ماجراجویِ یکجانشین
ماجراجویِ یکجانشین
خواندن ۹ دقیقه·۱ ماه پیش

نیم‌چهل هذیانِ شبانه به روایتِ تصویر (1)

#یِک‌.اُم

- چه آفتابی شد. انگار فقط وقت طلوع لج کرده بود باهات.
- از هر جای آسمون که بتابه قشنگه.
- می‌دونم. ولی می‌گم امان از این ابرهای مزاحم؛ نه؟ یه‌روزایی حال آدم رو می‌گیرن.
- بیخیال. مگه میشه از خورشیدی که یه‌بار هم به میل من و تو بیرون نیومده توقع چیزی رو داشت؟
- عوض شده‌ی چقدر. این یه جور پذیرشِ خودخواسته‌ست؟ داری به مقام رضا فکر می‌کنی باز؟
-حواسم رو پرت نکن لطفا. می‌خوام جای فکر کردن بهش، حسش کنم. بشین کنارم و فقط تماشا کن.

#دُو.اُم

- ای جانم تو کی جوونه زدی کوچولوی سبزم؟ درست همون وقت که فکر می‌کردم دارم از دستت می‌دم یه برگ جدید متولد شد در تو. پیام مهمی تو این از نو روییدنت هست مگه نه؟
- پیام؟ چه پیامی دوست من؟ تهویه هوا رو درست کردی سرعت رشدم بالاتر رفت. همین!
- باشه ولی بیا خیال کنیم سر و کله‌ی این برگِ نورسیده واسه خاطر امیدوار شدن من به زندگی پیدا شده؛ قبول؟
- خودت هم خوب می‌دونی که من به یه همچین دلیل مزخرف و نامربوطی رشد نمی‌کنم هیچ‌وقت. اصلا شما آدم‌ها چرا خیال می‌کنین کل دنیا بر محورتون می‌چرخه؟!
- اینطوریاست؟ باشه پس؛ وقتی دیگه بهت رسیدگی نکنم می‌فهمی این دنیا بر محور کی می‌چرخه!
- می‌دونی چیه؟ خودخواهی تو خون آدمیزاده. حالا هم زیاد ناراحت نشو عزیزم. ما شما رو از تفسیر امیدبخش منع نمی‌کنیم. البته شاید به این خاطره که اگه بخوایم هم نمی‌تونیم! به‌هرحال تفسیر خودت رو هم داشته باشی اوکیه.
- خیله‌خب بهتره دیگه ساکت شی.
- همه‌ی این صداها از ذهن خودت میاد؛ اگه می‌تونی خب ساکتش کن.
- لآ لآ لآ لآ لآ...

#سِو.اُم

- همه‌ی کارهات رو نیمه‌تموم رها می‌کنی این روزها. حتی همین سیب گاززده رو هم گذاشته‌ی رو میز، قاطیِ بقیه‌ی کارهای نکرده‌. بهم بگو تا شب نشده تموم می‌شن این لعنتی‌ها؟ یا باز فردا و باز فردا و باز فرداتر؟!

#چاهار.اُم

- تو و عذاب وجدان؟
- بهت می‌گم شب خوابم نبرد.
- باشه ولی تو شب‌ها کلا نمی‌خوابی!
- شاید چون هرشب عذاب‌وجدان دارم.
- به قول یه نفر، استاد ربط دادنِ چیزهای بی‌ربط به همی!
- کی این رو گفته؟
- یه نفر!
- می‌گم کی گفته این‌ها به هم نامربوطن؟
- ولش کن اصن تو راست می‌گی!

#پَنج.اُم

- چقدر بدم میاد آدم یه حرفی رو بزنه اما لحنش یه چیز دیگه بگه. خب اعتراف کن بهش. بگو از یه چیزی اذیتی. بگو حالت از یه سری چیزها به هم می‌خوره. بذار تکلیف آدم معلوم باشه باحرف‌هایی که می‌زنی.
- به نظرت چی باعث میشه آدم‌ها انقدر از تنهایی خودشون عصبانی باشن؟
- درک نادرست از واقعیت. انتظار برآورده شدن توقعاتی که اساسا امکان محقق شدنشون اینجا فراهم نیست. نمی‌دونم کی قراره با واقعیت کنار بیایم ما. مثل آوار رو سرمون خراب شده و هنوز داریم انکارش می‌کنیم. نتیجه‌ش میشه همین خشم. کاش می‌شد برم بزنم تو گوش این آدم و فورا بغلش کنم. شاید هم بالعکس!

#شیش.اُم

- خیال کردم بارون میاد. صدای پای پرنده‌ها بود پشت پنجره؟
- چه فرقی دارن باهم وقتی هر دو از آسمون می‌بارن به این خونه؟
- فرقش اینه که تگرگ هم از آسمون می‌باره؛ خصوصا اون وقتی که قراره ماشین دنده‌اتوماتِ بابا رو به ف*ک بده.
- وقتی آدم نمی‌تونه با همچین خسارت کوچیکی راحت کنار بیاد بهتره از اول اون همه پول رو -که من حتی نمی‌تونم یک‌جا تو کارت یه نفر تصورش کنم- پای همچین چیزی نریزه. ماها فقط بلدیم واسه خودمون زحمت بتراشیم. بسمون نیست اون همه اضطراب و واهمه که خودمون هم یه گوشه‌ی کار رو گرفته‌یم؟

#هَفت.اُم

- عدل وسطِ تمیزکاری خونه حالا؟ ژستِ آدم‌های پرکار و پروداکتیو رو گرفته‌ی به خودت؟
- پروداکتیو؟!... نه واقعا. من حتی نخواستم به این فکر کنم که وقت کمه. فقط می‌گم حیف نیست تو هر حالتی با شعر و عشق و کلمه هم‌آغوش نباشم؟
- فایده‌ش چیه خب؟
- یادم می‌ندازن زنده‌ام هنوز. می‌دونی... از تصور زندگی بدون شعر وحشت می‌افته به رگ و استخونم. یعنی می‌گم حالا که مست در آغوش من افتاده؛ خیال دارم به‌ قول بهار «چندان به لبش بوسه زنم کز سخن افتد.»
- بیت پنجمش رو ببین: «در این فضای مجازی به جز پیاله مگیر/ دراین سراچه‌ی بازیچه غیر عشق مباز»
- منظورت "مقام مجازی"ـه دیگه؟!
- نه همون فضا!
#هَشت.اُم

- اون آقا رو می‌بینی نشسته رو نیمکت؟
- خب؟
- جوابِ "می‌بینم" خب نیست ولی!
- خب حالا.
- به نظرت چرا نشسته اونجا؟ الان نباید مشغول کار می‌بود؟
- آدمه دیگه تراکتور که نیست. بدنش نیاز به استراحت داره.
اگه فقط بدنش خسته بود این‌طوری نمی‌نشست که. اگه خسته بود بدون ابزار کارش نمی‌نشست یه گوشه. جدا افتاده انگار. بریده از همه چی. داره هی دورتر می‌شه.
- تو چی؟ از اینکه مدام فقط خستگی آدم‌ها رو می‌بینی، خسته نشدی هنوز؟

#نُهـ.ـُم

- به چی خیره شده‌ی؟
- به این پرنده‌های تنهای روی آبیِ خلیج که هوای پریدن از این بند تو سر همه‌شونه و دارن یکی‌یکی پر می‌کشن اون‌ور آب؛ کاش یکی بغلشون می‌کرد و ازشون عذر می‌خواست. کاش بندی در کار نبود. کاش رنگ نمی‌زدن پرهاشون روکه شبیه همون چیزی بشن که خودشون می‌خوان. کاش می‌تونستن رو همین اقیانوسی پرواز کنن که سهمِ همه‌مونه از خونه.
- تو هم قراره پر بزنی و بری؟
- نمی‌دونم. همیشه می‌خواستم تو همین خونه بمیرم ...
- بیا تا این دریا زیر پامونه اشک بریزیم و نذاریم خشک شه.
- قبوله. همین‌ کار رو می‌کنیم.

#دَه.اُم

- من رو بگو خیال کردم یه تسبیحه که افتاده وسط خیابون.
- شاید تسبیحی باشه که مهره‌هاش رو تو اصطکاکی که با واقعیت داشته از دست داده.
- بیشتر آدم رو یاد طنابِ دار می‌ندازه ولی. یه طناب دار پوسیده.
- درسته... اون تسبیح حالا دیگه به کار خودکشی هم نمیاد. سرمون گنده‌تر از اون شده که توش جا بگیره.
- اون سر فقط بزرگ نشده. به آستانه‌ی انفجار رسیده انگار.
- دیگه تسبیحی نمونده رو زمین؟
- دیگه حتی سقفی بالای سرمون نیست که ازش آویزون بشیم.
- کاش نه زمینی بود و نه آسمونی.

#یاز.دَه.اُم

- دست‌هام سِر شده‌ن. دیگه زورم به فشار دادنِ دکمه‌های کیبورد هم نمی‌رسه. دارم خشک ‌می‌شم. دارم خشک می‌شم. من دارم خشک می‌شم. من می‌ترسم از خشک شدن. من ...
- هیس. انقدر سر و صدا راه ننداز. آروم باش. آرومِ آروم لمسش کن. دکمه‌ها رو لمس کن. بعد همین جونی رو که رو به اتمامه لمس کن. ذهنت رولمس کن. ترس‌هات رو، رویاهات رو، خودت رو، زندگیت رو لمس کن.
- این یه جور مراسم وداعه؛ می‌دونم.
- بهتره سلام کردن رو هم یاد بگیری.

#دَواز.دَه.اُم

- عجیبه که تو همون سیلِ آبی که وسواس رو سرت خراب کرد غرق نشدی.
- بخشی از وجودم هنوز تو چاه فاضلاب حموم مونده ولی.

#سیز.دَه.اُم

- کردنم سر می‌درده؟
کردنم درد می‌سره؟
دردم کرد می‌سره؟
سرم کرد می‌درده!
آها... دردم سر می‌کنه!
- سرت درد می‌کنه؟

#چاهار.دَه.اُم

- خودت برنامه‌های اختیاری و کلاس‌های آزاد رو تا سرحد مرگ جدی می‌گیری، خودت هروقت هوس کنی با خط زدنش از برنامه‌ت کنسلش می‌کنی و خودت مثل بچه‌مدرسه‌هایی که از شنیدن تعطیلیِ کلاس روز امتحان ذوق می‌کنن، به وجد میای. چیزیت نیست احیانا؟
- چرا!
- گفتی تغییر کرده‌م.
- گفتم دارم تغییر می‌کنم.
- انقدر دورن از هم؟
- خون جگری که دارم می‌خودم همون فاصله‌ی خواستنه و توانستن.
- نمیشه یه‌کم بجنبی حالا؟
- اگه می‌شد هم نمی‌خواستم.
- خون‌خوار شده‌ی عوضِ گیاه‌خوار.
- به خون‌خواریِ تویِ همه‌چیزخوار نیستم اما.

#پونز.دَه.اُم

- قد کشیده‌ی؟
- نه هنوز همون قدی‌ام. شاید حتی چند سانت کوتاه‌تر.
- ولی وقتی راه میری بلندتر از قبل به نظر می‌رسی.
- چون دارم از رو آدما رد می‌شم.
- یعنی می‌گی زیر پاهات گذاشته‌ایشون؟
- نه فقط دیگه دونه‌دونه بغل نمی‌گیرمشون که خیالم راحت شه برمی‌گردن خونه.
- رهاشدگی؟
- رهاکردگی!

#شونز.دَه.اُم

- چی تو من انقدر متعجبت کرده؟ نگو که ازم می‌ترسی. از چیِ منِ بی‌دست‌وپا باید بترسی آخه. بیشتر خیال می‌کنم مایه‌ی تاسفت باشم ها؟ ببینم تو بلدی به حال کسی تاسف بخوری؟ تا حالا رقت‌انگیز بودن یه چیزی رو حس کرده‌ی؟ اشمئزار، تهوع، استفراغ. می‌خوای همین الان یادت بدم؟ ببین خیلی ساده‌ست. کمتر از پونزده دقیقه زمان می‌بره؛ به پنج دقیقه هم نرسه شاید. من شروع می‌کنم از خودم می‌گم. از فکرهای سیاهِ توی سرم. بهت توضیح می‌دم خودمحور بودن بشر یعنی چی. تو فقط کافیه هروقت حس کردی لازمه هر چی تو دلت هست رو بریزی بیرون. شروع کنیم؟ ببین من همونی‌ام که بهش می‌گن آدم.

#هیفـ.دَه.اُم

- چه بلایی سرش آوردی؟
- بیچاره‌ها نمی‌دونن آدم که می‌گن ماییم. همین‌که شستشون خبردار بشه به این حال و روز می‌افتن. اگه همه‌شون می‌دونستن با کیا هم‌خونه‌‌ن، هرطور شده مهندسی هوافضا یاد می‌گرفتن که جمع کنن برن مریخ و دیگه‌ هم برنگردن. خب فایده‌ای هم نداره وقتی باز ما قبل اونا اونجاییم. شانس بیارن از پیشرفت علمی بشر سبقت بگیرن. به نظرت به اخلاقی زیستن اونها می‌شد امیدوار بود یا مث ما خودشون رو به گ.ا می‌دادن؟
- چی می‌گی تو؟
- می‌گم کاش همون ابتدای حیات آدم دسته‌جمعی خودکشی می‌کردن.
- پرسیدم چی کارش کردی زبون‌بسته رو؟
- خودم رو معرفی کردم.
- یعنی چی؟
- فقط گفتم همونی‌ام که بهش می‌گن آدم.
- کودن!

#هیژ.دَه.اُم

- یادمه یه روز ازش پرسیدم چطوری خودم رو از ملال خلاص کنم؟ گفت همین‌جا وسط جمعیت لباس‌هات رو دربیار. اولش چشمام گرد شد که یعنی شوخیه دیگه ها؟ جدی بود ولی. درآوردم. جلو چشم بقیه. لختِ‌لخت. کم‌کم تنم شروه کرد به داغ شدن. نگاه آدم‌ها بهم آتیشم می‌زد. تب کرده بودم. خیس شده بودم از عرق شرم. نفهمیدم چی شد که دیدم وسط آبِ رودخونه‌ام و دارم غرق می‌شم. به هر جون‌کندنی که بود خودم رو کشیدم بیرون. می‌لرزید تنم. بدجوری می‌لرزیدم. همین‌که این آتیش رو دیدم دوئیدم سمتش. سرما تا استخونم کشیده بود. این شد که طاقت نیاوردم و پریدم وسط آتیش. وقتی به هوش می‌اومدم کل بدنم رو با یخ پوشونده بودن. انقدر سردم بود که دلم می‌خواست دوباره برگردم پای اون آتیش و این‌بار با دهنم ببلعمش.
- حالا نمی‌شه یه‌جایی اون وسط‌ها باامنیت زندگی کنی؟
- چرا نه. فقط اگه بتونم با ملال کنار بیام.
- نمی‌تونی؟
- نمی‌دونم!
- نمی‌دونی؟!
- نمی‌خوام!

#نوز.دَه.اُم

روزی که لمست کردم نه انتظار گل دادنت رو داشتم و نه باورم می‌شد قراره یه روز خشک بشی تو بغلم. متاسفم یوسف؛ به قول مامان یوسف خان. متاسفم که تا چندوقت دیگه قراره ازت همین عکس یادگاری بمونه تو دستم. کاش بتونم عوضِ تنه‌ی زرد و برگ‌های پلاسیده‌ت، اون دو سه تا جوونه‌ی کوچیکِ روی ساقه‌ت رو باور کنم. اگه رفتنی باشی که می‌دونم هستی، بدون من به تداومِ حضور تو در خودم امید بسته‌م. که ای کاش نه من می‌بودم و نه تو و نه هیچ هیئتی از امیدواری.

#بیست.اُم

نرو، بمان.


عکاسیپراکنده نویسی
من تمامیِ مردگان بودم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید