپارچه انزجار بود و عصبانیت. این رو چشم‌هاش بهم می‌گفت. انگار رسالت زندگیش این باشه که از من یه بازنده‌ی تمام‌عیار بار بیاره. این تنها دستاوردی بود که سرِ پا نگهش می‌داشت. اگه یه دلیل واسه ادامه‌ی زندگیش لازم داشت من بودم. حتی اون‌وقتی که سرطان گرفت و افتاد گوشه‌ی خونه، باز این من بودم که وسط اون همه چرک و کثافتی که ازش پاک می‌کردم، زخم‌هایی رو که با زبون بهم می‌زد فرو می‌دادم و شبونه تو خلوتم از پنجره تفشون می‌کردم رو سرِ این و اون. باز من بودم که باید باورم می‌شد یه عوضی‌ام. باز من بودم که تو عذاب‌وجدانِ گناه‌های نکرده‌م می‌سوختم و باز اون بود که به شوقِ مثله کردنم مثل یه کرکسِ پیر به نفس‌های متعفنش ادامه می‌داد. اولویت همیشه مقصر شمردن و به گ* کشیدنِ من بود براش. تو این کار به‌قدری مصمم بود که هروقت لازم می‌دید واسه سدِ راهم شدن از رو هر کس دیگه‌ای رد می‌شد؛ حتی از رو خودش. با این که مردنش همه‌ی چیزی بود که از دنیا می‌خواستم ولی یه وقت‌هایی آرزو می‌کنم می‌موند و می‌دید به بن‌بست رسیدنِ نجاستی که از وجودِ گندیده‌ش پس انداخت. گاهی حس می‌کنم این هرزه‌ی حرومزاده‌ای که هستم به چشم هیچکس جز اون نمیاد. مامان... پاشو. بلند شو ببین دخترت رو. با همون چشم‌های همیشه مرده‌ت ببین من رو که حالا به همون جایی رسیده‌م که همه‌ی عمر آرزوی دیدنش رو داشتی. تو فقط تو چشم این آدم‌هایی که با گریه کردن سرِ قبرت دارن می‌رینن به هیکل خودشون مرده‌ی مامان. این‌ها نمی‌بینن که با بخشی از وجودت هنوز مثل مار دور تنم پیچیده‌ی و هر روز بیشتر از قبل راه نفس کشیدنم رو بند می‌آری. دیگه نمی‌تونم از جام جم بخورم مامان! دیگه نفسم بالا نمیاد. صدای من دیگه به جز لاشه‌ی تو به گوش هیچکی نمی‌رسه. شاید من هم از حالا زیر همون خاکی دفن شده‌‌ باشم که تو پاهای کوتاهِ ورم‌کرده‌ت رو توش دراز کرده‌ی. تنها فرقمون اینه که تو دیگه هرشب عق نمی‌زنی تو سطلِ کنار تختت و من هر روز رو کل شهر بالا میارم همه‌ی این نفرت و بیزاری رو که از تو به ارث برده‌م. می‌دونی چیه مامان... تو حق نداری بمیری. تو حق نداری از بدبختی‌هامون خلاص شده باشی. پاشو عفریته. پاشو آخرین زورت رو واسه به قعر کشیدنم بزن. پاشو مامان. پاشو دست من هم بگیر و ببرم به قهقرا. مامان... مامان... بغلم کن عوضی. بغلم کن مامان...

مشق شب
من تمامیِ مردگان بودم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید