قاضی اسراییلی در دفتر خود نشسته بود.
او پس از آنکه به جوانان صهیونیستی که، در راهپیمایی نسبتاً آرام خود که البته در انتها با دخالت پلیس به درگیری و هرج و مرج کشیده شده بود. حکم زندان و جزای نقدی داد و آنها را خرابکارانِ بیخرد خطاب کرده بود، او ادامه داده بود که اینان آبروی اسراییل عزیز را به لجن کشیده اند و دخترش نازنینش اگر مانند آنها بود خودش را دار میزد.
همان دختری که پس از همسرش همه زندگیش بود را حاضر بود در راه آرمان اسراییلِ بزرگ بدهد!
این جوانان که اکنون در مقابل والدین و آشنایان خود تحقیر و خفیف شده بودند، تنها اعتراضشان به تخریب و اشغال خانههای فلسطینیانی بود که جز خداوند کسی را نداشتند.
دقت کنید آن مسلمانان جز خداوند هیچ کس را نداشتند نه آمریکا و نه اروپا، دانستنش زیاد فکر نمی خواهد!
این جوانان یهودی دانشگاه رفته، هرگز فکر نمی کردند با دخالت پلیس و سپس دادگاه اینگونه خوار و خفیف گردند،
زیرا هیچوقت جز کتاب و درس و دانشگاه حتی یک جریمه رانندگی در کارنامه خود نداشتند، ولی اکنون سابقه دار شناخته می شدند!
اینک هرکدام در درون خود، چون بمبی ساعتی در حال نزدیک شده به انفجار بودند، در این میان ابراهیم که عاشق ساره بود با دلی غمگین و شکسته به زندان رفت.
برای آنها هر کدام شش ماه زندانی نوشته بودند،
ابراهیم در زندان بسیار فکر کرد و غصه خورد.
یک روز ناگهان ناپدید شد. تمام زندان را گشتند ولی او را نیافتند.
یک روز دوست صمیمی ابراهیم متوجه بوی بدی شد که از یکی از سرویسهای بهداشتی که به علت خرابی یک هفته بسته شده بود، شد.
پس از ورود تیم مخصوص و باز کردن درب سرویس ابراهیم را در حالی یافتند که با تیغ شاهرگ خود را بریده بود و خون خشک و سیاه شده ردی پر رنگ و مارپچی تا درون آبروی کف سرویس، ایجاد کرده بود.
خبر توسط دوستان قاضی به او رسید. حساسیتهای ایجاد شده از سوی خانواده و آشنایان ابراهیم تا تلویزیون و مجامع انسانی آمریکا و اروپا کشیده شده بود ولی از آنجا که پشت قاضی به این نکته گرم بود که علم نداشته جوانان امروزی اینقدر حساس هستند، که برای فقط شش ماه زندانی رگ خود را بزنند وگرنه حکم بسیار ساده بوده و باید شش سال یعنی دوازده برابر این داده می شد و خلاصه که بله!...
خلاصه قاضی در مراسم ابراهیم در حالی که ریش بلند خود را کوتاهتر کرده بود و کلاه انگلیسیِ لبه داری را بجای آن کلاهِ زیر فنجانی مانند یهودیان معتقد گذاشته بود تا شناخته نشود و البته بتواند با مدرک به همکاران خود نشان دهد که در عین قاطعیت اسطوره مهربانیست، که البته خودش میدانست اینگونه نیست.
همینطور که برای بار آخر تابوت را گشودند،
یک دختر پوشیده در قد و قامت دخترش ساره را دید که به تابوت نزدیک شد و یک جلدکتاب که با گل سرخی خشک شده که توسط روبانی سرخ رنگ به آن پاپیون شده بود را در روی جسد گذاشت و فوری دور شد. به دلیل توری پر از طرحِ مشکی رنگ نمی توانست از فاصله دورتری که آنجا قرار داشت صورت دختر را ببیند و از آنجا که دخترِ مذهبی و پایبندی بود هیچ بخشی از سر و بدنش بدون پوشش نبود. ناگهان شکی در دلش شروع به جوشش کرد نکند خواهر ابراهیم، دوستِ سارهی عزیزم باشد و از فردا روابط او را با من خراب کند؟، اما با خودش گفت در تلاویو با این جمعیت این فکر احمقانه معنا ندارد و سپس آرام شد.
در جلوی درب خروجی قبرستان با گزارشگران تلویزیون سخن گفت و بسیار اشک ریخت و نقش بازی کرد، او در دلش میگفت که همه اینها برای اسراییل عزیز و مقتدرست وگرنه ابراهیم و دوستانش،که علیه من تظاهرات نکرده بودند و من هیچ دلیل شخصی نداشته ام که بخواهم جوانان مردم را به زندان بیندازم، مخصوصا جوانان لوس و حساسی همچون این ابراهیم احمق را! البته او به خوبی میدانست که اینگونه نبود وآن روز دلش با تنبیهی که بیشتر شبیه یک انتقام بوده حسابی خنک شده بود.
سوار ماشین زیبایش شد که امسال با قیمتی هنگفت و اقساطی سنگین از دوستش داوود خریده بود، در حالی که کولر را تا انتها بالا برده بود از این همه دردسری که ابراهیم نادان برایش ساخته بود زیر لب شکایت می کرد و مدام با خود میگفت که اگر پسری مثل ابراهیم داشت هرگز او را به دانشگاه نمی فرستاد تا تحت تاثیر آن محیط، جامعه متمدن و قدیمی یهود را اینگونه، نقل محافل جهان کُند و آبروی آرمانهای بزرگ اسراییل را ببرد.
وقتی به خانه رسید. درب ویلا باز بود و قطرات فراوانی از خون از هال تا اتاق ساره ریخته شده بود، ناگهان چیزی در ذهنش جرقه زد، نکند ساره همان دختر پوشیدهی درون قبرستان .....
به سرعت و با ضرب لگد درب را باز کرد، ساره همانند ابراهیم شاهرگ خود را با کمک خنجری که روی دیوار هال آویزان بود، زده بود. فوری نبضش را گرفت دیگر نبض نداشت دایم به خود و وقتی که بابت مصاحبه با گزارشگرها صرف کرده، بود فکر می کرد!
بله دخترجوان و مهربانش که همه زندگی پدرش بود، اکنون به دیدار نامزدش رفته بود. همان نامزدی که قرار بود هفته قبل به او معرفی کند، و با آن اشتیاق از مهربانی و هوش سرشارش گفته بود ولی نامی از او نبرده بود، ناگهان روز بعد هیچ حرفی از او نمیزد و پرسشهای پدر را نشنیده می گرفت و به اتافش می رفت، چرا حالا باید اینگونه با داماد آیندهاش آشنا می شد؟!.
ناگهان قلبش دردگرفت.
وقتی که چشم گشود، خودش را روی تخت بیمارستان دید اما اکنون میدانست که ساره هرگز باز نخواهد گشت، همانطور که ابراهیم را از خانواده اش گرفته بود، و همانطور که از گرفته شدن خانهی فلسطینیان توسط ارتش اسراییل حمایت کرده بود،همان ارتشی که او بنام ناجی یهود می نامید، اکنون مهرهی آخر را خداوند حرکت داده بود، مهره ملکه یا همان وزیرِ او ، یعنی ساره را زده بود، و او اکنون کیش و مات شده روی تخت بیمارستان در اعماق فلاکت افتاده بود!
اکنون نه ساره بود و نه آبرویی برای اسراییل و
گویا تمام این مدت، خداوند حرکت مهرها را نظاره کرده بود و فقط با یک حرکت حرف آخرش را زده بود!!!
پایان.