چند وقت پیش طبق عادته همیشگی
که داشتم پست های یکی از دوستانم رو می دیدم به پست تولدش بر خوردم. اون پست در قالب یک ویدیو بود که علی کنار یه نوازنده تو حیاط خونه در حال بشکن زدن و خندین و به قولی کارهای فرهنگی بود. اونجا بود که انقدر تحت تاثیر اون خنده های از ته دل گل و گیاه و فضا والبته تاک کنار باغچه قرار گرفتم، که تصمیم گرفتم برا اون حس بنویسم...
ایستاده بود تا با تمام ذوق وعشق بی حدی که داشت، روی شاخه های خسته ء انگور قلمه بزند که زمستان، مستی از سر شاخه ها نپرد که یخ نکند دل علی کنج اتاق.
که غوره نشود ملاحته تاک سی و چهار ساله اش.
که شب های سرد و بی رحم زمستان که تلو تلو می خورد در رویای بهار ، تمام پاسبانان وظیفه شناس را به حیاط خانه بکشاند ....
که وقتی دلش گرفت و آواز سر داد، مردم همه را از چشم انگورها ببیند...
میان شاخه های تاک، هوشیارتر از همه زندگی را میفهمید و انگورهایی را قلمه می زد که جرأت بیداری گل های حیاط بودند.
که هروقت تاک ها بارور شدند میان لبخند های رضایت پدر بزرگش و رزهایی که از پشت کوهای قاف آورده بود، تاب بخورد.
در حیاط خاطرش دلش را به شاخه ها قلمه می زد. برای همین بود که گل ها و در خت ها
با دستان او آشنا بودند و محتاج او مثل آب، خورشید...
هرگز از نیازِ بنفشه های بهاری غافل نبود
او درد شاخه های شکسته را از همه بیشتر می فهمید، علی برای بارور کردن برگ های ناز به نسترن ها زخم نمی زند، علی برای دردهای یاس فرتوت کنار حیاط شب ها شازده کوچولو می خواند تا بدانند که آنها هم میتوانند گل محبوب و دوست داشتنی کسی باشند حتی با وجود کهنسالی و فرسودگی....
علی برای تمام درختان سرود زندگی ساز می کند و دست های پر مهرش حکایت از شب های سردی دارد که؛ انگورها به خواب زمستانی رفته اند و برای هیچ شاخه ای حال خوشی نمانده....
ه