از گفته های دوست و همکارم که همیشه گوشه ذهنم هست این بود که: زندگیت حاصل انتخاب هات هست...
قبول دارم حرفش رو...
پرده اول:
ولی امروز موضوعی برام پیش اومد...
اخیرا دختری رو دیده بودم و رفتم مقداری دربارش تحقیق کردم، در حین تحقیقاتم خواستگار اومد براش و ازدواج کرد...تقریبا از زمانی که من دیدمش تا ازدواج کرد حدود یک هفته زمان برد!!
پرده دوم:
قبل از این، با اصرار خانواده، پدر ما رفت خواستگاری دختری که من حس خاصی بهش نداشتم!! ولی اون میگفت خوبه و مدتی قبلتر قرار مدار باهاشون گذاشته بوده و اوکی داده بودند (بدون اینکه من چیزی بدونم)... دست بر قضا دختره میگه نه...اون موقع پدرم رفته بود باهاشون صحبت کرده بود دختره اوکی داده بود رشته پرستاری در نیومده بود.!! ولی الان اوضاع فرق داشت...خلاصه پدر ما ضایع شد....البته بنده خدا پدر دختره هم روش نمیشد از اون به بعد همکلام پدرم بشه...
پرده سوم:
سال گذشته برای گرفتن استعلاجی، چندباری گذرم خورد به تامین اجتماعی، دختری رو اونجا دیدم. پرس و جو کردم دربارش و اینطور که میگفتند میخواد شوهرش همشهری خودش باشه... ما هم سرد شدیم و بیخیالش شدیم.
تا اینکه یکی از همکارا که من امار این دختره رو از اون میگرفتم بهم گفت فلانی چکار کردی بالاخره رفتی صحبت کنی باهاش یا نه؟ منم گفتم نه. شروع کرد به تعریف کردن از دختره و منم مجاب شدم که لااقل اگر قراره بگه باید شوهرم اینجا ساکن باشه، خودم مستقیما ازش بشنوم و پرونده رو ببندم.
شیر شدم که برم تامین اجتماعی ببینمش و مستقیما بهش بگم... ولی از شانس ما اون از اونجا رفته بود به شهر خودشون!! دقیقا دو سه ماه قبل از اینکه بخوام برم باهاش حرف بزنم.
البته ناگفته نماند، در این مدتی که اون رو شناختم یه بار دیگه هم گذرم افتاد تامین اجتماعی، ولی هر چی خواستم بهش بگم...نتونستم! یعنی جراتش رو نداشتم یا امادگیش رو نداشتم نمیدونم...
ولی این سری جدی هستم. به هرحال تصمیم رو گرفتم میخوام برم به همکارش بگم که من اومدم سراغش و میخوام باهاش صحبت کنم. هر چند اون شهر دیگه ای هست و منم جای دگر...بالاخره میرم جلو ببینم تهش چی میشه...احتمالا اپدیت میکنم این پست رو.
==================================
نتیجه گیری خودم از
پرده اول: باید زودتر میرفتم خواستگاریش...ولی احتمالا جواب منفی میدادند. چون مقدار اختلاف سنی زیادی داشتم باش...شاید با اصرار من قبول میکردند...ولی فک نمیکنم من ادمی باشم که بخوام اصرار کنم...
پس خودم رو راحت میکنم و میگم قسمت نبوده
پرده دوم: شاید باید قبل از اینکه پرستار بشه میرفتم خواستگاریش... به هر حال اون قبلا اوکی داده بوده ولی الان نظرش برگشته...در هر صورت زیاد هم بد نشد.... خودم راحت میکنم و میگم شاید حکمتی توش بوده.
پرده سوم: همون موقع که با خودم یه این نتیجه رسیدم که گزینه خوبیه باید میرفتم جلو و بدون ترس حرفم رو میزدم... با اعتماد به نفس کامل. ولی چرا تا من تصمیم گرفتم برم سراغ ایشون، انتقالیش اوکی شد؟!! اینجام باید خودمون راحت کنم و بگم مصلحتی توش بوده؟! ایشون که فعلا رفته و کاری از دستم بر نمیاد ولی خب باید حرفم رو بهش بزنم در هر صورت. پس این داستان همچنان ادامه دارد.
مجموعا من فکر میکنم از قدرت انتخابم درست استفاده نمیکنم و رخداد ها رو به زمان میسپارم. طبق قاعده هر چه پیش آید خوش آید... یعنی نمی تونم برای اینده خودم تصمیم بگیرم؟ نمیتونم انتخاب کنم؟ خیلی مهمه این موضوع برام...شاید ترس از اینده نامعلوم یا ترس از پذیرفتن مسولیتی بزرگ....نمیدونم