eli kamali
eli kamali
خواندن ۵ دقیقه·۸ روز پیش

در مسیر زمستان ایستاده ام

من همیشه سمت بهار بودم.

شاید برای همینِ که زمستون با من میونه ای نداره و همیشه این فصل زمهریر بی مهری ها بوده برام .

نه اتفاقی نیفتاده نه چیزی نشده من سی و هفت سالم شده و کما فی سابق دارم زندگی می کنم .

مگه قرارِ سی و هفت سالگی آسون باشه مگه یه خانم تو سی هفت سالگی نباید هیچ چالشی داشته باشه!

باور کنید غر نمی زنم نه جونم سِر نشدم!!!

فقط دارم زندگی می کنم با ترس های سالمی که نشونه ی بزرگسالیه...

هنوز مفاهیم و معانی تو زندگیم وجود دارند .

مدت هاست دردهای (سندرمِ دندون رو جیگر گذاشتن های مداوم) داره به شدت اذیتم می کنه .همونی که به خودم مدام می گفتم عجب ! چرا من دارم دوام میارم ، عجب چه سگ جونی ام , اونی که ناخودآگاه دعوتش کردم داره همه زورش رو می زنه بگم بسه !!!!

ناله کنم، بترسم حتی بخوام هرزگاهی خودمو لوس کنم . حتی اجازه ناراحتی برای وجود بی وجودش را نمیده لا مذهب. این بیماری غصه خوردن توش هم همراه با مشکله چرا چون به اعصاب یکی دوتا از اندام ها آسیب زده و به محض کوچکترین ناراحتی باید ساعت ها ,زمین رو چنگ بزنم از درد...

دوباره چکاپ، دوباره همون صف های طولانی ...

فقط با این تفاوت که سر چکاپ آخر ،وقتی پرستار سرمون داد زد که برید بیرون و با عصبانیت به یه برگه اشاره کرد که وردارین و پرش کنید، که حتی نمی دونستم وقتی خودکار رو بستن تو پذیرش، باید با چی پرش می کردیم .! صدام رو گرفتم سر و آنقدر سرش داد زدم که هاج و واج نگاهم کرد و گفت آروم باش بیرون بایستید صداتون می کنم

من نه تنها ساکن نشدم بدتر فریاد می زدم که چرا باما اینطور برخورد می کنید !منی که مضطربم و برای همین موضوع اومدم و دارم هزار جور درد و چالش تحمل می کنم چرا باید به صرف ایستادن کنار پیشخوان پذیرش اینطور بهم توهین بشه ....

خلاصه که بیمارهایی که اونجا بودن به آرامش دعوتم کردن و ختم به خیر شد.

صف همون صف بود

مریضی همون مریضی

همون بیمارستان حتی

من اما یه نسخه ی جدیدی از خودم رو نظاره گر بودم

پرخاشگر ,عصبی ،کمی هم مطالبه گر

که بریده, به شدت ترسیده اما ایستاده و برای حقی که ازش ضایع شده فریاد می زنه ....

کنار این نسخه هم داره زندگی می کنه اما متفاوت از گذشته . نه که بگم خیلی قوی شدم وخیلی دارم می جنگم نه. در ساییده ترین حالت ممکنم این روزا .

آره خیلی زندگی فرسایشی داریم ،خیلی سخت می گذره به هممون اما چاره چیه باید زندگی بکنیم دیگه

حتی در حالتی که از درونت دچار فروپاشی شدی

حتی زمانی که دیگه ظرفیتت پرشده

باور کن سعی ندارم کسی رو توجیه کنم یا شعار بدم اما یه چیزی ،

یه مفهومی وادارم می‌کنه زندگی کنم

که هر اسمی میتونی روش بذاری ،نگهم داشته ....

هرشب با فکر کردن به گذشته می گذره

گاهی لبخند می زنم

گاهی افسوس میخورم، تازه فراوونم گریه می کنم اما یهو یه پست خنده دار می بینم میزنم زیر خنده... صورتم خیس ِ گریه است ها اون لحظه یادم می‌ره.

من با همین روزمره و بیم و امیدهایی که دارم ، درد هایی که می کشم، حالت تهوع ،مشکلات گوارشی خیلی سخت ،سردرد های میگرنی زندگی می کنم

درست و غلطشم نمی‌دونم چون آدمم

همین قدر بلدم و ظرفیتمم همینقدره...

برای من بدون هیچ توضیح اضافه ای این روزمره ی پر چالش اسمش زندگیه...

نه بیماری خطرناکی هم نیست خداروشکر اما دردناک و پرماجراست . خیلی حرف ها پذیرش بیماری ارثی ِخانواده ای که هیچ وقت دوستشون نداشتم . زیاد ِ برام اما چه کنم با چی بجنگم ؟ ظاهراً تحمل این چیزا همجزیی از پروتکل های تخیلی زندگیه. هست که با یه ژن از خانواده ی دوست نداشتنی پدرم باید تا مدتهای مدید کنار بیام .

اونایی که هیچ رشته محبتی نداشتن ...

اونایی که از میونشون فقط با بابام ارتباط و رفت آمد داشتیم....

چهره لعنتیشون رو دوست ندارم به خاطر بیارم حتی ،

اما باید ژن سمی و مزخرفشون رو تو سی هفت سالگی کنار تمام مشکلات ، امیدها،ترس ها وباوری که خدشه دار شده از تمامی ابعاد با خودم همین خودی که حضرت عباسی به زور سرپا ایستاده، تحمل کنم

اگه این اسمش زندگی نیست چیه آره آره مصیبت سگ می کشم گاهی تو خلوتم اما من دارم زندگی می کنم .

ما به جبر با رضایت بی رضایت داریم زندگی می کنیم

یه روزایی با این اوضاع بی ریختم تازه احساس خوشبختی هم می کنم چرا چون همین حداقل های ساده و کم و دم دست از نظر من اسمش زندگیه چرا آنقدر تکرارش می کنم چون گاهی حس می کنم داره اسمش یادمون می‌ره حتی اگر کلیشه باشه اونم به کیفیت شعب ابی طالب....

خلاصه رفقا تو مسیر این زمستون هم ایستادم نه به طراوت گذشته و با کوله‌باری از تجارب .

سر تمام کوچه ها

پشت بوما

خیابونا

کنار بخاری

روی تخت ،کنار سفره ی شام، موقع چایی خوردن ،کنار لبو فروش ها لب جدول ،دمِ داروخونه ها که خونه امید ماست این روزا .....!!!

نه با استقامت ستودنی

نه با حرفای قلمبه سلمبه و شعاری

اما ایستادم که زندگی کنم

نه که روزا رو بکشم

نه که داد بزنم پس این سگ مصب کی تموم میشه ها نه.

فقط دارم سعی می کنم بدون خودخوری و گلایه کردن کنار تمام این ماجرای عجیب و غریب بایستم. من افتادن آدم ها رو دیدم من آدمی رو دیدم که تو زنده بودن مورچه ها طمع خوردنش رو کرده بودن...

تو همین شرایط ، همین تورم ،آلودگی ،بی برقی ،سایه ی سنگینِ بیماری ،بیکاری و بی پولی که هممون قطعا تجربه اش کردیم به نوعی یه گوشه بی صدا دارم به زندگی نگاه می کنم خیلی دقیق تر از گذشته و گاهی خیلی متفاوت اما از نزدیکترین فاصله می پامش و ککمم نمی گزه که زمستون سخت و ناجوانمردانه ای در پیشه....

وایمیسم نمیذارم یه لحظه اش هم از دهن بیفته.

دلم میخواد نقشم رو خوب بازی کنم از حس قربانی بودن و حقارت خوشم نمیاد بذار خوب ثبت بشه تو ذهن دنیا .

با سختی حتی با تمارض.....







زمستونزندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید