Kachooee
Kachooee
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

من محسنم

پدرم وقتی از زندان آزاد شد، به یکباره همه با ما مهربان شدند ، همه از هم پیشی می گرفتند تا به ما نزدیک بشوند ، روزی و شبی نبود که برای دعوت ما به خانه هایی که هیچوقت با احترام ما را دعوت نکرده بودند ، از هم سبقت می گرفتند.

همه چیز خوب شده بود ، پدرم به محض آزادی از زندان ، به محل کار و کسب سابقش برگشت و همان شغل صحافی و آلبوم سازی را ادامه داد ، هنوز انقلاب در حال شکل گیری بود و مردم رفته رفته درگیر تظاهرات و اعتصاب و اعتراض می شدند.

همه مهربان شده بودند
همه مهربان شده بودند


پدرم اما سعی می کرد ضمن حفظ ارتباط خودش با دست اندرکاران انقلاب ، قدری جبران سالهای نبودنش را بکند و امیدوار بود که روی خوش زندگی را به من و مادرم نشان بدهد . آپارتمانی در یک ساختمان چهار طبقه در خیابان شکوفه تهران اجاره کرد ، خیلی زود ما هم خانه ای داشتیم که هم آشپزخانه داشت ، هم حمام و میتوانستیم تا یک زندگی معمولی و ساده را مستقل از همه تجربه کنیم .

من و مادر و پدرم  والبته پسر خاله  جان
من و مادر و پدرم والبته پسر خاله جان


در همان آپارتمان مادرم باردار شد برای بار دوم ولی نوزاد زودهنگام به دنیا آمد و متاسفانه فوت شد ولی نشان از عادی شدن شرایط زندگی مارد و پدرم بعد از این همه سال سختی و در بدری و فقر بود.

فراموش نمیکنم روزهایی که به انتظار پدرم پشت پنجره آشپزخانه آن آپارتمان کوچک منتظر می ماندم تا او برای ناهار به خانه بیاید و از قضا یک بار وقتی منتظر او بودم، سرم به گوشه پنجره خورد و ابروی سمت راست من شکاف برداشت و اندکی خونی شد. آن شکاف کوچک به نشانه ای همیشگی در ابروی راست من تبدیل شد و با من ماند تا یادم باشد که برای دیدن چه کسی آنقدر مشتاق بودم، کسی که با آمدنش آرام شدیم و قرار گرفتیم... انگار نه انگار که اگر او نبود ، همین زخم کوچک چقدر میتوانست مادرم را بیازارد.


قبل از آنکه بیشتر از آن ماه های آرامش بنویسم باید بگویم که در تمام سالهایی که پدرم زندانی بود ، من به انواع بیماری ها مبتلا شدم و مادرم به جز تحمل آوارگی و دربدری و فقر ، من را در حالیکه چهار یا پنج ساله بودم گاهی برای راهی طولانی به دوش میگرفت از فرط ناتوانی من ... حصبه ، یرقان ، سرخچه و ... شاید چون هیچگاه واکسن نزده بودم .

من همه وجودم را مدیون مادرم هستم و بیشتر فرزند او هستم تا پدرم.

من و پدرم
من و پدرم


از آن ایام کوتاه آرامش و آسایش ، یک نوار گفت و گو میان من و پدرم باقی مانده است ، از صدای او و من در این محتوای صوتی پیداست که همه چیز آرام است و او در حالیکه کف زمین اتاق پذیرایی را تمیز میکند ( در خاطرم هست ) با من گفت و گویی را شکل می دهد که در آن زمان کم نظیر است ، گفت و گویی میان یک پدر و پسر ، در حالیکه پسرک شیطان و بازیگوش با بستن نابهنگام فلکه آب اصلی ساختمان ، باعث شده تا همه همسایه ها دچار مشکل و زحمت بشوند و از بد اقبالی او اینکه یکی از اسباب بازی هایش را در کنار شیر اصلی ساختمان جا گذاشته و از همین رو ، همه فهمیده اند این خرابکاری کار چه کسی بوده.

اما پدر فهمیده و منحصر به فردی که تنها بیست و شش سال سن دارد ، به جای شماتت فرزند و حتی "تنبیه" او، که اتفاق رایجی در آن زمان بود با کودک خود ، گفت و گو میکند . میگوید : حاج آقا ( به من می گفت حاج آقا) ، ما نمیدونیم با این پسرمون چه کنیم ؟ متاسفانه گاهی دروغ میگوید. و من در جواب میگویم : اتفاقا پسر من هم گاهی دروع میگوید ولی من او را به دکتر برده ام و به او آمپول " این تی سین " زده ام تا دروغ گوی اش درمان شود. تا گفتم " این تی سین " گفت چی ؟ این دیگر چه دارویی است ؟ ( با خنده) و من توضیح دادم که این داروی درمان دروغگویی بچه هاست. و از روی بچه گی و هیجان اینکه کسی آنجا هست که به حرف های من گوش میکند ، تعریف کردم که چطور پسرم سیر فلکه ساختمان را بسته بوده ولی به من نمی گفته که کار خودش بوده ... و پدرم میگوید : عجب پس این کار تو بود ؟ و من با تعجب میگویم : نه ما داریم الکی بازی میکنیم با هم و پدرم که میگوید نه چه بازی ای ، تو خودت الان گفتی که بستن شیر فلکه کار تو بوده و ....


اینکه پدری بیست و شش ساله در سال هزار و سیصد پنجاه و هفت با فرزندش گفت و گو کند و صدای این گفت و گو را ضبط کند ، شیوه معمولی میان پدر ومادرهای آن سالها نبود و نشان میداد که او چقدر "خاص" بوده و برای همین هم " خاص" مانده در ذهن من .


بازهم خواهم نوشت.


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید