ماجراجویِ یکجانشین
ماجراجویِ یکجانشین
خواندن ۴ دقیقه·۲۴ روز پیش

نمی‌بینی/م

🧷: این را به احترام هادی می‌گذارم ابتدای یادداشتم و حتی اگر خیال کنی سکوت کرده‌ام کل پست را که همین را بشنوی و بروی، هیچ اعتراضی ندارم. اصلا بگذار خیالت را راحت کنم؛ تمامِ پاییز امسالم متعلق است به هادی پاکزادِ عزیزم که جای خالی‌اش تا زنده‌ام در من ادامه دارد.

https://soundcloud.com/hadi-pakzad/underneath-the-ocean



ابتدا: از خواب می‌پرانی‌ام؟ حالا مرا دوباره بخوابان!

موهای تو در تارهای حنجره‌ام گیر کرده‌اند.
موهای تو در تارهای حنجره‌ام گیر کرده‌اند.

- صبح‌بخیر. من برگشتم.
- چه خوب که برگشتی. سلام.
- ولی زیاد نمی‌مونم.
- خب اشکالی نداره. من برم قهوه بریزم برات.
- اما خودم رو که می‌شناسم. خیلی بدون تو دووم نمیارم. پس احتمالا نرم.
- پس می‌مونی؟ بذار پالتوت رو دربیارم از تنت.
- اما آخه اینطوری هم که نمی‌شه.
- می‌فهمم. پس می‌رم درو واسه‌ت باز کنم.
- خب حالا نه به این زودی.
- چی بهتر از این؟ شکر قهوه‌ای دارم فقط. شیرین می‌خوری هنوز؟
- اصلا نباید می‌اومدم. من میرم.
- باشه. مراقب خودت باش. این هم هاردی که جا مونده بود پیشم.
- یه فیلم نبینیم دوتایی؟
- بدم نمیاد. صبحونه خورده‌ی؟
- اومدنم اشتباه نبود؟
- من که این‌طور فکر نمی‌کنم. ولی اگه می‌خوای بری راحت باش.
- میرم ولی برمی‌گردم خب؟
- عالی میشه. من همینجا منتظرت بمونم؟
- تو نه. ولی من منتظرتم همیشه. اشکالی که نداره؟
- چه اشکالی؟ اصلا خودم برمی‌گردم سراغت. این‌طوری هیجان‌انگیزتر نمیشه؟
- ولی آخه فکرشو که می‌کنم...
- من می‌گم بمون. مگه نیومده‌ی همین رو بشنوی؟ من ازت می‌خوام این‌بار.
- می‌دونی راستش..
- برو!
- ببخشیدا.
- حله.


میانه: نزاع تا سرحد مرگ

از پشت سر بیا و نگاهم کن.
از پشت سر بیا و نگاهم کن.

- می‌تونم تصور کنم چقدر سخت گذشته بهت.
- نمی‌تونی چون هیچ‌وقت برده نبوده‌ی.
- از کجا انقدر مطمئنی؟
- این چشم‌ها نمی‌تونن دروغ بگن. تو توی هیچ چارچوبی جا نمی‌شی.
- اگه مجبور بوده باشم چی؟ درست مثل خودت. مگه تو بردگی رو تاب میاری؟
- نه. واسه همینه که می‌گم مرده‌م. تو همون دو سال کلِ هویت خودم رو باختم.
- غصه نخور خودم دوباره یادت میارم کی هستی.
- با خوی اربابی‌گری چی می‌خوای یادم بیاری جز اینکه اینجام یه برده‌م؟
- بریز دور چیزایی که تو کتاب‌ها خونده‌ی رو.
- راه سومی هم هست؟
- که نه تو برده باشی و نه من ارباب؟
- فکر کنم جوابم رو گرفته باشم.
- گند زدم باز؟
- عیبی نداره. باید پذیرفت که چاره‌ای جز تنها بودن نداریم.
- درِ خروج اونجاست. این هم کلیدش.
- هیس! از حالا به بعد فقط بغلم کن.


انتها: انقدر بچرخ تا بمیری.

حالا تو فرق روح مرا با ناخن‌هایت واکن.
حالا تو فرق روح مرا با ناخن‌هایت واکن.

- همچنان آفتابگردون؟
- خودشون راه می‌افتن سمت خورشید هی؛ تقصیر من چیه؟
- اگه پیِ خورشید اومده‌ن تو این تاریکی که بهتره بمونن پیش خودت.
- اون‌ها هیچ‌وقت ماه رو با خورشید عوضی نمی‌گیرن دلا.
- ممنون که اومدی.
- می‌دونی... فکر می‌کردم همین که پامو از دریا بذارم تو خشکی با هر قدمی که برمی‌دارم گل‌ها جوونه می‌زنن و درخت‌ها شکوفه می‌کنن. احمقانه‌ست مگه نه؟ لابد خیالاتی شده‌م باز.
- اما من وقتی نزدیک می‌شدی صدای دلفین‌ها رو می‌شنیدم از پشت سرم.
- ناامید بودن؟
- و خشمگین.
- من اونجا بودم دلا.
- هیچ‌کی از اون‌ تو زنده بیرون نمی‌آد.
- روحم پیش خودت جا مونده، این فقط جسممه که سرگردونه.
- خیال می‌کنی من کافکام؟
- چه فرقی می‌کنه وقتی من برود نیستم.
- «من هیچ دوستی ندارم.» «ریسک تنهایی ادامه دادن مسیر هم قطعا از همراهی کسی مثل من کمتره.»
- شرط خروج این بود که در آستانۀ سقوط از یه ارتفاع بلند نباشم.
- تو حتی نزدیکش هم نشدی.
- هلم بده تا ببینی.
- من نیومده‌م که بجنگم.
- این جنگیدن نیست دلا. اعلام آتش‌بسه.
- «به هر حال همونی که گفتم. آموزش ما تمومه.»
- نکنه خیال می‌کنی هنوز مرددم؟
- نه چون خودم ازت خواستم تردید رو کنار بذاری. یادت نمیاد؟
- ولی جواب اون معما اونی نبود که تو بهم گفتی. من دارم راه خودم رو می‌رم.
- پس لازمه دوباره یادآوری کنم که راهش این نیست.
- «تو مگه نبودی که می‌گفتی درست و غلطی وجود نداره؟»
- من فقط می‌گم تو باید بیشتر مراقب خودت باشی.
- همین‌طور باید و نباید...
- خب همین تناقض کافی نیست واسه فرار؟
- فرار کرده‌م که اینجام.
- یه نفر اون بیرون منتظرته.
- پس «حالا باید به خاطر تو این درد رو از اول تحمل کنم.»
- من خودم یه قربانی‌ام. یادت که نرفته ردپاهای خشک‌شدۀ روی تنم رو.
- فکرت پیش اونه. هنوز هم دنبالش می‌گردی؛ آره؟
- اون... اصن هر دوی شما...
- شب بخیر.


#بیست‌وچهار_ساعت_از_پاییز_سال_سه

من تمامیِ مردگان بودم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید