ماجراجویِ یکجانشین
خواندن ۱۱ دقیقه·۲ ماه پیش

چه می‌شد این جهان، اگر مادری گوش می‌داد به حرف‌های دخترش؟

به بهانۀ هجدهمین نمایشنامه از سری دور تا دور دنیا | نشر نی
به بهانۀ هجدهمین نمایشنامه از سری دور تا دور دنیا | نشر نی


تهمینه و شهربانو می‌آیند.
تهمینه: حالم خوش است. امروز غمی ندارم. آفتاب زیاد گرم نیست. «سمنگان‌دژ» زیباترین جای جهان است و من می‌خواهم خیلی خیلی حرف بزنم.
شهربانو: خبری شده امروز؟
تهمینه: دیشب،گربۀ آشپز هفت بچۀ سفید زاییده با خال‌های سیاه.
شهربانو: بگو شهربانو گفت: دوتای‌شان را نگاه می‌داری. پنج‌تای دیگر را می‌اندازی در چاه. می‌گویی شهربانو گفت: اگر خودت نمی‌توانی، می‌گویی کسی این کار را بکند... نمی‌خواهم این روزها، خانه پر باشد از وَنگ وَنگ بچه گربه‌ها... حرف دیگری هم نباشد.
تهمینه: خبری شده امروز؟
شهربانو: همین. در این سراپرده می‌گردی و نمی‌دانی چه می‌گذرد در این «سمنگان‌دژ».
تهمینه: چرا نمی‌دانم. حوالی «سمنگان‌دژ» جنگی برپاست. گندم‌های‌مان پرخوشه نیستند. بارانی که نمی‌بارد، قنات‌ها را خشک کرده. هزار و یک دعواست میان زنان دژ... باز هم بگویم؟... کدام این‌ها چیز تازه‌ای است که امروز شده باشد. کِی اطراف «سمنگان‌دژ» جنگی بر پا نبوده است؟ کِی زنان دژ به صلح با هم زندگی کرده‌اند؟ کار گندم و باران کِی به دست آدمیزاد بوده است؟... حالا برای چیزهایی که تازه نیست، آشپز باید گربه‌هایش را در چاه بیاندازد؟
شهربانو: پنج‌تا بچه گربه یعنی پنج‌ دهان تازه. یعنی پنج دردسر تازه. یعنی پنج‌تا سر و صدای تازه.
تهمینه: هیچ‌کس حوصلۀ چیزهای تازه را ندارد در این «سمنگان‌دژ».
شهربانو: چیزهای تازه؟... بیا این‌جا، آن چشم‌هایت را باز کن و آن گوش‌هایت را تا بگویم چیزهای تازه یعنی چه.
تهمینه: گردنم شکست.
شهربانو: می‌شنوی؟ صدای جنگ است. جنگ یعنی مرگ. یعنی قحطی. یعنی تب و زخم و چرک. یک روز که آن چشم‌ها را باز کنی می‌بینی همۀ این‌ها آمده‌اند زیر دیوارهای «سمنگان‌دژ». آن روز هم باز از چیزهای تازه حرف می‌زنی، یا از بچه گربه‌ها؟
تهمینه: باشد. می‌روم هر هفت‌تا گربه را می‌اندازم در چاه. مادرشان را هم می‌اندازم. اگر دستم رسید آشپز را هم می‌اندازم. قراول و هر چی زن هست در «سمنگان‌دژ» را هم می‌اندازم. اگر خواستی خودم را هم می‌اندازم. آن‌وقت ببینم کار «سمنگان‌دژ» کارستان می‌شود؟
شهربانو: اگر نشد، من و تو باید کارستان‌اش کنیم. زنانِ «سمنگان‌دژ» جان نمی‌کنند تا تو به خیال خودت باشی و بچه گربه‌های آشپز... برو که حوصلۀ تلخی‌هایت را ندارم.
تهمینه: چه می‌شد این جهان اگر مادری گوش می‌داد به حرف‌های دخترش؟
شهربانو: دختر که دیوانه باشد...
تهمینه: دیوانه نه، خیالباف.
شهربانو: با همین جهان که هست بساز دختر.
تهمینه: چه دارد این جهان برای من؟ آرزو دارم چیز دیگری باشم و نیستم. روزگار دیگری داشته باشم و ندارم. مانده در حصار این «سمنگان‌دژ»، با فردایی که از همین امروز می‌دانم چیست...
می‌روم و خودم گربه‌ها را در چاه می‌اندازم.
شهربانو: وقتی دختری بودم به سن و سال تو، همیشه در این خیال بودم اگر زندگی جور دیگری بود چه می‌شد... اگر آسمان و زمین این که هست، نبود. اگر ما روی آسمان راه می‌رفتیم. یا روی ابرها. اگر جای دویدن، پرواز می‌کردیم. اگر تاریکی جایی نبود برای ترسیدن... و یک روز دیدم نمی‌شود با این‌ها تا ابد زندگی کرد. وقتی که باید هم‌چون مردان، شمشیر به دست بگیری، و هم‌چون مردان بجنگی برای زندگی خودت و آنانی که چشم به تو دارند... مرا باش که نشسته‌ام و دل داده‌ام به حرف‌های تو.
تهمینه: مادر، اگر بشود خیال‌ها را در این جهان ساخت، خیال‌ها دیگر خیال نیستند.
شهربانو: آن صدای شمشیرها می‌گوید که نمی‌شود.
تهمینه: یعنی آن صداها می‌گویند ما مانند مردان زندگی کنیم در «سمنگان‌دژ»، بی‌ زنانگی خودمان؟... من از خودم می‌پرسم: چرا زنان این «سمنگان‌دژ» لطافتی زنانه ندارند؟ خود تو، مادر، مانند مردان زرهی داری و حمایلی. پاهایت پینه بسته‌اند در آن پاپوش‌های بدقواره، و دست‌هایت سخت شده‌اند از رد افسارها و مهمیزها. چرا مادر؟ تنها برای این‌که آیین مردکشی دارد این «سمنگان‌دژ»؟ تو زنی، مادر، اما بوی اسب می‌دهی و عرق مردانه.
تهمینه می‌رود.
شهربانو: بوی اسب و عرق مردانه...(خود را بو می‌کند)
خب بو می‌دهم، که چه؟ دست‌هایم سخت‌اند، که چه؟ پاهایم پینه دارند و بدقواره‌اند، باز که چه؟ جز این که هستم باشم برای که؟ خود را بیارایم برای کدام چشم؟ کدام قلب هست بلرزد در این «سمنگان‌دژ» برای زنی که منم؟ زنانگی من به چه کار می‌آید بی‌ عشقی، بی‌ مهری، بی‌ دست‌هایی که بمانند برای همیشۀ عمر؟... بوی اسب و عرق مردانه... دخترک دیوانه... کجایید شما، بیاورید همۀ عطرهای این خانه را.
شهربانو می‌رود.

میان‌نویس(!): از اینکه این‌ حجم از کتاب را بی‌اجازۀ ناشر منتشر کرده‌ام، کمی عذاب‌وجدان دارم. ولی چون بنا را بر تقلید و کپی‌کاری گذاشته‌ام، نمی‌شد یک‌سری چیزها را متظاهرانه به اسم خودم تمام کنم! شما هم از این فرصت استفاده کنید و حظ قلم استاد چرم‌شیرِ گرامی را ببرید. خودم در جهنم جور تک‌تکتان را خواهم کشید.


خانم تهامی: استاد جوان ادبیات‌ِ نمایشی
خانم شهبازی: رئیس دانشکدۀ هنر

تهامی با جعبۀ شیرینی وارد اتاق ریاست می‌شود.
تهامی: درود بر شما خانوم دکتر شهبازی. بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید که بچه‌های دانشکده‌مون امسال گل کاشته‌ند.
شهبازی: روز بخیر. ما که فعلا جز دسته‌گل به آب دادن، چیزی از این دانشجوها نمی‌بینیم. بفرمایید مناسبتش چی هست حالا؟
تهامی: ظاهرا دو سه روز پیش مشخص شده هر سه تا فیلمِ کوتاهی که بچه‌ها فرستاده‌ن برلین، تاییدیه بخش رقابت و نمایش عمومی رو گرفته‌.
شهبازی: تا جایی که خاطرم هست ما برای کرۀ جنوبی اقدام کرده بودیم نه آلمان. اون‌ها هم که هنوز ایمیلی در این خصوص ارسال نکرده‌ن بهمون. شما از چه منبعی باخبر شده‌ین؟
تهامی: فیلم‌هایی رو عرض کردم که خود بچه‌ها مستقل از دانشگاه فرستاده‌ن جشنواره. من با هنرجوهام مستقیما در ارتباطم.
شهبازی: که اینطور! از این سرخود بودن دانشجوها هیچ سر در نمیارم. امکانات رو ما در اختیارشون می‌ذاریم، ادعاش رو مطلقا به کام خودشون تموم می‌کنن.
تهامی: لابد اون‌ها هم از بروکراسی شما سر در نمیارن خب. تازه این بیچاره‌ها کِی امکانات در اختیارشون بوده خانوم دکتر.
شهبازی: حتم دارم شما زبون اینا رو بلدین. برین متقاعدشون کنین انصراف بدن از جشنواره. همون فیلم‌هایی که دانشکده فرستاده کافیه‌ دیگه. چه خبرشونه مگه؟ بدن فیلماشونو دست خودمون اصلا می‌فرستیم فیلم کوتاه تهران، کلی هم تجلیل میشه ازشون. بهشون بگید با این ادا و اطوار به هیچ جا نمی‌رسن. حالا حالاها مونده از این‌ها هنرمند و فیلمساز در بیاد.
تهامی: جسارتا این دیگه زیاده‌رویه. می‌فرمایید همین یه‌ذره امیدشون رو هم ازشون بگیریم؟
شهبازی: شما مثل اینکه متوجه نیستین تو چه وضعیتی قرار داریم. از شلوغی‌های این اواخر خبر دارید اصلا؟
تهامی: چه وضعیتی؟
شهبازی: همین. چند ساله به این دانشکده رفت‌وآمد دارید ولی نمی‌دونید تو این محوطه و این ساختمون چی می‌گذره.
تهامی: چرا نمی‌دونم! حکومت نظامی برپاکرده‌ید دیگه. این دانشجوها هم مثل من و شما تو همین مملکت زندگی می‌کنن. همه‌شون شب خوابیده‌ن صبح خبر شنیده‌ن که آقایون، ناغافل، بنزین رو دو و نیم برابر کرده‌ن! خونوادۀ بعضی از این دانشجوها کل سرمایه‌شون رو گذاشته‌ن در اختیار بچه‌هاشون که این طفل معصوم‌ها با هزار امید و آرزو -درست یا غلط- بتونن یه چیزی خلق کنن. اون هم با این همه سنگی که پیش پاشون گذاشته میشه. این چیزیه که بیشتر از هر چیز دیگه‌ای توی این دنیا اشتیاقش رو دارن. اشتیاقی که شما هر روز به شیوه‌ای در اون‌ها سَر می‌بُرین. امکاناتی که شما هر روز به بهانه‌ای ازشون دریغ می‌کنین. نهایت نظارت و رسیدگی‌تون هم خط‌کش گذاشتن رو قد مانتوی دانشجوی دختر و بلندی موی دانشجوی پسره که یک‌وقت -خدایی‌نکرده- از استانداردهاتون عدول نکنن. چرخ اقتصاد و سیاست ما کِی به قاعده چرخیده که امروز از اعتراضِ به‌حق این بچه‌ها تعجب هم بکنیم؟ حالا برای چیزهایی که تازه نیست، می‌فرمایید منِ معلم، شاگردهام رو مجاب کنم قید فیلم ساختن و جشنواره رفتن و کار و فعالیت هنریشون رو بزنن؟
شهبازی: سه تا فیلم تازه یعنی سه تا دهن تازه! یعنی سه تا دردسر تازه! یعنی سه تا سر و صدای تازه! چرا متوجه نیستین خانومِ دکتر تهامی؟ این‌ها همین‌که پاشونو از کشور بذارن بیرون، چشمشون که به چهارتا رسانۀ اون‌وری بیفته، جوری دست و پاشون رو گم کنن که کل حیثیت این دانشکده و مملکت رو یک‌جا به باد بدن. خیال می‌کنید فکری جز گرفتن پناهندگی و اقامت تو سر دانشجوهاتونه؟
تهامی: بزرگ‌ترهای خونه تابحال نشسته‌ن پای دلتنگی‌ بچه‌هاشون که حرف‌های خودی رو نبرند بیرون پیش غریبه‌ها؟ ظاهرا هیچ‌کس حوصلۀ چیزهای تازه نداره اینجا.
شهبازی: شما چند لحظه تشریف ببرید پشت مانیتور دوربین‌های مداربسته تا بهتون بگم چیزهای تازه‌ یعنی چی!
تهامی: ولی من ترجیح می‌دم روی چارپایه‌های پلاتو بشینم و برای جسارت این نسل کف بزنم تا اینکه از پشت لنزهای شیشه‌ای ضبط و ربطشون کنم.
شهبازی: پس بیاید وایسید پای همین پنجره تا ببینید همین ساعتی که شما مشغول دفاع از شاگرداتون هستین، چی داره می‌گذره زیر دیوارهای این دانشکده. می‌خوام بدونم وقاحت‌پیشگی این‌ها رو که به چشم خودتون دیدید باز هم از جسارت نسل جدید حرف می‌زنید؟
تهامی: چشم. می‌رم رأیشون رو می‌زنم که به تصمیم خودشون از جشنواره انصراف بدن. از حراست دانشگاه هم می‌خوام که به درخواست موکد من اسامی همه‌شون رو ستاره‌دار کنه. اگر دستم رسید خودم تحویلشون می‌دم به مامور امنیت اخلاقی. اصلا اگر خواستید خود من هم استعفانامه‌م رو تقدیمتون می‌کنم. اون‌وقت ببینم کار این دانشکده کارستان میشه؟
شهبازی: اگر نشد هم من و شما باید کارستان‌اش کنیم. رجال ما برای حفظ امنیت و وجهۀ بین‌الملل این مملکت شبانه‌روز خون و عرق نمی‌ریزند که حالا شما تو این وضعیت نگران چارتا کارِ دسته‌چندم دانشجوهاتون باشید.
تهامی: چی می‌شد اگر این رجال قانون‌گذارتون گوشی هم نزدیک دهان زنانگی فرهنگ و هنر می‌بردند. پاره شد حنجرۀ همۀ ما و هیچ!
شهبازی: این هنری که ازش دم می‌زنید چیزی هم بیشتر از جنون داره برای ارائه؟
تهامی: خیال‌پردازی شاید، اما جنون نه!
شهبازی: از من به شما نصیحت؛ با همین جهان که هست بسازید.
تهامی: چه افق روشنی می‌بینید پیشِ‌ رویِ جهانی که هست و واقعیاتی که شما ساخته‌ین؟ به کدوم فردا دل خوش کنیم اگر سرِ سازگاری داشته باشیم با همین وضع موجود؟ سیاست آقایون مجالی هم برای تنفس گذاشته که بدونیم وقتی پامون به آینده می‌رسه هنوز زنده‌ایم؟
شهبازی: هنر، بی‌سیاست و تدبیر، فقط ابزار هرج‌ومرجه و عامل تزلزل و ابتذال. از طرفی، خود شما مگه تو همین مملکت سال به سال تئاتر نمی‌برید روی صحنه؟ اجازه و امکانش رو کی براتون مهیا کرده غیر همین آقایون سیاست‌گذار که این‌طور ازشون گله‌مندین؟ نفس شما انگار از جای گرم بلند میشه. من هم که به سن و سال دانشجوها بودم کله‌م دو برابر هر کدومِ اون‌ها باد داشت. به جایگاه شما هم که رسیدم هنوز خیال می‌کردم این وظیفۀ هنره که ریه‌های جامعه رو پر کنه از هوای تازه. ولی الان می‌فهمم که فرمان اصلی هر کالبدی رو مغز اون کالبده که صادر می‌کنه. سودای تاثیرگذاری اگر در سرتون هست، قبل از هر چیز یاد بگیرید که هم‌کوکِ فرامین مغزتون قدم بردارین. غیرِ این اگر باشه جنونِ بی‌تدبیریِ خودتونه که شما رو به سایۀ مرگ می‌کشونه نه هیچ چیز دیگه.
تهامی: ولی من هم‌چنان باور دارم این مغزی که ازش حرف می‌زنید، در غیاب اون ذهنِ خیال‌پرداز چیزی جز رگهای خونی و سلول‌های جدا از هم و انتقال‌دهنده‌های عصبی نیست. پیِ همین خیالاتِ ذهنی بود که مردم اسلحه رو از دستِ نفرات قبلی بیرون کشیدند. اون موقع خیال می‌کردن جاشون پیش شما امنه. نمی‌دونستن حکم تیربارون بچه‌های خودشون رو امضا کرده‌ن با چنین انقلابی. بینِ این‌ آدم‌کش‌ها امروز چه می‌کنین خانوم شهبازی؟ سنگ کی رو به سینه می‌زنید؟ من، شما رو با انگشت‌هایی به خاطر میارم که زمانی روی دف و تنبک و کوزه استادانه ضرب می‌گرفتن، و سیاستی که عوضِ اسلحه کشیدن روی دانشجوها، آرشه و مضراب کف دستشون می‌ذاشت. کاش حواستون باشه که رهبر این ارکستر گوش‌خراش کیه. صدای قابل تحملی از سازتون نمی‌شنوم.
(تهامی بدون جعبۀ شیرینی از صحنه خارج می‌شود.)
شهبازی: (با خودش) ضرب گرفتن رو دف و تنبک و کوزه! (به انگشتانش نگاه می‌کند.) بنوازم برای کی؟ گوشی هم مونده مگه برای شنیدن هنر؟ زنانگی من به چه کار میاد امروز؟ آرشه و مضراب گذاشتن تو دست این و اون؟ زنکِ دیوانه...
همین الان از همۀ بلندگوها موسیقیِ کلاسیک پخش کنید. سرم رفت از صدای این گلوله‌ها.


پی‌نوشت: چه نمایشنامۀ حاضر در این مطلب، چه نمایشنامۀ هفدهم از این سری نمایشنامه که باز هم به قلم استاد چرم‌شیرِ گرامی نگاشته شده، هر کدامِ این دو کتاب عزیز را که ورق بزنید یک عبارت اعجاب‌انگیزِ به ظاهر ساده می‌بینید همان اوایل کتاب، بدین صورت: «برای دکتر علی رفیعی».
سرِ "رقص مادیان‌ها" که این چند کلمه را خواندم، کم مانده بود از شدت تاثر اشک بریزم. آن روز صبح نشسته بودم روی نیمکتی در پارک و برای چند دقیقه به این فکر می‌کردم که چقدر احتمال دارد کسی لورکا بشود که علی رفیعی بخواهد به ایشان بپردازد. چقدر احتمال دارد که کسی محمد چرمشیر بشود که علی رفیعی این خواسته را از ایشان طلب کند. و چقدر احتمال دارد کسی دکتر علی رفیعی بشود که این چنین عزیز و پرشکوه باشد در قلب همۀ اهالی هنردوستِ این مملکت؛ که هم استاد محمد چرمشیر به ایشان نه نگوید و هم جامۀ اندیشۀ جناب لورکا این‌چنین خوش بر تن هنرمندشان بنشیند. به حال آن روزهایی که نامِ هیچ‌کدامِ این سه عزیزِ گران‌مایه را نمی‌دانستم تاسف می‌خورم و از خوانشِ کم‌مایۀ اکنونم از آثار و اندیشه‌ورزی ایشان هم در رنجم. ولی همین اندازه که می‌فهممشان برای بی‌اندازه به وجد آمدن امروزم کافیست.
خدا را شکر که اگر هم تنهاییم، با هنر و ادبیات به قعر این تنهایی پرتاب شده‌ایم.

🧷 از مصباح قمصری بشنوید.

این یکی قابل دانلود و بارگذاری بود ولی مالکان ویرگول پیش‌ از این نوشته‌اند اضافه‌ کردنِ نسخۀ صوتی فقط برای همان منظوری جایز است که گفته شده و ما برخلاف خیلی‌های دیگر این‌دفعه را می‌گوییم چشم. به همین بهانه شاید سَری هم به سایت ارجمند بیپ‌تونز بزنید البته.


خاطرات شمال محاله یادم بره😂
خاطرات شمال محاله یادم بره😂


راستی: پیش‌‌تر لینکِ آثار شوپن را سنجاق کرده‌‌ بودم به یکی از یادداشت‌هایم. ولی تازگی‌ها فهمیده‌ام نوازنده‌ اگر شخصی مثل جناب روبینشتاین نباشد فایدۀ چندانی ندارد انگار! این هم لینک برخی قطعات کلاسیک با نوازندگی ایشان. اوایلش که شوپن است، هنوز فرصت نکرده‌ام تا انتها بروم و ببینم باقی مسیر چه ماجرایی در پیش است. لذتش را ببرید.

چرا می‌نویسی؟ | چرا نمی‌نویسی؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید