پرده،سکانس اول
در خیابان ژاندارمری منتهی به کوچه ژاله، مردی ژولیده، ژنده پوش و نژند معروف به شیخ دژیون مانند شیرِ ژیان یقیه ی مامور مخفی به نام ژان رنو ژان را گرفته بود، و بلند می گفت مردک کژ اندیشِ گژدم صفت با جوان مردم چکار داری، از دور و زیر آن لباسهای گشاد بازوان تنومندش پیدا نبود، ولی با کشیده شدن پیراهن توسط دستان ژان که گویی کفتار حشیشِ ژاژ گو، در پنجه های شیر، دست و پا میزد و همچون غریقی که به حشیش دست می یازد تا بلکه مفری پیدا کند جامعه شیخ را درید، و بازوان ستبرش دیو کُشش نمایان شد، گویا کُنده های عظیم و سرخ رنگ، به تن چهار شانه ی رستم گونه او وصل شده بود!
آژان مرادقلی آخورده سریع پرید وسط به وساطت که ای پهلوان این زبان بسته خارجی را نفله کردی و اگر بکشیش کارت با شاه و بعد دولت فخیمه فرانسه ست، در ثانی پسرک جَسته و آبروی ژان ریخته، بیش از این معرکه گیری نکن، رسم جوانمردی نیست غریبه را زدند.
دیوژن با ابروان پر و صورت پر ابهتش نگاهی به مرادقلی کرد، و دستان فولادین و قفل شده اش را از گردن ژان باز کرد. ژان چون ماهیِ مانده و لزجی به کنج دیوار سُر خورده، همانجا روز آسفالت خیس و یخ زده نشست! هنوز شوکه شده توان گفتن نداشت، که میزاقلی زیر بغلش را گرفت و به سید گفت مردم را متفرق کن همین مانده که جراید آبروی آریامهر و سلسله پرشکوه پهلوی را به بازیچه بگیرند! ، آنگاه به سمت خانه خودشان که در آن نزدیکی بود برد.
ژان که به لکنت افتاده بود، بالکنت از مرادقلی پرسید چرا آن هیولا را دستگیر نکردی؟! اگر نرسیده بودی مرا می خورد!
میرزاقلی آقا ما صبح تا شب از ترس مردم از دفتر بیرون نمی آییم، حالا مانده یک تیر در شود و دیگر ما را ماشین و دفتر حتی شهر را باید بگذاریم و در برویم.
مردم هم کلت، هم بیل و تبر و هم چاقو دارند از کوکتل ملوتوف و بمبهای دست ساز ما توان محافظت از خودمان را نداریم شما حرف از دستگیری می زنی؟!
چایت را بخور، چادر و روبنده ای که آورده ام را بزن، از خانه خارج شو و به سمت پارک برو در میان درختان، در کنار مجسمه طوطی خلوت است چادر و روبنده را آنجا آویزان کن،بعد از آنجا یک راست برو به فرودگاه اینجا مردم وحشی شده اند، همین پارسال ریختند و دو کانادایی را طوری زدند که بعد از پانزده یا شانزده عمل هنوز مثل روز اولشان نشده اند، جمعیت مهاجم، آنقدر زیاد بوده که نتوانستند هیچ مقصری را هم دادگاهی کنند!
پرده،سکانس دوم
آدمیرال تو چه نظری داری، عالیجناب دولت من پشت سر شماست ایالات متحد آمریکا مفتخرست با بزرگترین نیروی نظامی جهان و سرویسهای فوق پیشرفته جاسوسی هر انقلابی را به سرعت واژگون کند!
احسنت، و سپس کف می زند، نه خوشم آمد. دست روی شانه آدمیرال گذاشته و ادامه می دهد، وقتی در جهان توازن شکسته شود ناوگان شما در هم خواهد شکست، آیا ایالات متحده اِمریکا توانایی دارد با طوفان دریایی مقاومت کند، میدانی توازن همان عدالتست در دو سوی معادله، حال معادله ریاضی باشد یا شیمی یا تاریخی و یا احساسی، شما دست به ذرها بزنید فغان اتمی اش، چون خورشید سوزان از ذره ها در آمده دنیا را به آتش می کشند، در مورد آلمان هم شما انگلیسی و فرانسوی زبانها بودید که بالاترین غرامت را گرفتید، چه شد! نه صدها یا هزاران نفر بله میلیونها نفر از هم زبانهای خودتان را در آتش خشم ذرات دادید!
آدمیرال با عصبانیت دست پیر مرد را از روی شانه اش پایین می کشدو رو به شاه می گوید والاحضرت چه کسی این پیر مرد دیوانه ی گستاخ را به کاخ راه داده است.
شاه آدمیرال این پیرمرد در خوابهایم و در همه کشورها دیده ام و می بینم کسی او را راه نداده!
پیر مرد به آهستگی به سمت خروجی تالار می رود و از نظر ناپدید می گردد.
قربان مگر می شود! با وجود سرویس های جاسوسی ساواک! مردم در خانه هایشان از ترس، حتی نام شما را نمی برد! من..
شاه میان حرف های آدمیرال پریده و به سفیر آمریکا که مانند جُغد در سکوت و سکون درونی به ماجرا نگاه می کند، رو کرده و می گوید این مردک فکر کرده کیست مگر جای مردان وحشی در میدان جنگ نیست!
وزیر با لبخند موزیانه ای بر لب، به طرف شاه می رود و با صدایی کشیده می گوید عالیییی جناب شما خودتان را ناراحت نکنید. یک پیر مرد؟! چراااا به دکتر مراجعه نمی کنید؟! کدام پیرمرد؟!
شاه با عصبانیت رو به آدمیران می گوید آدمیرال بجای خفه خون گرفتن، بگو که دیدیش!
آدمیرال سرش را پایین می اندازد و می گوید قربان بله دیدمش!
سفیر چشم غُره ای به آدمیرال می رود، سپس با محبت شاه را به صندلی مجللش راهنمایی می کند.
شاه که الان خورد شدن تمام ابهت پادشاهی اش را در تک تک های لحظه ها می بیند، ناگهان اشک میریزد، و با صدایی ضعیف می گوید پدرم در آمد، جناب سفیر!
سفیر با دست سر شاه را نوازش می کند ولی لبخند مرموزش حاکی از آن است که شاه را احمق می بیند! با این حال می گوید این پیرمرد هیچ چیز مهمی نیست چرا پادشاه یک کشور بزرگ باید از یک پیرمرد مریض احوال بترسد؟!
آدمیرال باتعجب می گوید پیر مرد مریض؟! باز خوبست وجود پیرمرد را پذیرفتید!
-خفشو آدمیرال.
-بله قربان.
وزیر ادامه می دهد، بله قربان، چشم قربان، قربان، قربان... ظاهرا همه چیز را باید یادت بدهم، چه چیزی در دانشکده دریایی یادت دادند؟! احمق کودن، گمشو، بیرون، بیروننننن.
سفیر که صفر تا صد عصبانیت را در یک لحظه بروز داده، در حالی که سرخ شده بود باعث خنده شاه شد.
وزیر می گوید ببین محمدرضا، من کاری به پیرمرد پابرنه ی دربارت ندارم این دیوژن وارِ پیر هیچ خطری برایت ندارد، با تحمل این مردک اسکندرِ زمان می مانی وگرنه.....
خنده شاه محو می شود ناگهان شاه میپرد وسط حرفش وگرنه چی؟
سفیر ادامه می دهد، بیا صادق باشیم، آدمیرال راست می گفت ولی پیرمرد درست می گفت!
فرق راست و درست در اینه که راست درباره یک چیز که من و تو می دانیم هست ولی درست چیزیست که آنقدر قوی و گسترده، که آینده را تغییر داده.
شاه، تو هم که بدتر اون پاپتی شدی، حتما زیادی بیدارموندی و نوشیدی!
-ببین من هیچوقت مثل تو و بقیه دربارت زیاد نمی نوشم و ساعت هشت و نیم می خوابم ملت ما مثل شما دنبال افراط نیست.
-اصلا قبول تو راست میگی این پیره مرد الان کجاست؟! منظورم کجای این آینده ایستاده!
-نفهمیدی؟! اون خود آینده است، الان مردم تو در خانه های خودشان یک پیر و یک مرید دارند. وای از دست شوروی.
-نمی فهمم واضح تر بگو، لطفا.
-خودمم درست نمی دونم!، کمال را یادت هست؟
-کدام کمال، همون که نقاش بود؟
-ناقلا تاریخ ما را از بَری!، خُب که چی؟
-اون می گفت رنگها نیستند که تابلو را می کِشتد بلکه روح جهان، در روح من است که تابلو را به وجود می آورد!
-مردِ حسابی، فلسفه می بافی!
-نه جدی میگم یا باید از نیش و کنایه مردمت، زخم بخوری یا باید جایت را عوض کنی.
-یعنی فکر می کنی، این قدرت در اختیار من نیست که بزنم و دهن این ملت رو پرخون کنم.
-نه، من در دلم به این می خندم، که روسها تا دربار تو آمده اند، آن پیر مردِ روسِ آذری تبار، از در کاخ وارد شده و توی پادشاه را به باد ملامت می گیرد؟!
چی تغییر کرده؟!، جرم تو ایجاد تورم نیست، جرم تو انجام اعمال ضدانسانی علیه ملت خودت با استفاده از امپراتوری ساواک و قانون فرمالیته ست!
-انقلاب فرانسه رو یادته؟
-بله خاطرم هست! بابت انبار گندم و..
-نه اصلا بحث گندم دروغه، انقلاب فرانسه به این دلیل بود که مردم ناراضی بودند، عدالت و انصاف اجرا نمی شد و مرد حق بهر بردن از دسترنج خودشون رو نداشتند اونا تبدیل به بردهایی ناراضی بودند، درسته برده داری نبود اما بردگی بود! فکر می کنی!، مردمت برده هستند؟! یک مشت گوسفند؟! فکر می کنی نیروی نظامی و اطلاعاتی تقویت شده تو جلوی این مسیر می ایسته؟!
-بله، می ایسته، من بدترشو سرکوب کردم.
- نه نه، تو متوجه نیستی، تو با سرکوب کردن، دانه های نفرت رو می کاری، سرکوب فقط یک مُسکنه زود گذره، باید با مردمت دوست باشی، اما از تو عجیبه. باید مردم به راحتی صحبت کنند بدون زنجیر، زندان و شکنجه!
-میرم و با اشک و سوز از مردم می خوام آرام باشند و در اصلاح جامعه تا رسیدن به دروازه های تمدن بمن اعتماد کنند، من آریا مهرم.
-سفیر با پوزخندی گفت آریا مهر؟! مهر یعنی خورشید یعنی گرما و محبت کدوم آریا مهر!
-مگر دانشجوها را شکنجه نکردی؟َهان،
خب چی شد؟ فکر کردی؟! اصلا فکر کردی؟! چقدر می خوای به ساواک باج بِدی؟
ساوک فقط بابت کمک بود نه زیاده روی، تو ساواک رو تبدیل کردی به هیولا!
-تند نرو! من ساواک رو هیولا کردم یا شما و اسراییل، کی گفت ساواک برگ برنده توئه محمدرضا؟! رئیس جمهور شما نبود؟! من از ساواک هم دل خوشی ندارم! از تو چه پنهان پاچه می گیرد! من دلم برای کمی استراحت تنگ شده مقصر تمام مشکلات رو من کردید، شما و شوروی مثل قیچی می مونید هرچی به دَم شما نزدیکتر میشم بدتر می برید.
-هی ببین من منظوری نداشتم، چقدر زود رنج شدی، بیا چند وقتی نباش برو هرجا که دلت رو آروم می کنه، اصلا بیا پیش ما، من با پرزیدنت حرف میزنم، ولی این پیر مرد روس رو بی خیال شو.
بعد زمزمه می کند روسهای دیوانه کثیف اگر دستشون رو می شد! لعنتیا!
- خسرو رو یادته؟! تا اعدام از ساواک انتقاد کرد، حتی معذت خواهی نکرد!
- خسرو گلسرخی؟
-بله، شاعر گُم نامی که ساواک با حماقت خودش به اوج شهرت رساندش، اگر این جوش چرکین را نخارانده بودیم الان به تاولی به این حجم بدل نمیشد.
- اصلا دستگیری افراد غیرمعمول، خود از حماقتهای ساواک است. در اسراییل چی یاد گرفتند؟! مگر از سخن ترسیدن بجای بی صدا ابلهانه ترین روش نیست؟!
-بگذریم با فرح و بچه ها بیایید پیش ما، همسرم کیک درست می کنه بعد میریم ویلای من تنیس و گلف ، خلاصه ده روز نباش بزار کشورت نفس بکشه، تو هم آب و هوایی عوض کن، چطوره؟!
- فرح نذز کرده بریم مشهد، اما باشه.
- فعلا نذر فرح رو ول کن، فرح از کی مذهبی شده، سیاستشه یا واقعا اعتقاد داره؟!
-فرح آنقدر پیچیدست، که خودم هم هنوز نمی شناسمش، بالاخره با فرنسویا بوده. قبول، پس هماهنگی و خبر از تو.
- مردم، فرح و ساواک و شوروی، حل مسئله اعراب و اسراییل تا رفاقت تو با مصر و الجزایر خدای من! پیچیده تر از بحران ویتنام شده، الان مطمئن شدم باد در خلاف جهت ماست....
ادامه دارد....