«بسماللهالرحمنالرحیم»
'' ژرف''
{شرح دلتنگی من بیتو فقط یک جملست
تا جنون فاصلهای نیست از اینجا که منم!}
#برگ_1
- واقعا نمیخوای رام بدی؟
خندهی رندانهای رو لبهای قلوهای دخترک پشت در رخت پهن کرد؛ نگاهش تا کنار امواج متلاطم دو جفت عنبیه که خورشیدی به رنگ شب را به آغوش میفشردند، بالا آمد:
- نگفته بودی اینقدر دیر میآی!
پسر جوان دستی روی موهای تراشیدهاش کشید؛ گویا از خاطر برده بود دیگر نباید منتظر استقبال خرمن مشکی موهای مجعدش باشد تا اندکی نرمشْ مهمان انگشتان کشیدهاش کند. آنقدر این پا و آن پایش به طول انجامید که دخترک از شنیدن صدای بم پسر روبرویش ناامید شد؛ اما تلاقی نگاهشان کافی بود تا شیرینی عسل نگاه دخترک، پسر را به سخن وادارد:
- نشد، یعنی مرخصی گرفتن تو آموزشی تقریبا غیرممکنه!
سپس سرش را کمی کج کرد و نگاه از دو گوی عسلی رنگ خرامیده در چهرهی لطیف دخترک دزدید:
- شما ببخش، شرمنده!
شرم در صورت دخترک دوید و ردپایش طرحی از لبخند را روی لبهایش ترسیم کرد.
دستگیره درب را هل داد و راه برای ورود پسر باز شد:
- دم در بده!
ناشیانه بحث را به بیراهه کشید و او نیز از خدا خواسته پاسخ داد:
- آره... بریم داخل!
* * *
مریم خاتون دستی روی چین و چروکهای لباس شسته شدهی روی بند رخت کشید و نگاه خریدارانهاش را به لباس دوخت:
- انشاءالله رخت دومادیت رو بشورم!
تن صدایش آنقدری نبود که علیِ مشغول به تعمیر چرخخیاطی را که کمی آنطرفتر روی قالی پهن شده در ایوان نشسته بود، متوجه خود سازد.
مریم خاتون دست بر کاشی لبپر شده حوض گرفت و آبی به دستان کفآلودش زد:
- درست شدنی هست پسرجان؟
نگاه علی پر کشید سمت خاتونی که حالا سبد رخت به دست مقابلش ایستاده بود:
- آره مامانجان، مگه دست خودشه که درست نشه!
خاتون از آخرین پلهی ایوان بالا آمد و کنار دردانه پسرش آرام گرفت:
- خیر ببینی!
علی خیز برداشت و غنچه نورسیده بوسهاش را روی دستان نمدار مادرش کاشت:
- وظیفهست!
خاتون اما مرغ خیالش به کوی دیگری پر کشیده بود؛ بر خلاف همیشه اینبار محبت بیریای علی را نادیده گرفت و تنها لب زد:
- حالا نمیخواد خودتو لوس کنی... برم یه چایی بیارم برات.
دمی عمیق ریههای علی را به عطر ملایم یاس خاتون مزین کرد و چشمهای گیرایش قدمهای آرام خاتون را که برای رسیدن به آشپزخانه برداشته میشد، به نظاره نشست...
- راستی، دیروز آسِیِّد سراغت رو میگرفت
اومده بودن دیدن شما...
تاکید کرد:
با حسنا...!
#ادامهدارد