وقتی میرقصم، همه چی تو دنیا محو میشه. من میمونم و همراهی دوستام و خنده هامون و ضربان قلب بالا و پاهایی که چیزی نیست کم بیارن ولی با تشویق بقیه ادامه میدن.
به وضوح اون لحظه ای رو به یاد میارم که چندین و چند سال پیش تو کلاس زبان، وقتی تیچر پرسید به نظرتون کی از همه خجالتی تره، همه انگشت اشارهشون رو به طرف من گرفتن. اون لحظه کفم برید! من؟ خجالت؟!
یا تک تک اون لحظه هایی که جون به لب میشدم تا یه انشا رو جلوی کلاس بخونم؛ یا یه درس رو کنفرانس بدم. وقتایی که تمام سعیمو میکردم لرزش صدام قابل فهم نباشه. و وقتی معلم رشته کلاممو قطع میکرد، در درون ذوق اولترا پرومکس میزدم و یه فرصتی واسه نفس گرفتن پیدا میکردم.
با همه ی این وجود، هیچوقت متوجه نشدم چرا اونا فکر میکردن خجالتیم. شاید اون موقع درونگرا بودن مُد نبوده؟
یلدای پیرارسال، یکی از بهترین یلداهای عمرم بود. خامه ی کیک به جایی نبود که مالیده نشده باشه! صورت ها، مقنعه ها، مانتو ها، حتی دیوار ها و کیف ها. با هیونگ رقصیدیم و هیونگپریم رو تو پله ها دیدم؛ در حالی که خندان دنبال فاس میدویدم تا انتقام خامه ای که روی لُپَم زده بود رو بگیرم.
واسهش عجیب بود که.. بذار اینطوری بگم. اون لحظه احتمالا این جمله از ذهنش گذشت که: "ایشونو چه به این برونگرا بازیا!"
و واقعا وضعیت جدیدی نیست. هر بار که پیش دوستام میرقصم، اون وقتایی که واسهشون تقلید صدا میکردم یا وقتی که جلوی معلم روضه خوندم، وضعیت همینه و همین بود. که نه بابا؟ این نِردِ محل از این کارا هم بلده؟
اوایل یکم ناراحتکننده بود ولی الان، بده که بگم بهم حس گودرت میده؟ شاید اون ژنِ بچه منفیم از دبستان مونده و به قول زیست، نهفتهست. و یکی از تنها چیزایی که فعالش میکنه رقصه.
رقص باعث میشه حس کنم هیچ محدودیتی نیست. نمیدونم چه حکمتیه که زبونم میتونه به تته پته بیفته ولی دست و پاهام شل بشو نیستن.
هیجان واژه ی عجیبیه، و کاربردهای زیادی هم داره. یه مثالش منم، امروز وقتی میخواستم شروع به حل آخرین سوال امتحان کنم که مراقب گفت وقت تمومه. چنان هیجان(بخون استرس) بیسابقه ای گرفتم که با سرعت نور و با خطی که خرچنگ و قورباغه هم از خوندنش عاجزن شروع به نوشتن کردم.
هیجان میتونه اون آدرنالینی باشه که موقع خشم ترشح میشه، و طرف آنچنان گودرتمند میشه که میتونه هر چی سر راهشه رو بترکونه.(#نه_به_خوشونت)
یکیشم بگیم همین استرس اول رقصیدنه که وقتی شروع میکنی و چهار تا حرکت اول رو میری، ترشح مستقیم دوپامین از انتهای آکسون تک تک نورون های مغزت رو حس میکنی. انگار بعد از اون قاطی میکنی و نمیفهمی گومب گومب قلبت مال تحرکه یا هیجان یا هردو. (خیلی ضایعه زیست خوندم؟)
به من باشه، میگم تنها چیزی که باهاش میتونی با هر انسانی روی زمین ارتباط بگیری، موسیقیه. چرا؟ شاید چون مخاطب اصلی موسیقی، روحه.
و شاید رقصیدن، یه روشِ -طبق معمول- محدود برای وصل کردن روح و جسم باشه. من خیلی چیزا رو به زبون نمیتونم بگم، و شاید همین بقیه رو به اشتباه بندازه.
خجالتیه، با ما ارتباط نمیگیره، قیافهشو نگاه کن چه جدیه، چطوری امتحان ادبیاتشو میتونه ۲۰ بگیره ولی یه جمله رو نمیتونه تو جمع درست بگه؟
کل این نقاب، شکستنش ۲۰ ثانیه هم طول نمیکشه. اندازه ی چالش تیک تاکی که امروز با هیونگزگوند گرفتیم.
رقصیدن شاید واسه خیلی ها کار ساده ای باشه؛(دقیقا همونایی رو میگم که توی عروسیا میان وسط فریاستایل ایرانی میرن!) ولی واسه من نه. هر بار که یه رقصو میبینم، متوجه جزئیات بیشتری میشم. زاویه های بیشتر، نقص های بیشتر، و کلمات بیشتری که زبان در وصفشون ناتوانه.
میخوام در آینده وقت بیشتری رو به رقص اختصاص بدم، و تا اون موقع، به هر رفیقی که بربخورم، میگم:
درسته رقص ظرافت های زیادی داره، ولی اهمیتی نداره اگه نمیتونی پای راستتو همزمان با دست چپت حرکت بدی. مهم اینه که با روحت برقصی، در ثانیه، قدرتی که بهت میده رو با تمام وجود بپذیری و وقتی بالاخره اولین حرکت هماهنگ رو با دوستت میری، متوجه بشی که هیچ چیزی حصار بین روح آدما نیست، جز خودشون.
یه شات دوغ بزنیم به افتخار این آهنگ که قفلی جدیدمه. :)