در جزیره همه او را می شناختند، ناخدا عادل، اسمش خیلی به ابهت، و در عین حال عدل و انصافش می آمد، پیر مرد آفتاب سوخته ای که بازوان ضخیمش از کنارهای لباس خنک ملوانی اش بیرون زده بود و موهای پرپشتش همیشه ی خدا حالتی طبیعی به خود می گرفت گویا ناخدا اعتقادی به شانه کردن نداشت!، ابروان کلفش هنوز مانند موهای قابداش سیاه مانده بود،
با وحید به پیشش می رویم، آدم منزویی بنظر می رسد، خیلی بیشتر از عجیب است، اما لبخند ما را با لبخندی پاسخ می دهد و با اینکه با کلمات قهر است می گوید بفرمایید چای، من اول می روم و وحید ترسان به دنبال من و آن غول عجیب می آید، در لنچ اما محیط کمی خنکتر و صمیمی ترست.
از او می پرسم
ناخدا عجیب ترین حادثه زندگی ات در این هشتاد و پنج سال چیست؟
راستی نگفتم ناخدا هشتاد و پنج سال داشت و این که هنوز موهایش مشکی بود بسیار عجب بود، که البته در این سن توانایی کار کردن نیز عجیب تر بود که بماند!!!.
ناخدا، بدون فشار آوردن به ذهنش فوری گفت، خب معلومه پسر دریایی .
وحید بچه جزیره است اما هرگز با ملوانان صحبت نکرده این هم از عجایب این منطقه است، مگر می شود!!!
بالاخره با اصرار من برای ترجمه صحبت های ناخدا آمده بود، و در تمام مراحل حرفهای مرا برای او و حرفهای ناخدا را برای من ترجمه می کرد.
ناخدا، با اصرار من، و ترجمه وحید، که حتی لحن مرا در کلامش اِکو می کرد، یعنی شدت احساسات و هیجانات مرا حتی بیشتر از خودم در لحن وصورتش می توانستی ببینی.
وحید که دستهایش را بر خلاف من، دائم تکان می داد، پسرِ پانزده ساله ی جنوبی با پوستی بسیار تیره و چشمانی درشت مشکی و براق به طور ذاتی، یک فرستنده زیستی درونی با موج قویی، از احساسات داشت، که کمک می کرد، این پهلوان پیر و گوشه گیر ما بیشتر سخن بگوید.
اینکه این ناخدای غول پیکر آفتاب سوخته از پسر بچه ای در دریا سخن می گفت، که من گمان می کردم، شاید همراه قایق چوبی اش در دریا گمشده بود مرا مشتاق تر می کرد.
اما ناخدا شروع کرد از طوفان!!!
او ادامه داد طوفان بسیار شدیدی بود، ملوانها همه کار کرده بودند تا شاید غرق نشویم، همینطور که محکم کشتی را با دست گرفته بودیم و اَشهد خود را می خواندیم، صدای شدیدی از سمت چپ لنچ آمد و ما متوجه ترک بزرگی شدیم که آب را وارد لنچ می کند، من آن زمان جوانترین ناخدا بودم و عملا خود را باخته بودم، شروع کردم به گریه کردن ناگهان آب و هوا متحول شد، وکمی امواج آرامتر شدند، از دور دست های دریا سایه ای سیاه نمایان شد که فکر کردیم دکل یک قایق بادبانی است اما هر چه جلوتر آمد تعجبمان بیشتر شد گویا شبح بود، اما، نبود!
پسر بچه ای بود که در روی موج های آب می دوید، به ما رسید، شاید الیاس بود شاید هم خضر ، به ما که رسید با لهجه خودمان صحبت می کرد عجیب بود! مانند زمین دریا را در اختیار داشت!، او حتی به کشتی دست نزد و فقط به من اشاره کرد و با یک لبخند گفت عمو جان نگران نباش آب دریا اجاز ندارد به کشتی تو وارد شود و بعد در آن هوا که در حال روشن شدن بود ناپدید شد، بعد از رفتن او هوا کاملا صاف و آفتابی شد، به داخل لنچ رفتیم با کمال تعجت از شکاف آب و حتی موجودات کوچک آبی را می دیدیم گویا این لنچ را یک لایه ی شیشه ای فرا گرفته بود، و عجیب تر آنکه آب وارد شده به لنچ خود به خود خارج شده بود، ناگهان من از هوش رفتم و بعد از مدتی بهوش آمدم، تنها من از هوش رفته بودم چون پسر با من صحبت کرده بود، بعد از آن هرگز آب در لنج من نمی آید حتی ماهیها را که صید می کنم بااینکه تازه اند ولی بدون خیسی و رطوبت در روی بدنشان هستند، از آن زمان تا بحال من در فکرم که چرا او را دیدم و چرا نمُردم. دیگر او را هرگز ندیدم اما برای من پسر دریاست، بعد از آن چای اش را خورد و با چشمان خیس و بدون خداحافظی از لنج خارج شد و رفت.