ویرگول
ورودثبت نام
Just a Girl
Just a Girlیه دختر 25 ساله که دلش میخواد خودش و دنیای اطرافش رو بفهمه
Just a Girl
Just a Girl
خواندن ۷ دقیقه·۳ روز پیش

پژو 405 یشمی که خاطرات مدرسه رفتنم را رنگی کرد

عکس تزئینی
عکس تزئینی

پارت یک: فلش بک به ایام مهدکودک

اول مهر 1385 بود. اولین روزی که باید می‌رفتم مدرسه. خسته و خواب‌آلود بیدار شدم. بعد از دو سال رفتن به کودکستان، فکر می‌کردم مدرسه هم جایی شبیه به آنجاست؛ منتهی با معلم‌ و شاگردهایی با اسم‌های جدید. از کودکستان خاطرات جالبی نداشتم. در مغز آن بچه 7 ساله، هنوز خاطره جشن پایان کودکستان زنده بود، وقتی در نمایشی با موضوع میو‌ه‌ها که هم‌کلاسی‌هایم هر کدام نقش میوه‌ای را اجرا کردند، هیچ نقشی برای بازی به من داده نشد؛ دریغ از یک موزی، خیاری، حتی گوجه که در میوه بودنش بین علما اختلاف است. خلاصه بدون هیچ نقشی و تنها به عنوان تماشاچی در مراسم پایان کودکستان حضور داشتم. وقتی مادرم بعدها دلیل عدم انتخابم را از مدیر پرسید، پاسخ کوتاه و کوبنده بود: «چون این بچه توی کلاس، زیاد به بالا و پایین نگاه می‌کنه و مشخصه که تمرکز لازم برای بازیگری رو نداره.» انگار که ما هیچ بازیگر سر به هوایی نداریم و یا شاید هم انتظار این بود که یک مشت بچه 6 ساله در حد جوایز اسکار نقش آفرینی کنند.

پارت دو: صبح روز اول مدرسه دیرم شد

من پیش بینی کرده بودم که بیدار شدن، آن هم روز اول مدرسه سخت باشد. برای همین شب قبل، جوراب‌هایم را پوشیده بودم که در زمان آماده شدن صرفه‌جویی شود و بیشتر بخوابم. اما زهی خیال باطل که جوراب‌هایم آنقدرها وقت‌گیر نبودند و صرفه‌‌جویی موثری نبود. یادم هست که هنوز خوابم می‌آمد. مادرم یونیفرم زرشکی مدرسه را که یقه پاپیونی داشت، با حوصله تنم کرد. من نای رفتن نداشتم. دلم نمی‌خواست اول صبح چایی بخورم، انقدر در خوردن صبحانه لفت دادم تا ماشین سرویس مدرسه سر رسید.

پارت سه: ورود آقای رحمتی با پژو 405 یشمی

یک بیب بلند، صدای بوقی که از سر کوچه به اتاق نشیمن خانه‌مان نفوذ کرد، این اولین مواجه من با آن ماشینی بود که 5 سال از بهترین روزهای زندگیم را ساخت. راننده سرویس مدرسه، آقای رحمتی با یک پژو 405 یشمی از راه رسیده بود. آقای رحمتی راننده‌ای آرام و خوشرو بود. با اینکه من تقریبا تمام دوران مدرسه، اول صبح خواب‌آلود و ترشرو سوار ماشین‌اش می‌شدم، خم به ابرو نمی‌آورد. مرا از این مقایسه نه چندان خوشایند ببخشید اما باید بگویم آقای رحمتی مثل مرده‌شورها که به دیدن مرده‌ها عادت می‌کنند، به دیدن بچه‌های عنق در اول صبح عادت داشت. البته خوشحال می‌شوم اگر بگویید دارم شکسته‌نفسی می‌کنم. اصلا یک بچه 7 ساله متولد 77 به جای اینکه صبح‌ها 7 پادشاه را خواب ببیند و بعد از بیداری، فارغ از 7 دولت، بازی‌اش را بکند، چرا باید 7 صبح از خواب بیدار شود تا راه و رسم جهنمی نشدن را بیاموزد؟ از این بچه چه انتظاری در خوش‌رفتاری می‌توان داشت؟

در خانه ما همه چیز از خواهر بزرگتر بعد از مدتی به من منتقل می‌شد. از گهواره و لباس بگیر تا کوله و این آخری راننده سرویس. اگر می‌خواهید بدانید که جدا از آن بوق بلند، از اساس آقای رحمتی از کجا پیدایش شد، باید بگویم از زمان خواهرم و از این به بعدش را دیگر از من نپرسید، چون خودم هم نمی‌دانم.

پارت چهار: پژو 405 یشمی، لاک پشت یا چی؟

پژو آقای رحمتی یک پژو 405 معمولی نبود، به طرز عجیبی جادار بود. مثل مایعات که در هر ظرفی بروند شکل آن ظرف را می‌گیرند، این ماشین هم بسته به اینکه چند بچه سوارش می‌شدند، متغیر بود و جا باز می‌کرد. البته از حق نگذریم که آقای رحمتی در نشاندن تعداد کثیری بچه‌ مدرسه‌ای در صندلی عقب ماشین‌اش مهارت بی‌نظیری داشت و از این جهت دست‌اش به تعداد کم نمی‌رفت. البته که ما مرغ‌های پرواری نبودیم و مهربان می‌نشستیم.

برای ما بچه‌ها کم و بیش موضوعات مهم نبود. کنار هم می‌نشستیم و هر وقت که به مدرسه می‌رسیدم، سرود همیشگی‌مان را می‌خواندیم:

رسیدیم و رسیدیم.

کاشکی نمی‌رسیدیم.

تو راه بودیم، خوش بودیم.

سوار لاک پشت بودیم.

البته گاهی فکر می‌کنم این بی‌انصافی بود که به آن ماشین می‌گفتیم لاک پشت؛ شاید مشکل نه از ماشین بود، نه از ما؛ مساله این بود که درک‌مان از گذر زمان با آقای رحمتی که حداقل 4 دهه با ما فاصله سنی داشت، متفاوت بود. برای ما 40 دقیقه زمان زیادی برای رسیدن به مدرسه بود، این زمان‌ بخش بزرگی از عمر کوچک‌مان به حساب می‌آمد و از این رو، آن پژو نازنین را لاک پشت می‌نامیدیم.

اما خوشبختانه این لقب را آقای رحمتی به حساب کوچکی و نادانی ما می‌گذاشت و گاهی وقتی به کلمه «لاک پشت» در آن سرود می‌رسیدیم، یک گاز ریز می‌داد که قدرت نمایی کند. آری، آقای رحمتی آدم همراهی بود. هر سال آخرین روز سال تحصیلی، یک سواری ویژه با پژو به بچه‌ها هدیه می‌داد؛ به بهانه پایان سال، همه بچه‌ها را به تنها پارک شهر می‌برد؛ بعد می‌گذاشت یک دل سیر بازی کنیم و دست آخر، ساندویچ فلافی مهمان‌مان می‌کرد. تاب و سرسره‌بازی در پارک با بچه‌هایی که 9 ماه با هم همراه بودیم، آن هم به صرف فلافل، به هر جشن فرمایشی می‌چربید و خاطره آن جشن لعنتی کودکستان را به میزان خوبی از کودکی‌ام شست و برد. آقای رحمتی شاید چیزی از بازاریابی و برندسازی بلد نبود؛ اما این تکنیک آخر سال‌اش، کار را در می‌آورد. پس تعجبی نداشت که تمام 5 سال دبستان من و خواهرم با رانندگی آقای رحمتی و پژو یشمی‌اش گذشت.

پارت پنج: من و دور دوم سرویس مدرسه

آقای رحمتی مرد عیال‌واری بود و به شعار «فرزند کمتر، زندگی بهتر» که آن روزها عمدتا از طریق بسته‌های ماکارانی تبلیغ می‌شد، کاری نداشت و راه خودش را در تولید مثل می‌رفت. برای خرج زندگی بچه‌های قد و نیم قدش مجبور بود هم صبح‌ها و هم ظهرها در دو شیفت به عنوان سرویس مدرسه کار کند. من با هوشمندی انتخاب کردم که همیشه جزو سرویس دوم باشم، از این نظر، صبح‌ها خوش به حالم بود و ظهرها به ندرت بد به حالم. چون جزو سرویس دوم بودم، صبح‌ها وقت بیشتری برای خوابیدن داشتم. آقای رحمتی باید گروه اول بچه‌ها را سوار کرده و به مدرسه می‌رساند و بعد نوبت به گروه ما می‌رسید. از این جهت، این برنامه با خوش‌خوابی من هماهنگ بود.

اما ظهرها، بعد از تمام شدن مدرسه طبیعی بود که باز هم سرویس اول اولویت داشته باشد. در نتیجه من و بقیه دوستانم در سرویس دوم، باید زمانی را در بیرون مدرسه می‌گذرانیم تا آقای رحمتی گروه اول را به خانه‌هایشان برساند و بعد به سراغ ما بیاید. اما از این جهت هم من باخت ندادم و بعد مدرسه بدون استرس گیر دادن‌های ناظم، انواع بازی‌های دسته جمعی را با بچه‌ها اجرا می‌کردیم، انقدر بازی می‌کردیم تا آقای رحمتی برسد؛ از بازی وسطی گرفته تا کش بازی که شرح جزئیات آن در این مقال نمی‌گنجد.

البته از آنجا که آن ساعت، مدرسه تعطیل شده بود، ما مجبور بودیم که در کوچه شلوغ بیرون مدرسه بازی کنیم. گفتنی است که گاهی با خطرات جانی از طرف ماشین‌های پرسرعت مواجه می‌شدیم؛ خوشبختانه از همه آن حوادث، جان سالم به در بردم و اکنون می‌توانم این خاطرات را اینجا به سمع و نظرتان برسانم.

پارت شش و پایانی: نقش اول داستان

 آن پژو 405 یک ماشین سرویس عادی نبود، برای خودش یک شخصیتی داشت که عمدتا از شخصیت راننده‌اش بر می‌آمد. برای همین است که هر جا صحبت از آن پژو و خوبی‌هایش است، نام آقای رحمتی می‌درخشد. آن رخش یشمی تر و تمیز که آقای رحمتی در نگهداری و حفظش اهتمام فراوان داشت. در عالم کودکی فکر می‌کردم این پژو تنها ماشینی است که همیشه آماده حرکت است و هیچگاه بنزین نمی‌خواهد. بعدها فهمیدم که این هم، زیر سر آقای رحمتی بود که همیشه باک‌ ماشین‌اش پر بود و از حق نگذریم دلش گرم.

بچه مایه‌های آن زمان به جای کوله معمولی، کیف مدرسه چرخ‌دار داشتند که به شکل یک مینی چمدان بود، انگار که به جای مدرسه، قرار است بروند فرودگاه. در مواقعی که تعداد مایه‌دارها در گروه ما زیاد می‌شد، آقای رحمتی درب صندوق عقب پژو را باز می‌کرد و همه این کیف‌های حجیم و دست‌و‌پاگیر را یک جوری جا می‌کرد.

نمی‌دانم نقش اول داستانم در مسیر خانه تا مدرسه، آقای رحمتی بود یا پژو 405 اش. اما هر چه بود، این دو با هم یک ترکیب برنده بودند تا خاطرات کودکیم را رنگ آمیزی کنند. ماشینی که هنوز با یادآوری صدای بوق‌اش، یک اضطراب شیرین در وجودم زنده می‌شود و ناخودآگاه می‌خواهم تا دم در بدوم و دوباره همراه با آن پژو یشمی، مسیر سبز خانه تا مدرسه را طی کنم.

پژو 405مدرسهماشیندنده عقب با اتو ابزار
۵
۰
Just a Girl
Just a Girl
یه دختر 25 ساله که دلش میخواد خودش و دنیای اطرافش رو بفهمه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید