دکتر سروش تعریف می کند که روزی یک درویشی یک خانه کهنه و کلنگی را خریداری می کند. شبها که برای نماز بیدار می شده است ، با در و دیوار صحبت می کرده است. بعد از نیایش به درگاه خداوند به دیوار ها و سقف می گفته است که من می دانم شما یک روز خراب می شوید، ولی من توانم نیست که یک خانه بهتر بخرم. حالا شما را قسم می دهم که اگر خواستید خراب شوید ، لطفا قبلش به من پیام بدهید . چون من زن و بچه دارم و زن و بچه من در این خانه هستند. لطفا به من هشدار دهید تا زن و بچه ام را ازین جا خارج کنم و بعد خراب شوید.
مدتهای مدیدی این راز و نیاز ادامه داشت و روال بهمین صورت بود ، تا اینکه یک شب سقف خانه خراب شد. و بچه مرد درویش فوت کرد. درویش خیلی ناراحت شد. و امد بالای سر آوار خراب شده ، و گریه و زاری کرد و به سقف و دیوار ها گلایه کرد که چرا بدون هشدار خراب شدید. من که به شما گفته بودم که بمن هشدار بدهید.
بعد از اینکه کلی ناله و زاری کرد، ناگهان سقف به صدا امد و گفت که ما به تو هشدار دادیم ولی تو بی توجهی کردی. چند بار ترک خوردیم و کمی خاک از ما روی زمین ریخت. ولی تو هردفعه جای ترک را گچ گرفتی و بی توجهی کردی. تقصیر ما نبود. خودت هی جلوی دهان مارا گرفتی. تا خواستیم حرف بزنیم، دهن ما را با گچ پر کردی. خودت را ملامت کن.
منظور دکتر سورض بحث فضای باز و برخورد با منتقد و اینها بود و است. ولی من برداشت دیگری کردم.
دقت کردم و دیدم واقعا در اکثر اتفاقی که برای ما می افتد، قبل از وقوع اتفاق یک هشدارهایی دریافت کرده ایم ولی بی توجه بوده ایم ولذا ناگهان بلا سرمان امده است.
و باید خودمان را ملامت کنیم و سعی کنیم به هشدارهای طبیعت توجه کنیم