
داستان برّه و توله گرگ
روزی در پایین کوه و درون دشت سرسبز برهای از گله جدا شد و در ارتفاع بلندتری یک میش را دید که بسیار شبیه پدر خدا بیامرش بود، که سگ گله میگفت دیشب گرگها خوردهاندش، بره هنوز چشمهایش از داغِ پدرش تَر بود و دردی سینهاش را میفشرد دید، به سمت او رفت و بر خلاف دستور سگ گله از گله مقداری دور شد، به او سلام کرد و در پاسخ شنید علیکم السلام عموجان، ناگهان جا خورد و از روی تعجب گفت شما از کجا مرا میشناسی؟! میش نیرومند گفت از روی قیافهات که درست شبیه پدر خدا بیامرزت است، بره پرسید از کجا فهمیدی پدرم فوت شده میش دانا گفت از آنجا که امروز در گله نمیبینمش من هر روز از ارتفاعی بلندتر از شما آمار و شرایط شما را میبینم و به حالتان افسوس میخورم اما اگر سگ گله مزاحم من نمیشد و جهل و نادانی گوسفندان زنجیر را از پای این قوم بنیاسرائیلی باز میکرد، موسی وار شما را به آزادی میرساندم، افسوس که بارها به والدینم و برادرم و باقی گوسفندان گفتم که با من بیاییند اما آنها با کمال رضایت از وضع موجود به زحمات چوپان و سگش اشاره کرده و مرا نیز از دشمنی گرگها و پلنگهای کوهستان بیم دادند و نیامدند. ای برادر زاده بگذار خاطرهای برایت بگویم تا حقایقی را باز یابی که والدینت و دیگران از تو مخفی میکردند و میش نیرومند شروع کرد به تعریف خاطر :
سالها پیش، وقتی یک برّهی جوان و سرخوش بود، در اطراف گله بازی میکردم و گاهی از سر کنجکاوی و تیزبینی، کمی از گله دور میشدم، برخلاف برادرم که همیشه در انتظار آن بود که من گلهای زیبا، خوش بو و خوش مزه را برایش بیاور و رام آرام همچون سایر گوسفندان کثیف، بیذوق و شکم پرست از علفهای کهنه و نوی پُر از شپش و آلوده به ادرار دیگر گوسفندها میخوردند، من فقط مایل به خوردن گلها و علفهای پاکیزه و خوش بو بودم، که از زیر ادرار و لگدهای دیگر گوسفندان در امان مانده باشند، و این نیز باعث شده بود که به گوسفند بازیگوش و دوست نداشتنی در گله شهرت داشته باشم، هرچند گوسفندانِ اندکی، هوش و کنجکاوی مرا تحسین میکردند، ولی اکثریت به رفتار خانواده و چوپان پیرو خرفت گله توجه میکردند که مرا زخمت و دردسر می پنداشت، القصه روزی که در پی گلهای بهاری و عطر زیبایشان مقداری از گله دور شدم ۳ توله سگ خاکستری رنگ و زیبا را دیدم که با هم بازی میکردند، و از پدر و مادرشان اثر نبود، من نیز همچون عادت به آنها نزدیک شدم، اما چیزی در درونم به من میگفت که احتیاط کنم از این روی زیاد به آنها نزدیک نشدم و ایستادم تا آن سه جفت چشمِ بازیگوش و براق متوجه حضور من شدند و بزرگترین آنها با کنجکاوی به سمت من آمد دهانش کمی خون آلود بود، گویا به تازگی از تکه گوشتی که والدینشان آورده بوند سیر شده بود، پس از حال و احوال با من اولین سوالی که پرسید این بود اینجا چه میکنی و چرا پیشِ گلهی احمق و آن سگ نادان که حکم پاسبان چوپان را دارد، بر نمیگردی، که اگر زیادی وقت تلف کنی ممکن است والدینم تو را به ببینند، هرچند امروز از شکارِ گوزن بزرگ امروز مقدار زیادی خوردهایم و ممکنست این بار، آنها از سگ گله نیز بیآزارتر باشند. این سخنان مرا کمی ترساند اما از آنجا که مرگ در نادانی بدتر از دانستن و مُردنست، از ترس خود چیزی بروز ندادم و با شجاعت تمام پرسیدم، مگر شما سگ نیستید؟! که ظاهر شما همچون سگان است! او پاسخ داد نه ما پسر عموهای سگها هستیم و به ما گرگ میگویند. گفتم عجب دربارهی شما از سگ گله شنیده بودم آن وفادارِ شجاع و آن سردار خوش قلب، از شما به من گفت بود! اما تا امروز از نزدیک ندیده بودمتان، و از خونِ روی دهانت و وجودِ پلیدت به سرعت دور خواهم شد تا مبادا مرا بعنوان شام بخورید.آنگاه هزاران لعن و نفرین که از سگ گله و گوسفندان دیگر آموخته بودم به جان او و هفت جد و آبادش کردم و پشت به او نموده و آهنگ رفتن نمودم، ناگاه با ناراحتی و اشک گفت: برو که حق داری اما از برهای چنین باهوش چون تو در عجبم که این گونه قضاوت میکند!!!😢 چون خونخوارتر و زشت کردارتر از آن سگ و چوپان نیست، اما گویا حقیقت وارونه جلو داده شده و این نفرینها را باید به جان آن سگِ نجس و اربابِ سنگدلش، باید کرد. چوپان که شما را در زنجیر جهالت کرده و با عادتِ رفاه پرستی و سادگی ِشما، خونِ صدها و بلکه هزاران گوسفند را طی این سالیان دراز ریخته و تنِ پروارتان را به فروش میرساند، آنگاه از پارهای استخوانتان و برخی از رودهها و آشغالهای آن به سگ وفادارش میدهد. این ما نیستین که هر روز یک گوسفند پروار و جوان، و یا ماده میشی که انبوهی بره و شیر فراوان در طی سالها به ما داده میکُشیم. ما روزهای زیادی در برف و باران به دنبال شکاری میرویم که هرگز او را بزرگ نکردهایم، و وفاداری و محبت او را نخواستهایم ما هرگز او را نفریفتهایم، و پس از دوستی و اعتماد طولانی او به خیانت و گوشتش را پاره پاره نکردهایم، و سپس استخوانش را به سگهای خود هدیه ندادهایم.
ناگهان دود از نهادم بر آمد،
و یاد گوسفندانی افتادم که اگرچه با من و سگ گله مونس و غمخوار بودند، ولی ناگهان ناپدید شدند، و سگ گله با اشکِ تمساح و آه و ناله، از حمله گرگانِ بیصفت و خونخوار میگفت،
ولی عجیب بود که هر روز استخوانهای پُر گوشت و غضروفی را تناول میکرد که از نظر ابعاد، با هیکل و اندامِ آن گوسفندِ شهید، و آن سفر کرده عزیز، کاملاً هم اندازه بودند.
با این حال باز، به تولهی گرگ گفتم: بالاخره شما گوشتخوارید و دشمن ما هستید. هر چند روز از سگ چوپان شنیدهام که گلهای یا تک به تک، به قوچها و بُزهایِ کوهی حمله میکنید و یکی از آنها را شکار کرده و میخورید پس نباید از سخنان من به رنجی.
او گفت: بله ما هر چند روز از زور گرسنگی و بخاطر خلقتمان که گوشتخواریم، مجبوریم شکار کنیم. اما هرگز به خیانت کاریِ چوپان و سگش نمیرسیم. همانگونه که گفتم آنها با وعدهی دفاع از شما، در برابر ما، شما را نگهداشته و پس از به زنجیر محبت کشیدن، پروار شدهی شما را با خشونت و قساوت تمام، سر میبُرند!!!،
و اگر غیر از این بود، هیچ اشکالی نداشت.
انسانها علاوه بر گوشت که یک_هشتمِ نیاز آنهاست، قادرند از انواع سبزیها، دانهها(غلات و حبوبات) و میوهها بخورند و حتی توانایی شکار کردن، دارند. اما آنها گرگهایی باهوش و صبورند، و از روشی خلاف عادت طبیعت به کُشتار و خونریزی میپردارند.
تفاوتمان در اینست که آنها حیوانات اهلی و عزیزِ خود را میخورند، ولی ما غریبهها را.
پس این لحظات، همراه با احترام از هم خداحافظی کردیم.
بعد از آن روز از گله، جدا شدم. آنگاه بهمراه دیگر گوسفندان(کَلها و میشها) و بزهای کوهیِ آزاد، آزادانه در کوهها زندگی کردم و هرگز به آن گلهی احمق و شکم پرست و ظاهر فریب، باز نگشتم.
پایان.