ماجراجویِ یکجانشین
ماجراجویِ یکجانشین
خواندن ۸ دقیقه·۱ ماه پیش

نیم‌چهل هذیانِ شبانه به روایتِ تصویر (2)

برای آن‌که حوصله‌تان سر نرود، با کمی موسیقی خوب چطورید؟

https://www.aparat.com/v/g74b7mx
درخت بلوطی را در انتهای مزرعه‌ام کاشتم
آیا رنج من به پایان خواهد رسید
یا وقتم را تلف می‌کنم

#بیستُ‌یک

آهای بغضِ نمناکی که گاه‌وبیگاه جا خوش می‌کنی تو گلوی تنگِ پر از جراحتم... آهای خستگیِ به جامونده از قرن‌ها تنهایی، که خیالِ ربودنِ رمقِ پاهای رنجورم به سرت زده... آهای زهرِ خاطراتِ همه‌ی خواستن‌ها و نتوانستن‌ها، که هیبت سیاهت رو جلوِ آرزوهای نیمه‌جونم عَلَم کرده‌ی... آهای همه‌ی تاریکی‌های پشت سرم... بهای درخشش این نوری که توی مشت گره ‌کرده‌مه، رفتن تا تهِ خط بوده و دوباره برگشتن. خیالِ به بند کشیدن من رو از سرتون بیرون کنین. من عازمِ سفرم...

#بیستُ‌دُو

- دیگه دارم پاک ناامیدمی‌شم از همه‌چی. نمی‌دونم چرا باید نزدیک شدن بهشون انقدر فرساینده باشه.
- خب یه عده این‌طوری‌ان دیگه. بهتره به جای دست و پا زدنِ بی‌خود، باهاش کنار بیای.
- ولی می‌دونی که من حیوون‌ها رو چقدر دوست دارم.
- دقیقا به همین علت باید ازشون فاصله بگیری!
- چقدر شبیهِ رابطه‌م با آدم‌هاست...

#بیستُ‌سِه

معنی درماندن: نتوانستن . نیارستن . بیش برنتابیدن . برنیامدن . بازپس ماندن . کم آمدن . بیرون‌شد ندانستن . راه چاره ندانستن . راه علاج نشناختن . بدبخت و بی‌نصیب شدن . گرفتار آمدن . بیچاره و بی‌نوا شدن . بی حرکت و جنبش شدن . متحیر شدن . مبهوت شدن . عجز . عاجز شدن . اضطرار . مضطر شدن . ماندن . واماندن . فروماندن .
درمانده‌ام!

#بیستُ‌‌چار

قال: الست بربکم؟
قالوا: لا!
انسان با نه گفتن آغاز شد...

#بیستُ‌پَنج

رنج‌هایت کاسته نمی‌شوند اما آزادیِ انتخاب در دستان توست
ناچار همان رنجی هستی که برگزیده‌ای
نمی‌دانم این بلوا را چه کسی شورانده
نمی‌دانم این قرعه را که مقدر کرده
آن‌چه می‌دانم این است:
بیچاره‌ای که این‌دم رنج می‌برد تویی
پس خودت را در آغوش بگیر

#بیستُ‌شیش

داره یادم میاد مامان. یادم میاد اون‌ بعدازظهرِ جمعه رو که فهمیده‌م پوست صورتم زیاده از حد چروک شده و دیگه وقتشه کرم‌های جوون‌کننده‌م رو خالی کنم تو توالت و سیفون رو بکشم روش. یادم میاد اون لحظه‌ای که با دیدنِ قاب عکس تو رو دیوار دست‌شویی درست بعد از تصویر خودم توی آینه عقم گرفته و قاطیِ باقی مونده‌ی همون کرم‌ها افتاده‌م به بالا آوردنت تا شاید هر دومون با هم جا شیم تو اون سوراخ زشت چاه. روزی هم که تو مامان‌بزرگو عق زدی ولی بالا نیاوردیش جمعه بود؛ نه؟ مامان به نظرت چربی‌های دور قلبمون میذاره رد شیم از چاه توالت؟ میشه اسیدی‌تر شی لطفا مامان؟ من تصمیمم رو گرفته‌م. این نسل دیگه قرار نیست بعد من ادامه‌دار باشه. ما آخرین نفراتیم. بعد ما دیگه هیچ‌کی نمیاد. داریم تموم می‌شیم مامان. بذار تموم شیم.

#بیستُ‌هفت

- می‌گفت پنج سالش بوده. توی کوچه یه پرنده‌ی کوچولو و تنها رو می‌بینه که از سرما جمع شده بوده تو خودش. گشته اما لونه‌ای ندیده. بعید نیست اون لحظه بابت گم‌گشتگی پرنده حتی خوشحال بوده باشه. چون فقط پرنده نبود که تنها بود. فقط پرنده نبود که می‌لرزید از سرمای تنهایی. آرزوی ضعیف محقق‌شده‌ش رو گرم بغل می‌گیره و می‌بردش خونه. می‌شن هم‌اتاقیِ هم. هم‌بازیِ هم. هم‌دم. هم‌سایه. هم‌راز. یه جور همزیستیِ مسالمت‌آمیز. یه روز پرهای پرنده رو که خیال می‌کرد حالا دیگه نه تنهاست، نه کوچیک و نه از سرما می‌لرزه، رنگ زد. آبی. همون رنگی که همیشه رویاهاش رو می‌دید. همه‌ی اون مدت پرنده‌ی آبی بهش فهمونده بود که هرچقدر هم ازش دور بشه یادش نمی‌ره خونه کجاست. هر جایی که بره برمی‌گرد. یه روز بی‌خداحافظی رفت...

#بیستُ‌هشت

- راه خونه رو یادش موند؟
- عمدا فراموشش کرد.

#بیستُ‌نُه

حالا هم همون شد که همیشه می‌خواستی. دیگه روزهام شلوغ نیست اونقدر که نفهمم زندگی کردن با تو یعنی چی. خلوتِ خلوت. من‌ ام... تو پیاده‌رو آدم‌ها رو می‌بینم که میرن. از هم دور می‌شن. از من دور میشن. تویی... که نیستی ولی فکرت با منه. حست تو منه. رفتنت، نموندنت، نبودنت با منه. چیز دیگه‌ای یادم نمیاد. آره... همین‌قدر خلوته این روزام. نیستی دیگه. دارم می‌بینمش. خودت یادم دادی هر چی به سرم هجوم آورده رو از خودم بیرون بکشم و بذارمش جلوم، بشینم خوب تماشاش کنم. خب انقدر کلافه نباش از سر به هوا بودنم دیگه؛ این‌بار دارم انجامش می‌دم. دارم می‌کنم. دارم تو رو که سعی کردم از فکرم درت بیارم تماشا می‌کنم. قشنگی چقدر. تو از هر فاصله‌ای قشنگی. از هر زاویه‌ای قشنگی. از هر زشتی‌ای دوری تو. از من دوری تو. نیستی دیگه. آره.

#سی‌

- سی سال بسمون نیست.
- زیاد هم هست.
- تو که ازش رد شدی.
- احساس گناه دارم.
- گناه کرده‌ی؟
- من خودِ گناه ام.
- من هم دوستت ام.
- پس گناهکار تویی.
- ولی من بهت ایمان دارم.
- از خدا که بزرگ‌تر نیستم.
- انکار نمیشی.
- فراموش چی؟
- من عاشقتم. ما هر دو عاشقیم.
- عشق به تنِ من گشاده. عاشق از من بزرگتره.
- کاش دوست داشتن همو باور کنیم.
- دارم دستی دستی پژمرده‌ت می‌کنم ولی.
- چرا هرجا میری سایه‌ی یه بازنده پشت سرته؟
- شاید چون یه کمالگرام که زیر خروارها خاک دفن شده...
- ولی هنوز نفس می‌کشه.

#سیُ‌یِک

یه نور... یه درخششِ مبهم پشت مرزهای این شهر وایساده و داره تقلا می‌کنه از لابلای این رشته‌کوهِ آهنی عبور کنه. ما نمی‌بینیمش اما صداش رو می‌شنویم. یه شب که به رختخواب رفتیم صدا کردیمش و گفتیم تا خودِ صبح منتظرش می‌مونیم. چشامون رو بستیم. دیگه هیچ‌وقت صبح نشد. حالا ما هنوز تو رخت‌خوابیم. هم‌چنان شبه. شب همون‌هایی‌ان که اسلحه تو دستشونه. هنوز شبه. هنوز هستن. اون‌هان که شبن. این‌طوری بودنِ ماست شب. هنوز همین‌طوری‌ایم. هنوز شبیم.

#سیُ‌دو

- هیچ‌چی عوض نشده. ما هنوز همون آدم‌های قبلی‌ایم؛ فقط کمی سرخورده‌تر.
- آدم‌ها عوض می‌شن؟
- آدم‌ها هیچ‌کاری نمی‌کنن. هیچ‌چی نمیشن. هیچ‌وقت هیچ‌چی نمیشه.
- پس چرا ادامه می‌دیم؟
- چون چاره‌ای نداریم. اگه می‌تونستیم ادامه نمی‌دادیم. به محض اینکه بتونیم ادامه نمی‌دیم. لابد نمی‌تونیم.
- حق انتخابی هم مونده؟
- از اولش هم وجود نداشت.
- حالا چی میشه؟
- فقط می‌خوام بخوابم. می‌خوام فقط بخوابم. دوست ندارم بیدار بودنو.
- برای روزها... یا حتی سال‌ها...
- چشم‌هامو ببند.

#سیُ‌سه

- تا حالا شده دو روز پشت سر هم بیدار مونده باشین، اون هم تو هفته‌ای که باقی روزهاش رو با حداکثر پنج ساعت خواب پشت سر گذاشته‌ین؟ این‌جور وقت‌ها انگار یه لنز فیش آی گذاشته باشی روی دوربینت، تمام‌مدت خیال می‌کنی در حال خواب دیدنی. طولی نمی‌کشه که سروکله‌ی یه جنونِ خانمان‌برانداز هم پیدا میشه و دیگه هیچ‌کاری ازت بعید نیست. نیمه‌شب بی‌هوا از جات بلند می‌شی و راه می‌افتی تو خیابون، بدون این‌که بدونی مقصدت کجاست. سرت رو می‌ندازی پایین و اونقدر غرق کلاف سردرگمِ توی سرت میشی که کوچک‌ترین توجهی به مزاحمت‌ ماشین‌های اطرافت نشون نمیدی. میری و میری تا جایی‌که احساس کنی پاهات از خستگی قفل شده‌ن. به پشت سرت نگاه می‌کنی و مسیری که توان پیاده برگشتنش رو نداری. می‌شینی یه گوشه تا آفتاب بزنه. بعد با همون ظاهر بی‌قید و بند، خودت رو وصله می‌کنی به آدم‌های معقولِ توی اتوبوس. برمی‌گردی خونه و تمام روز تظاهر می‌کنی: من یه شهروند خوبم که فقط کمی خسته‌ست!
چندساله که هفته‌هام همینطوری می‌گذرن...

#سیُ‌چار

- هادی خودش رو کشت. باورت میشه؟
- چیزی که احتیاج داشت باور کنیم تنهاییش بود؛ قبل مرگش.
- من تنها می‌میرم.
- و من تا قبل مرگت باور نمی‌کنم.
- «دهنت رو ببند. عقایدت رو محکم نگو.»

#سیُ‌پنج

دیگر نوری نیست
خورشید تاریک است
دیگر باغی نیست
خورشید تاریک است
بهار نمی‌شود
باد نمی‌وزد
آدمیزاد نمی‌روید
شهر تاریک است
روز نمی‌ماند
شب نمی‌رود
ماه نمی‌تابد
شب تاریک است
خورشید تاریک است

#سیُ‌شیش

- گرفتار میوه‌های اشتهابرانگیز ولی نارسی ام که تا به یخچال آشپزخونه‌ام می‌رسن، می‌گندن. همینه رابطه‌ام با آدمای نارسی که با بوی دیور و شنل به رخت‌خوابم می‌آن اما هنو یه ساعت نشده، بوی گندشون کل خونه را برمی‌داره.

#سی‌ُهَفت

- حالا فهمیدی چرا اصرار دارم کل پولی رو که درمی‌آرم خرج کتاب کنم؟
- به اون کتاب‌ها حسودیم میشه.
- می‌تونم تو رو هم با آزادیم به بند بکشم اگه بخوای. ولی این چیزیه که دلت می‌خواد؟
- مگه نگفتی آزادی حقیقت نداره.
- حقیقت خودِ ما ایم.

#سیُ‌هشت

مثلا همین‌که امروز هم مشامی برای بوئیدنِ فاضلاب، پایی برای فرو رفتن در لجن و کبدی برای فرو بردن الکل داریم خارق‌العاده نیست؟ زندگی دوست من. بله... زندگی. تا سرحد مرگ کسل‌کننده است و همان اندازه بی‌معنی. ولی یک نیروی مرموز خارق‌العاده در خود مخفی کرده که فقط نصیب آدم‌های خیلی خیلی خیلی قناعت‌پیشه می‌شود!

#سیُ‌نه

- چشمم که به خورشید افتاد یه حالی شدم. یه‌جوری که دلم خواست بشینم روبه‌روش و بی‌واسطه باهاش حرف بزنم. همینکار هم کردم؛ منتها فکرشو بکن؛ می‌خواستم بهش بگم سلام به روی ماهت!
- ماه چرا باید مشبه‌به خورشید باشه؟!
- دِ همین دیگه.
- بالاخره چی بهش گفتی؟
- دوستت دارم خورشید؛ تو را که مثل یار من زیبایی.

#چهل

- البته خودش هم نموند. با همون زمستون رفت.
- همه میرن؛ مگه غیر اینه؟ خودِ تو شده پات به یه جایی رسیده باشه و بند شی همون‌جا؟ باید رفت دیگه.
- یه وقت‌هایی هم باید وایساد و رفتن این و اون رو تماشا کرد.
- بالاخره که راه می‌افتی بعدش. چه فرقی می‌کنه کی اول رفته.
- فرقش تو کوفتگیِ رهاشدنه.
- رها کردن که بدتر وجدانت رو لگدمال می‌کنه.
- آدم بودن هم بد دردیه؛ نه دایی؟


نیمۀ نخستـ: نیم‌چهل هذیانِ شبانه به روایتِ تصویر (1)

پراکنده نویسیعکاسی
من تمامیِ مردگان بودم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید