من محسنم ، حاصل عشق محمد و طاهره ، سالهاست که در کنار من نیستند ولی با هم در آن سوی ابرها خوش اند.
تنها یک ماه از زندگی ام گذشته بود که دنیای من به دنیای بزرگترها گره خورد ، در یک شب به خانه ما ریختند و پدرم را با خود بردند ،از آن شب تا یک سال و نیم بعد ،پدرم نبود ... من بودم و طاهره ...
یک سال و اندی بعد پدرم آزاد شد ،من و محمد و طاهره جند ماهی در کنار هم زندگی کردیم ... عکس های آن روزها و نوار صدای گفتگوی من و پدرم ، حکایت روزهای خوبی است که با هم داشتیم .
دو ساله یا کمی بیشتر بودم که باز به خانه ما آمدند و پدرم را با خود بردند ، هنوز آن شب را به یاد دارم ، چند نفر در خانه ما تا صبح ماندند تا مادرم به کسی خبر ندهد ...
از آن شب تا آن بعد از ظهر تابستان که زنگ خانه خاله جان را زدند و من بی خبر از همه جا برای بازکردن در در تمام طول حیاط بزرگ خانه خاله جان دویدم ، سه سال طول کشید .
نه پدر بود ،نه دوستانش و نه فامیلی که با برگشتن او البته همه آمدند ... پدرم از نظر بستگان خودش یک شورشی و آشوبگر بود که تحت تاثیر برادران مادرم به بیراهه رفته بود ، و برای خانواده مادری ام پدرم عامل به زندان افتادن دو فرزندشان ... خلاصه نه این سمت و نه آن سمت کسی همراه من و طاهره نبود و ما تنها بودیم ، از هر نظر تنها ...
گرسنگی ، بیماری ، بی خانمانی ، تنهایی همه با من و طاهره بودند و هیچکس نبود که دستی به یاری دراز کند .
مادرم برای خوشحالی من شاید ماهی و شاید چند ماهی یک بار ، یک سیخ کباب کوبیده با نان سنگک میخرید و برای من به خانه می آورد ،از کلاس خیاطی و من نمی فهمیدم چرا هر بار می گفت : میل ندارم بخور محسن.
چند وقت یک بار کوله باری از لباس های چرک را بر می داشتیم و نمی دانم چرا در همان خانه خاله جان که بودیم نمی شستیم ، نمی دانم چرا باید در کوچه پس کوچه های مجیدیه باید به خانه آن خاله دیگر می رفتیم و چرا فقط آنجا می شد حمام برویم ؟ . چرا هر بار مادرم با گریه دست من را می گرفت و ما خیلی زود از آنجا به خانه خاله جان بر می گشتیم ؟
نمی فهمیدم چرا وقتی برف می بارد ، مادرم باید یخ حوض را می شکست تا ظرف های کثیف را بشورد در حالیکه چند متر آن طرف تر هم آشپزخانه بود ، هم سقف داشت ، هم گرم بود و هم آبگرمکن داشت ... چتر کوچک رنگ رنگی ام را برداشتم و آمدم در حیاط چترم را بالای سر مامان طاهره گرفتم زیر برف ...
خانه پدر برزگ پدری هم بهتر از این نبود ، شیر پاستوریزه یک تومانی و کتک هایی که خوردم چون به بزرگ تر ها سلام نکرده بودم ،گریه های طاهره وقتی آن کوچولو ی فامیل روی فرش فلانی خودش را خیس کرد و صدای فریاد همه بر سر طاهره ... آن روز که تفنگ آهنی برایم خریده بودند و بخاطر اینکه کانال تلویزیون را بدون اجازه عوض کردم و آنقدر با آن تفنگ آهنی کتک خوردم که خم شد و من دیگر دوستش نداشتم .
این داستان طولانی است و باید هر وقت توان فکر کردن به گذشته را دارم ،آن را تکمیل کنم و امیدوارم بتوانم .