( نخون! خوندی تا آخرش بخون! )
حتی فکرشم نمی کردم یک روز آدمی که پر انرژیه، خیلی انگیزه داره، امیدواره و ماجراجوئه تبدیل به آدمی بشه که هیچ چیز براش مهم نباشه!
همه چیز یک دفعه اتفاق افتاد یهو به خودم اومدم دیدم عه من افسرده شدم! بدترین نوعش اینه که این اتفاق تو دوران دبیرستان برام افتاد!
چند روز پیش یه حرفی شنیدم که می گفت چرخه زندگی ما اینجوریه طفولیت کودکی، نوجوانی، افسردگی، جوانی، میانسالی، بزرگسالی، پیری و واقعاً هم راست می گفت!
اما دلیل واقعی افسردگی میدونی چیه؟ اینه که ما با واقعیات روبرو میشیم! میفهمیم چه بلایی سرمون اومده و قراره چی بشه!
وقتی سبک زندگی و روزمرگی یک خارجی به ویژه غربی رو دیدم فهمیدم که ما چقدر عقب مونده ایم! توی جامعه ای زندگی می کنیم که همه چیز ممنوعه و نیاز های اولیه برامون قفله حتی فرهنگ، غیرت و آداب و معاشرت هم داره یواش یواش نابود میشه!
درست همون زمونی که به همه نیاز داشتم هیچکس پیشم نبود کسیو نداشتم بهش تکیه کنم،هیچکسم نبود که امید بده و من فقط به یک حرف انگیزشی نیاز داشتم که خلاص شم و از این وضعیت افتضاح دربیام، حتی یک نفرم پیدا نشد که منو درک کنه و طرز فکری که داشتم و میدونستم غلطه رو برام تغییر بده! میدونی؟ عوضش فهمیدم مردم خیلی خودخواه و مرده پرستند! انسان ها کسانی هستند که به سرد شدن چایی شون بیشتر از تو اهمیت میدن به رنگ نوشابه خوردنشون بیشتر اهمیت میدن! آدما اینجورین فقط به فکر خوش گذرونی و پر شدن شکمشون هستن! آستانه ی افسردگی من از اونجا شروع شد که مسخره شدم فقط به خاطر ظاهرم و بلوغی که داشتم، علاوه بر این تبعیض، حق خوری هم بود که منو به این روز انداخت! میدونی آدما خیلی کثیف تر از اونی هستن که نشون میدن! همه به ظاهر و پول اهمیت میدن! به حرف هایی که میزنن خوب فکر نمی کنند! آدمای خوب باقیمونده، تبدیل به آدمای بد میشن؛ البته دیگه آدم خوبی وجود نداره هر آدمی دست کم یک ظلم و ستم شدید تو این دنیا کرده! آدم خوب آدم مرده هست! خلاصه یهو به خودم اومدم دیدم عه من بزرگ شدم باید برم دانشگاه برم سربازی! باید برم کار کنم! اونم تو جامعه که گرونی طغیان می کنه و ویرانیه! افسردگی یعنی سلامتیت افت می کنه تغییر میکنی! قدرت رو از دست میدی! مشکلات شخصی یقه ات رو میگیره! احساس غم عمیق، احساس خالیبودن، کاهش علاقه به انجامدادن اکثر فعالیتهای روزانه و لذتنبردن از تفریحات، از دست دادن تمایلات جنسی، کاهش وزن و کاهش اشتها؛ بیخوابی و پرخوابی؛ کمتحرکی یا پرتحرکی؛ احساس خستگی زیاد و کمبود انرژی، احساس پوچی، بیهودگی، سرزنشکردن خود و احساس گناهکار بودن بیدلیل؛ از دست دادن قدرت تمرکز و تفکر درمورد موضوعات مختلف؛ فکرکردن به موضوع مرگ، خودکشی یا داشتن برنامهای برای خودکشی و کلی چیز دیگه؛ با هر دختری شروع کردم تموم کرد بدون اینکه به اخلاقیات و رفتار هام توجه کنه چون زشت بودم و پول نداشتم ! درست همون زمانی که دوست داشتم با یک دختر فقط به قصد دوستی و درک شدن وارد رابطه بشم فهمیدم اعتماد به نفسم اونقدر پایینه که حتی نمی تونم دیگه حرف بزنم! میتونستم رو خودم کار کنم و خودمو بهتر از همیشه بسازم اما این کارو نکردم! چون نمی خواستم! همیشه آدم خوبی بودم تصمیم گرفتم یک آدم بد بشم اما نتونستم خیلی سخته! وصیتنامه مو توی هجده سالگی نوشتم اون موقع تازه آتئیست شده بودم اما خیلی دلم برای خدام تنگ میشد! هر آدمی باید یدونه خدا داشته باشه این نیازه! واسه همین تصمیم گرفتم واسه خودم خدا بسازم اما زیاد کارساز نبود! خلاصه درگیر خیلی چیزا شدم خیلی گریه کردم و خیلی شکست خوردم آرزو ها رویاها و خواسته هام نیست و نابود شدند! وضعیت اقتصادی و اجتماعی هم تو این مورد بی تقصیر نبود! میدونی همیشه میگم روح من به این جسم متعلق نیست! افسردگی من انقدر شدید شد که دچار فراموشی شدم کلاً اون بخش از پردازش مغزم به کلی افت کرد وقتی یک کاری رو انجام میدم باید زیادی روش تمرکز کنم و آروم اون کارو انجام بدم تا درست دربیاد، زندگی برات خسته کننده میشه! تکرار لحظات تو رو غرق می کنه! هر کسی میاد همه چیزو بد تر می کنه و میره! زمین و زمان باهات دشمن میشه! بدشانسی و بدبختی واست عادت میشه! همه ی اینا ازت یک آدم تنها و عقده ای میسازه! یکی از دلایل مهم آزادیه که نداری آزاد تو همه چیز مهمه ! شکست عشقی خوردن! روابط تلخ با خانواده ! نداشتن دوست ! خیلی اتفاقات تلخ واست میفته! آینده مو از دست دادم تو رشته مورد علاقه ام قبول نشدم اما من هنوز زنده ام! با این که هیچ چیز ندارم! اما به شرایطمم بستگی داشت اگه یکم پولدار بودم سفر میرفتم و یکم از شهرمون دور می شدم و چیزایی که دوست داشتمو می خریدم، صدالبته همونجا از افسردگیم پیشگیری می کردم! اما نشد و من دچار این افسردگی شدید شدم و الان نزدیک به پنج ساله که من یک افسرده هستم!