Rastegar
Rastegar
خواندن ۲ دقیقه·۱۰ ماه پیش

ژرف

«بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم‌الرحیم»

'' ژرف''

{تو مرا ذوق بیان دادی و گفتی که بگوی

هست در سینه من آن‌چه به کس نتْوان گفت}

#برگ_2

حتی وسواسی که خاتون برای بر زبان آوردن نام حسنا به خرج داده بود هم نتوانست تمرکز دستان علی را که داشت آخرین مهره را سر جایش پیچ می‌کرد، برهم زند.

- مامان‌جان درست شد فکر کنم!

خیال خوشی داشت خاتون که گمان می‌برد پسرش از روی حجب و حیا پای دلش را پیش نمی‌گذارد؛ قوری چای را کنار استکان‌های کمرباریک درون سینی گذاشت و برای کاویدن احساس نهفته در چشمانش شتافت.

پای در ایوان گذاشته نگذاشته، رشته‌ی کلامی را که پسرش سعی در گسستنش داشت از سر گرفت و در پاسخ سوال نپرسیده‌ی علی گفت:

- احترام بزرگتر واجبه؛ یه وقتی بگذار سری بهشون بزنیم.

استکان چای قند پهلو را که گویی گلبرگ‌های درونش از تلاطم امواج چشمان دریاگون علی بی‌قیدانه به رقص در آمده بودند، مقابلش روی قالی گذاشت.

نگاهش به چشمان رمیده‌ی علی بود و حواسش پی سخنی که می‌دانست خیلی وقت است درون گلویش گیر افتاده است.

دستی بر چین‌های افتاده در میان گل‌های سنجاق‌دوزی شده پیراهنش کشید و با همان سیاستی که حاصل چندین سال نشست و برخاست با منطق و احساسات درهم آمیخته‌ پسرش بود، ادامه داد:

- آخر هفته خوبه؟

علی، آهسته سر تکان داد و بی‌حرف به استکانی که دمی قبل بر لبانش بوسه‌ای گرم نشانده بود، خیره ماند.

طرحی از تبسم مادرانه روی لب‌های خاتون نقش بست و چین‌های پررنگ شده‌ی کنار لب‌های کشیده‌اش نشان از اطمینان خاطری بود که سکوت پسرش به او می‌بخشید.

دل بسته بود به همان سخن قدیمی که سکوت علامت رضاست!

علی اما همچنان غرق در خیالات خودش که فرسنگ‌ها از حدس و گمان‌های مادرش فاصله داشت، به دلبری‌های گلبرگ‌ها شناور در استکان چشم دوخته بود.

کلام خاتون مرغ خیالش را از قفس رهاند:

- دستت درد نکنه؛ کلی از کارهام عقب افتادم!

دم عمیقش را آهسته به بیرون هل داد و در پاسخ تشکر مادر تنها لبخندی روی لب آورد.

این‌بار نوبت خاتون بود که در دریای افکارش غرق شود و تلاشی برای شکستن سنگینی سکوتی که چند لحظه‌ای می‌شد در خانه حکم‌فرما بود، نکند...

#ادامه‌دارد

نمانده هیچ قریبی به لطف و همت هجر!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید