ویرگول
ورودثبت نام
احسان ترک
احسان ترک
خواندن ۱۰ دقیقه·۲ سال پیش

انسان و لینکداین: عشق و مسافری از چین

نازنین با چشمان خیس به احسان نگاه کرد. دلش می خواست بغلش کنه و هرگز رهاش نکنه. اما میدانست که این سفر برای آینده شون خیلی مهمه. احسان هم با لبخند زورکی به اون اعتماد کرد و گفت: "باشه عزیزم، برو. من منتظرت هستم. فقط خودت رو مراقبت کن و بهمن خبر بده." نازنین سعی کرد تا با صدای استوار جواب بده: "حتما، عشقم. من هم خیلی دلتنگت می شم. امیدوارم زود برگردم." سپس با یک بوسه گرم، خداحافظی کرد و به سمت تاکسی رفت. احسان با دیدنش تا آخرین لحظه، حس می کرد قلبش داره با اون میره. جلویخانه نازنین حضور یافت. او زنگ در را زد چون احسان با تمام وجود دوست داشت نازنین را خوشحال کند. او می دانست که نازنین عاشق ماشین های جدید و مدرن بود و همیشه خواسته بود یکی از آنها را داشته باشد. زد و منتظر ماند.

نازنین با لبخندی روشن در را باز کرد و چشمانش روشن شد وقتی ماشین را دید. او با تعجب پرسید:
نازنین با لبخندی روشن در را باز کرد و چشمانش روشن شد وقتی ماشین را دید. او با تعجب پرسید:

نازنین به احسان پرتاب شد و او را بغل کرد. او گفت: "ممنونم عزیزم. تو بهترین هدیه تولد زندگیم هستی." احسان لبخند زد و گفت: "خواهش می کنم عشقم. بریم سوار ماشین شیم و یک گردش بزنیم؟" نازنین با شور و شوق گفت: "بله بله. بریم." احسان و نازنین دستدر دست به سمت MVM X55Pro رفتند و سوار شدند. نازنین استارت زد و موتور ماشین را روشن کرد. صدای آرام و صاف موتور بهگوش آنها خورد. احسان دسته دنده را عقب کشید و ماشین را حرکت داد. آنها با لبخند و شادی به سمت جاده خارج شهر پرتاب شدند.

نازنین تازه به شهر رسیده بود که تلفنش زنگ خورد. با دیدن شماره احسان، قلبش تپید. شاید خواسته باشه بگه که دلش براش تنگ شده. اما وقتی گوشی رو برد گوش، صدایی که شنید، از همه چیز بدتر بود. صدای پزشک بود که با لحنی نگرانانه گفت: "خانم نازنین،متاسفانه احسان تصادف کرده و الان در بیمارستان هست. وضعیتش خیلی خطرناکه و به کما رفته. لطفا سریعا برگردید." نازنین باشنیدن این حرف ها، دست از گوشی انداخت و فریاد زد: "نه، نمی تونه باشه. این یک خواب بد باید باشه." اما متوجه شد که این واقعیتسخت رو باید قبول کنه. سریعا چمدونش رو جمع کرد و به سمت فرودگاه رفت. در طول راه، فقط دعا می کرد که احسان زودتر به هوشبیاد و به اون برسه.

چند ساعت بعد، نازنین با چشمان پر از اشک وارد بخش مراقبت های ویژه شد.

به احسان

خونه خالی خونه مه گرفته بی تو

دلم پر از درد و غصه شده بی تو

چشام پر از اشک و غم شده بی تو

دلتنگتم عشقم، دلتنگتم

تو که رفتی و من ماندم با خاطرات

تو که خفتی و من بیدارم با امید

تو که دور شدی و من نزدیکت می میرم

دلتنگتم عشقم، دلتنگتم

بگو چطور می تونم بدون تو زنده باشم؟

بگو چطور می تونم بدون تو خنده داشته باشم؟

بگو چطور می تونم بدون تو عاشق باشم؟

دلتنگتم عشقم، دلتنگتم

بیا برگرد به من، نذار دلم بسوزه

بیا برگرد به من، نذار چشام بباره

بیا برگرد به من، نذار عشقم بمیره

دلتنگتم عشقم، دلتنگتم

پزشک با دیدن اون، سرش رو تکان داد و گفت: "خانم نازنین، من خیلی متاسفم. ما همه تلاشمون رو کردیم ولی احسان هنوز به هوشنیومده.

شاید بهتر باشه با خودتون حساب کنید که ..." نازنین قبل از اینکه پزشک جمله ش رو تمام کنه، داد زد: "بسه، من نمی خوام چیز دیگهای بشنوم. من میدونم که احسان زنده است و به من نیاز داره. من میرم پیشش." سپس با عجله به سمت تخت احسان رفت و دستش روگرفت. با دیدن صورت پریده و پالاییده ش احسان، قلبش مثل چاقو خورد. احسان همچنان در حالت بی هوشی بود و هیچ حرکت یاصدایی نمی داد. نازنین با لبخند غمگین به اون نگاه کرد و گفت: "عزیزم، من اومدم. من پیش تو هستم. لطفا باز چشات رو باز کن و بهمن نگاه کن."

در همین حال، چیز عجیبی رخ داد. احسان که تا لحظات قبل در کما بود چشمانش را باز کرد و گفت عزیزم همه دنیام تو سالمی؟ آب بدهگلم. نازنین گفت باشه، خوشحالم که می تونم بهت کمک کنم.?

قبل از ورود به اتاق او نمی توانست باور کند که عشق زندگی اش در حال مرگ بود. او یادش آمد چطور با هم آشنا شده بودند و چهلحظات شیرینی را با هم سپری کرده بودند. او یادش آمد چطور احسان را در یک کتابفروشی دیده بود و عاشق لبخند ملایم او شده بود.

احسان هم یادش آمد چطور با شجاعت به او نزدیک شده بود و از او درباره کتاب من بعد از تو پرسیده بود. او یادش آمد چطور نازنینبا صدای دلنشینش درباره داستان عاشقانه و غم‌انگیز لوئیزا و ویل به او توضیح داده بود. او یادش آمد چطور به او پیشنهاد داده بود کهبا هم قهوه بخورند و نازنین با شرمساری قبول کرده بود. او یادش آمد چطور در کافه با هم صحبت کرده بودند و متوجه شده بودند کهخیلی چیزها را با هم مشترک دارند. او یادش آمد چطور نازنین را به خانه‌اش دعوت کرده بود و با هم فیلم من پیش از تو را تماشا کردهبودند. او یادش آمد چطور در پایان فیلم، نازنین با گریه به سینه‌اش فرو رفته بود و او با مهربانی او را در آغوش گرفته بود. او یادش آمدچطور لب‌های نرم نازنین را برای نخستین بار بوسیده بود و حس کرده بود که قلبش مثل طبل می‌کوبد. او یادش آمد چطور با هم عشق راتجربه کرده بودند و قول داده بودند که همیشه با هم باشند.

اما حالا همه چیز تغییر کرده بود. احسان در حال حاضر در کمای عمیق نبود و شانس زنده ماندن او خیلی زیاد بود. نازنین نفس عمیقیکشید و به سراغ پزشک رفت.

احسان و نازنین که هر دو علاقه مند به داروخانه و داروسازی هستند، با هم شراکت کرده اند و یک سایت فروش داروی آنلاین را راهاندازی کرده اند. این سایت با استفاده از سامانه هوشمند احسان و داروهای جدید نازنین، می تواند به مردم خدمات بهتر و سریع تر راارائه دهد.

این ادامه داستان است که در آن نازنین شش ماه بعد متوجه شد قاب آیفونش بی آنکه بداند توسط احسان طلاماری شده و درذآندالماساست از خوشحالی اشک شوق ریخت که داحصان دحتی به او نگفته:

شش ماه بعد، نازنین و احسان همچنان عاشق هم بودند و با MVM X55Pro خود گردش های زیادی می رفتند. نازنین همیشه آیفونخود را با خود می برد و عکس های زیبایی از خود و احسان می گرفت. او عاشق قاب آیفون خود بود که احسان به عنوان هدیه تولد دادهبود. قاب آیفون سفید و صاف بود و با نور خورشید درخشان می شد. نازنین فکر می کرد که قاب آیفون از جنس پلاستیک یا شاید شیشهاست.

روزی نازنین با دوست خود به نام سارا قرار گذاشت تا در یک کافه دیدار کنند. او با MVM X55Pro خود رفت و پارک کرد. او آیفونخود را با خود برد و به سمت کافه رفت. سارا در کافه منتظر او بود. نازنین با لبخند سلام کرد و نشست. سارا گفت: "چطوری عزیزم؟" نازنین گفت: "خوبم مرسی. تو چطوری؟" سارا گفت: "منم خوبم. خبر جدید چیه؟" نازنین گفت: "همین که همچنان عاشق احسان هستمو او هم عاشق من." سارا گفت: "چقدر خوشبختم برات. احسان واقعا پسر خوب و مهربانیه." نازنین گفت: "آره واقعا. تو ببین چه قابزیبایی به من داده." او آو آیفون خود را به سارا نشان داد. سارا چشمانش را گشاد و گفت: "وای چه قاب زیبایی. این چیه؟" نازنینگفت: "نمی دونم. فکر کنم پلاستیک یا شیشه باشه." سارا گفت: "نه عزیزم. این پلاستیک یا شیشه نیست. این دالماسه." نازنین با تعجبگفت: "دالماس؟ اون چیه؟" سارا گفت: "دالماس یک نوع سنگ قیمتیه که خیلی گرونه. تو ببین چقدر درخشانه. این قاب آیفون حداقل چندمیلیون تومان ارزش داره." نازنین باور نکرد و گفت: "جدی می گی؟ احسان به من نگفته که این قاب آیفون دالماسه. او فقط گفته که هدیهتولدمه." سارا گفت: "شاید خواسته باشه تورو متعجب کنه. احسان واقعا عاشقته که اینقدر برات پول خرج می کنه." نازنین از خوشحالیاشک شوق ریخت. او گفت: "ممنونم عزیزم. تو واقعا دوست خوب و صادقی. من باید به احسان زنگ بزنم و تشکر کنم." سارا گفت: "بلهبله. برو بزن. من هم خوشحالم برات." نازنین آیفون خود را برداشت و از کافه بیرون رفت. او شماره احسان را گرفت و زنگ زد. احسان درشرکت بود و تلفن را جواب داد. او چیزا رو. اون گفت که این قاب آیفون خیلی گرونه و تو برای من پول زیادی خرج کردی." احسان گفت: "بله عزیزم. من این قاب آیفون رو طلاکاری کردم و در آن الماس گذاشتم. من می خواستم بهت یه هدیه خاص و بی نظیر بدم. من فکرکردم تو دوست داری." نازنین گفت: "دوست دارم؟ من عاشقشم. تو بهترین هدیه تولد زندگیم هستی. تو چقدر مهربان و با دل هستی. توچقدر عاشقم هستی." احسان گفت: "آره عزیزم. من عاشقتم. تو هم عاشق من هستی؟" نازنین گفت: "آره عزیزم. من هم عاشقتم. تو روخدا ببخش من که نتونستم برات چیز خاصی بخرم." احسان گفت: "نگو این حرفا. تو برای من خودت هدیه ای. تو نیاز به هیچ چیز دیگهای ندارم. فقط می خوام با تو باشم." نازنین گفت: "من هم فقط می خوام با تو باشم. ببین کجایی؟ ن خواستم برات بیام." احسان گفت: "من الان تو شرکتم. تا یک ساعت دیگه کارم تموم می شه. بعدش می تونم بیام ببینمت." نازنین گفت: "باشه عزیزم. من منتظرت می مونم. دوست دارم." احسان گفت: "دوست دارم عشقم. خداحافظ." او تلفن را قطع کرد و به کارش برگشت. او با خود فکر کرد که چقدرخوشبخت است که نازنین را دارد. او گفت: "خودت برای من بیش از هر چیزی ارزش داری. با اشک شوق گفت من تو خواب هم نمی دیدمتو رو داشته باشم و زن بشی من. اگر بتونم هر کاری برای تو می کنم. تو بهترین رویای محقق شده منی."

نازنین هم با خود فکر کرد که چقدر خوشبخت است که احسان را دارد. او گفت: "تو بهترین هدیه تولد زندگیم هستی. تو چقدر مهربان و بادل هستی. تو چقدر عاشقم هستی. من هم فقط می خوام با تو باشم." او آیفون خود را نگاه کرد و به درخشش قاب آیفون لبخند زد. اوعکس های زیبایی که از خود و احسان گرفته بود را دید و به خاطرات شیرین آنها خندید. او گفت: "این عکس ها را این ادامه داستاناست: و را به احسان نشان بدم. اون هم خوشحال می شه." او پیامکی به احسان فرستاد و گفت: "عزیزم من یه سورپرایز برات دارم. وقتی بیای ببینی." احسان پیامک را خواند و گفت: "چه سورپرایزی؟ من هم یه سورپرایز برات دارم. وقتی ببینی خوشحال می شی." نازنین کنجکاو شد و گفت: "چه سورپرایزی؟" احسان گفت: "بعدا می فهمی. فعلا نمی گم." نازنین گفت: "باشه باشه. من منتظرت میمونم. عجله کن بیا." احسان گفت: "باشه عزیزم. تا چند دقیقه دیگه می رسم. خداحافظ." او تلفن را قطع کرد و کارش را تمام کرد.

الناز که در شرکت بود شنید نازنین کادو چی گرفته شده بود و به احسان گیر بی خودی داد. الناز همکار و رقیب احسان بود و عاشق اونبود. اما احسان هم دیگر به او توجه نمی کرد و فقط نازنین را دوست داشت. الناز خشمگین شد و گفت: "این احسان چقدر پول خرج میکنه برای اون زشتکار. اونوقت پارتنر من ! قاب آیفون الماس؟ این چه حرفیه؟ من درسته مثل اون آیفون ندارم. ولی دلیل نمی شه.

اما زندگی آسان نیست و مشکلات زیاد است. احسان و نازنین باید با رقبای خود که سعی در خراب کردن سایت آنها دارند، بجنگند. همچنین باید با فشار خانواده های خود که مخالف رابطه شان هستند، کنار بیایند. و در نهایت باید با خودشان مبارزه کنند و تصمیمبگیرند که آیا عشق شان قوی تر از همه چیز است یا نه. این ادامه داستان است:

آیا احسان و نازنین می توانند با هم بمانند؟ آیا سایت شان موفق می شود؟ آیا خانواده های شان قبول می کنند؟ پاسخ این سوالات رادر قسمت بعدی داستان احسان و نازنین بخوانید.

quot نازنینquot احسانquot عزیزمقاب آیفون
برنامه‌نویس، توسعه‌دهنده وب| حامی نرم‌افزار آزاد و مقابله با انحصارطلبی. طرفدار محیط زیست، حقوق بشر و آزادی در انتخاب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید