وقتی برای اولین بار حس پیری کردم هجده ساله بودم اولش خنده ام گرفت بعد با خود گفتم چه حس مسخره ای؛ فکر می کردم این حس از بین می رود و موقتی است اما الان حدود دو سال گذشته است و من مثل پیرمرد ها روی نیمکتِ پارک می نشینم مثل پیر ها تنها هستم و مثل آن ها رفتار می کنم، من آن حسِ پژمردگی روحم را احساس می کنم.
حس پیری یعنی حس سیری، عمر درازی پیش رو داری اما از زندگی بیزاری، به دنبال یک هدف هستی اما آنقدر مستی که نمی فهمی! گاهاً وجودت بی دلیل تخریب می شود، از درون انسان خوبی هستی اما بد دیده می شوی!
از بچگی همینگونه بوده! همیشه اول و بیشتر می دانستم و همیشه زودتر به خط پایان می رسیدم.
انگار به دنیا می آمده ام که فقط از دست بدهم و شکست بخورم و همیشه تماشاگر باشم و من تماشاگر ظلم بودم بی عدالتی، بی انصافی، ناحقی، بدی ها همه چیز را دیدم. خیلی صبر کردم اما هر چیزی پایانی دارد و این پایان من است و این باعث شد خیلی چیز های بزرگی از دست بدهم. الان نه خانواده دارم و نه خودم را دارم و نه خدایم! من فقط یک انسانم که روح پیر دارد. و به هیچ وجه امکان ندارد دوباره خود واقعیم باشم.
وقتی سرم را بر می گردانم در گذشته ام چیز هایی زیسته ام که مثل یک فیلم کمدی و ترسناک بوده است اما شاید برای اولین بار یا آخرین بار باشد که من این حس را با خودم دارم.