آبان دومین ماه پاییز نیست فقط.....
هم تاریخ میتونه روایت های مختلفی ازش داشته باشه, هم من!!!!!
تا قبل از بیست و چند سالگی من هیچ توجهی به ماه ها و فصل نداشتم.
تا ماه خرداد ِبیست و چند سالگیم....
بیست و چند سالگی که با یه قسمتی از زندگی گره خوردم که هم آغاز تغییرات جدید و شگرف در زندگیم بود, هم بزرگترین فقدان ...
ساختار کهنه و پوسیده اخلاقی و روحی من فرو ریخت و تمام چارچوب های دست و پاگیری که برام از زندگی یه قفس ساخته بود، شکسته شد.
به طرز عجیبی خودم رو آزاد و شجاع حس می کردم و با تمام مشکلاتی که داشتم، از صمیم قلبم وضعیت جدیدم رو دوست داشتم ....
اون روزا متوجه شدیم پدرم مبتلا به سرطانِ اون هم با بالاترین و آخرین گرید که فقط دوماه فرصت زندگی داشت ...
من اون روزا درگیر اون رهایی و فضایی شدم که یه آدم برام درست کرده بود و کم کم این رهایی شد دل بستگی و در نهایت وابستگی و....
متاسفانه اون آبان ماهی شخصیت خیلی متفاوتی داشت؛ یعنی در نقش یه قهرمان و حامی با این تفاوت که ،همیشه برای نزدیک تر شدن گارد داشت و به قولی شخصیت اجتنابی داشت....
من تو اون چند ماه باقی مونده زندگی پدرم تو خلسه بودم و داشتم لحظه به لحظه ی اون زندگی رو نفس می کشیدم و خب عمیق نبودم رو بابا. خیلی بهش رسیدگی می کردم و حواسم بهش بود اما به خاطر اینکه هیچ ذهنیتی از مرگ نداشتم و خب این ماجرا هم تو اوج خودش بود، فکرم و روحم در پرواز بود و زیاد اون دوماه رو جدی نمی گرفتم، چون نمیخواستم باور کنم....
تو همین بچگی و بازیگوشی، پدرم رفت....
با لباس مشکی رفتم کنارش و دوباره روحم رو نوازش کرد، با همون گارد همیشگی....
گذشت...
یه روز دیدم تمام کتاب هایی که تو نوجوانی و کودکی خریده بودم و به هم یادگاری داده بودند البته کتاب محبوبم رو پیدا نمی کنم، چون فکر می کردم تو انباری خونه است و یه روز متوجه شدم که بدون اطلاع من تمام خاطرات من رو به بخشیدن به کسی...
انقدر حالم بد بود که احساس می کردم دارم قالب تهی می کنم. باهاش تماس گرفتم رفت و تمام سایت های کتاب فروشی رو گشت و برام پیداش کرد. جای تمام کتاب هایی که از دست دادم برام کتاب گرفت و برای یه کتابخونه جدید ساخت .....
جنتلمن ،مهربان، بیشتر اوقات جدی و خونسرد.
اما روح مرا رفرش می کرد طبق معمول اما ،گارد داشت.
یه روز کنار ظرفشویی مشغول شستن ظرف بودم که احساسش کردم و یه حزنی تمام وجودم رو گرفت...
بهش زنگ زدم پدرش فوت کرده بود...
با لباس مشکی اومد پیشم بلد نبود گریه کنه اما تمام وجودش زار زار گریه می کرد....
و تمام روزهای حساس و سخت که کنارم بود و سعی می کردم کنارش باشم...
بود اما با همون گارد همیشگی...
من حس می کردم همه چیز رو و در واقع این حواس من رو راهبری می کرد و البته می کنه...
تمام شش سالی که کنارم بود، فکر می کردم تحت هر عنوانی باید تو زندگیم باشه حالا با هر اسم و جایگاهی، چون من رو آفریده بود و چون از روح خودش در من دمیده بود این حس یک نیاز طبیعی بود و البته غریزی میخوام بگم از جنس عشق هایی که بین یه دختر و پسر میتونست باشه نبود.....
همراه، دلسوز، حامی،گوش شنوا و صد البته فرهیخته و آدم حسابی....
خب این آدم خوب مثل من و همه آدما نقاط ضعفی هم داشت و گاهی رفتارهاش برام غیر قابل تحمل می شد؛ از یه جایی به بعد دیدم بینمون احترام کمرنگ شده نه که خدایی نکرده توهینی کرده باشه یا ناسزایی به زبون آورده باشه نه اصلا فقط یک سری از رفتارهاش که توضیحی ام براش نداشت، غرورم روجریحه دار کرده بود .
اما چون تمام زندگیم رو تحت الشعاع قرارده بود و قسمت بزرگ از زندگی من را با حضورش رقم زده بود به روی خودم نمی آوردم یا ناراحت می شدم و دلجویی می کرد. یه روز دیدم خیلی دلخورم و دیگه نمی تونم ادامه بدم.....
و با گردن کلفتی تمام، یه روز بدون اطلاع بی هیچ حرفی رابطم رو باهاش تموم کردم.
میگم گردن کلفتی چون مثل شیرخواره ای بودم که از آغوش مادر جداش بکنند، یا مادری که جگرگوشه اش رو از دست داده باشه...
رفتم...
روحم ،نفسم، وجودم را پیشش جا گذاشتم....
منزوی شدم نبود
مادرم بیمار شد نبود
حتی نبود، حالِ خوبِ بعد از تسکین درد هام رو ببینه...
بزرگ شدم و بالغ اما...
به پاییز آلرژیم بیشتر شد و در نهایت نفس تنگی و مشکلات ریه.....
چند سال نوری گذشته و حالا از اون وقت تا حالا کلی فرق کردم مثلا دیگه نفس ندارم و هیچ قرص و اسپری منطق ریه من رو درک نمی کنه....
بعد چند سال خواستم بنویسم ازش که بگم یکی مثل منم دلش از آبان خونه...
آره آبان بی رحم و خونریزه......
اینطوری ِکه از پا درمیاره آدم رو بعد دوباره به زندگی برمی گردونه ....
هم عاشقونه است
هم سیاسیه
هم صدای کلی پسرو دختر جوان تو خیابونه...
آبان دیگه فقط دومین ماه پاییز نیست
معنی آزادیه......