دو پست پایینتر نوشتم گرگی به گله زد؛
(این پست هم تاریخش برای همون دوران هست، منتها پیش نویس بود، گفتم منتشرش کنم!!)

چندتایی کشته دادیم! ولی یکی از گوسپندان که حامله بود و مورد غضب اقا گرگه هم واقع شده بود به ظاهر جون سالم بدر برده بود تا اینکه امروز زمین گیر شد و بچش (بزغاله) نمیومد پایین.
اخر سر سرش بریدند و بچهاش رو از شکمش دراوردند، دو قلو بود. از این دوتا یکیش تا الان زنده مونده و اوردنش تو اتاق من.
باید بزغاله داری کنم.....شیرش بدم و کارای دیگه...!!!
یاد فیلم «از سرنوشت» افتادم...که درباره بچهای یتیم هست...چی میکشند اینا و چه دنیایی دارند...