کیانوش امین جواهری
کیانوش امین جواهری
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

وقتی هوا روشن شد

ساعت 6 – 7 بعد از ظهر بود. همه خانواده جمع شده بودن؛ من دل تو دلم نبود! همگی لباس عوض کردیم و سوار رنو کوچولو شدیم و رفتیم بیرون. کل راه رو ساکت بودم و فقط تصور می‌کردم الان می‌رسیم و کلی مغازه هست که من می‌تونم راحت انتخاب کنم. سرم بالا بود و فقط شاخ و برگ درختا رو می‌دیدم.

می‌شمردم چندتا درخت رد شده و یعنی چندتا دیگه مونده که برسیم؟

رسیدیم و چشمای من از شدت ذوق بازِ باز شده بود، کاری به بقیه نداشتم، رفتم سمت یه مغازه شروع کردم به نگاه کردن.

یکی سبز، یکی قرمز، دیگه حواسم نبود بقیه کجان!!!

از کنار هرکدوم که رد می‌شدم خودم رو باهاش تصور می‌کردم که الان اگه سوارش بشم چه شکلی می‌شم؟ بهم میاد؟ چقد جذابه؟!

رسیدم به یکیش... آخ که چقد خوشگل بود؛ لاستیکاش با بقیه فرق داشت، انگار یه جوری بود که پنچر نمی‌شد!

هم بچگونه بود هم نه، مثل خودم بود که هم بچه بودم هم نه!

سایز کوچیک ولی یه رنگی که صورتی و آبی و قرمز نیست! یه رنگ باحال تر... بنفش بود! بنفش تیره!!

اصرار کردم که همینو می‌خوام.

گفتن سخته برات! منم که کاری به این حرفا نداشتم.

‌چی سخته؟ چی می‌گین؟؟ همینو میخوام.

خریدیم. :)

گذاشتنش پشت رنو کوچولو و برگشتیم خونه. هر چند دقیقه یه بار برمی‌گشتم و دسته‌ای که از صندلی بالاتر بود ر‌و نگاه می‌کردم.

هنوز سوار نشده هر لحظه باهاش تو ذهنم کلی خاطره ساختم... فکر کن باهاش می‌رم کوچه کناری خونمون همون که درخت داره!

یا خونه عمه گیتی با وحید باهاش بازی می‌کنم!

کاش محمد هم بیاد با هم بازی کنیم! حیاط اونا هم بزرگه و پر از درخت!

یعنی می‌تونم بین درختا باهاش بازی کنم؟؟؟

صدای بسته شدن در ماشین اومد، فهمیدم رسیدیم. در حیاط رو باز کردن، رفتیم داخل و گذاشتنش کنار حیاط

من که چشمم بهش بود. رفتم سمتش که سوار شم گفتن دیروقته و ما هم خسته‌ایم؛ بذار فردا صبح هوا که روشن شد.

عقب عقب رفتم سمت در خونه.

وای حالا که تا صبح کلی مونده :(

رفتم تو خونه و لباس عوض کردم؛ هر چند دقیقه یه بار می‌اومدم پشت پنجره تا ببینم سر جاش هست یا نه!؟

داشتم می‌خوابیدم که از مامانم پرسیدم کی هوا روشن می‌شه؟ تا اون موقع اصلا برام مهم نبود خورشید کی میاد و کی میره؟

گفت ساعت 6. گفتم یعنی عقربه کجا بیاد می‌شه 6؟

گفت وقتی عقربه بیاد رو عدد پایینیه... اون شب خوندن 1 تا 12 رو یاد گرفتم! اونم به انگلیسی!

فقط نگفت عقربه کوچیکه!!! و من تا صبح هر ساعت که عقربه بزرگه می‌اومد رو 6 بیدارش می‌کردم و می‌گفتم چرا روشن نشد؟

اونم تو خواب بیداری یه چیزایی می‌گفت و منم نمی‌فهمیدم و دوباره می‌خوابید.

صبح شد نور از بین پرده‌ها اومد تو... پریدم تو حیاط!

سر جاش بود. چقدر بنفشش تو نور خوشگل تر بود!

اول دسته‌ی راست رو گرفتم و پام رو گذاشتم اون سمت دوچرخه.

رکاب اول رو زدم و همون لحظه عاشقش شدم!

رکاب اول همانا و منی که دیگه تا دبیرستانم ترجیح می‌دادم همه جا تنها برم، همه خریدای مامانم رو تنهایی انجام بدم، فقط به عشق اینکه رکاب بزنم!

حالا امروز این ایده باعث شد تا من یکی از بهترین خاطراتم رو به یاد بیارم و دلم می‌خواد تلاشم رو بکنم که اون حس ناب کودکی من برای همه بچه‌ها اتفاق بیفته...



رکاب سفیددوچرخه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید