چند روز پیش توی مسیر برگشت به خونه داشتم خیلی سریع میآمدم که به اتوبوس برسم تو همون لحظه دیدم که پاکت سیگاری که به نظر نو میاومد از جیب پاکبانی (رفتگر) که داشت جلوی من راه میرفت افتاد بهش سریع گفتم که «آقا سیگارتون افتاد» و تقریبا همزمان با من دوستش که پشت فرمان کامیون ماشین حمل زباله نشسته بود به زمین اشاره کرد و چیزی گفت که البته صداش به من و آقای پاکبان نمیرسید که البته احتمالا منظوری غیر از اینکه سیگارت رو بردار نداشت. بالاخره آقای پاکبان به زمین نگاهی گذرا کرد و برگشت رو به رفیقش گفت «ولش کن بابا این همونه که تموم شده» و راهش رو به سمت کامیون ادامه داد تا سوار بشه. تو همون حالت که در حال سریع اومدن بودم یکه خوردم بله اون پاکت سیگار یاد شده چیزی نبوده به جز "آشغال" و یکی از افرادی که مسئول دفع زباله بود اون رو رها کرده بود. من در همون حالت که داشتم سریع به سمت اتوبوس میرفتم تعجب کرده با خودم میگفتم «آخه اون خودش رفتگره» درسته از اون ها نبود که خیابان ها رو تمیز میکرد و فقط مسئول تخلیه زباله ها از سطل به ماشین حمل زباله بود اما آخه ... آخه همکار همونی هست که زباله هایی که ما نباید رو زمین بریزیم رو بر میداره. با همون افکار هاج و واجم سوار اتوبوس شدم و بعد با خودم فکر کردم که دوستش توی ماشین انقدر بهش اصرار میکنه تا پاکت رو برش داره ولی فکر کنم این فقط صدای بخشی از وجود من بود که دلش میخواهد همیشه همه چیزها پایانی خوب و اخلاقی مثل قصه ها داشته باشند. اتوبوس که راه افتاد به فکر بعضی از دکترهایی افتادم که سیگار میکشن و مشغله اون ها اجازه نمیده ورزش کنن یاد خیلی دیگه از اصناف هم افتادم کاشکی که اول خودمون کار درست رو بکنیم و کاشکی اول خودمون به خودمون احترام بذاریم.