eli kamali
eli kamali
خواندن ۱۱ دقیقه·۵ سال پیش

راکا

راکا سخت کار می کرد هروز با چه زحمتی شهدهایی  که ساعتها از روی گل ها جمع کرده بود به کندو برساند تمام زندگیش از کودکی همین بود یعنی تمام بزرگترها و ریش سفیدهای قبیله از سالهای دور وظیفه اش  رو به او گوشزد کرده بودن، در رویاهایش بارها میان درختان و گل ها و تلالو آفتاب تاب می خورد در رویاهایش اجبار وظیفه نبود
او باید هروز برای رسالت قبیله اش تلاش می کرد و دم نمی زد او قبیله اش را دوست داشت اما اینکه تمام وظایف خارج کندو به عهده او بود برایش کمی ثقیل و سخت می آمد هم صحبت و دوستی نداشت و
بیشتر گفت و گوهای او مربوط می شد به گل هایی که قرار بود شهدشان را بنوشد گاهی آن قدر غرق گفت و گو می شد که
یادش می رفت برای چه کاری آنجا آمده روزها از پی هم می گذشتند و این تنهایی و خستگی بالهای طلایی او را رنجانده بود هیچ کس نمی تواست درکش بکند که دنیای زنبورهای چقدر خشک و مقتدرانه است چون در  در آیین نامه ی آن ها  اصل اول خدمت به هم نوعانش و از خود گذشتگی بود
و او هم دیگر پذیرفته بود که سربازی قسم خورده است
یکی از همین روز هایی که خسته و خواب آلود از کندو به سمت دشت در پرواز بود در میانه ی راهی گلی عجیب و غریب
نظرش را جلب کرد گلی که سرش دولبه داشت که دندانه دندانه بود ساقه های سبز و ظریفش و سر و صورت قرمز رنگش که زیبایی خاصی به او می داد خواست که نزدیکش برود که ناگهان دولبه مانند دو دست به هم قلاب شد ترسید کمی عقب تر ایستاد

_آهای آهای اسم تو چیه تو چه جور گلی هستی می دونی منو ترسوند

_ خب من کلا اینجوری زندگی می کنم یعنی من به خاطر اینکه زنده بمونم و ریشه ام خشک نشه باید زنبور و مگس و پشه بخورم

_ با حالت ناراحتی و ترس گفت اما گل ها با زنبورا دوستن یعنی همین خود من کلی دوست گل دارم که خیلی مهربون و خوش آب و رنگن فکر کردم توهم با این خوشگلی باید مثل اونا مهربون باشی

_من تا حالا هیچ دوستی نداشتم یعنی همه از من می ترسن البته حقم دارن و سرش پایین انداخت

راکا که باید می رفت و دیرش شده بود بهش گفت اما تو خیلی زیبایی ماتروس من تنهات نمیذارم

غروب وقتی به سمت کندو می رفت عجیب به اتفاقات صبح و ماتروس فکر می کرد حال عجیبی داشت او معنی اجبار را می دانست با آنکه نزدیک بود امروز در دهان ماتئوس یک لقمه چرب و نرم بشود اما دلش برایش می سوخت از طرفی ماتئوس به نظرش خیلی زیبا می آمد حتی زیباتر از گل هایی که دوستانش بودند و ماهها از رفقاتش با آنها می گذشت
صبح به زحمت چشم هایش را باز کرد آماده پرواز شد هوا خنک بود که آفتاب هنوز به وسط آسمان نیامده بود او کمی وقت داشت تا لابه لای درختان کمی تفریح بکند و از ته دل بخندد  دور یک پیچک تناور چرخید و روی یکی از برگ های سبز و زیبای او خواست که بنشیند که یکدفعه همراه شبنم روی برگ سرخ خورد روی سر گل لاله عباسی افتاد و کلی خندید لاله عباسی که در خواب عمیقی بود یکدفعه با حالت ترس چشم هایش را باز کرد که با عصبانیت چیزی بگه که متوجه شد که راکاست  به او لبخند زد راکا هم که دیگر باید می رفت از او عذر خواهی کرد و به سمت دشت پرواز کرد بعد از سلام احوالپرسی گرم با گل ها درختا و دوستان دیگرش به کارش مشغول شد آنقدر شهد جمع کرد که زودتر از روزهای دیگر به کندو برود تا کم کاری های روزهای گذشته را جبران بکند چون ملکه به او تذکر داده بود که حتما ریش سفیدهای کندو اورا تنبیه خواهند کرد
با سرعت به سمت کندو می رفت که ناگهان یاد ماتروس افتاد علیرغم تهديدهاي ملکه روی درخت پیچک  نزدیک او نشست

ماتروس که متوجه حضور او شد گفت فکر نمی کردم بیای

_با خودم گفتم اگر نبینمت و باهات صحبت نکنم چقدر سخت باید شب رو بگذرونم دوست من و در ادامه صحبتش گفت

_تو میدونی تنهایی چه رنگیه
ماتروس که از سوال راکا جا خورده بود به فکر فرو رفت بعد از چند دقیقه با حالت متفکرانه ای گفت  وقتی در یک دشت سبز و رنگارنگ هیچ کسی تو را نمی بیند یعنی وجود خارجی نداری
_ خب پس رنگ تنهایی تو چه رنگیه

_تنهایی یک زرد خوشرنگ  وقتی صبح  از خواب بیدار میشم  وقتی با اشتیاق اطرافم را نگاه می کنم و خودم رو میان گل ها تنها می بینم تنهایی به نظرم سبز وقتی میان کسانی زندگی می کنی که مانند تو ریشه در خاک دارند اما تو را نمی فهمند    وقتی که می توانی از دور پرواز زنبورها و سنجاقک ها و جیر جیرک ها رو ببینی اما   تنها می توانی نگاهشون کنی تا آنکه بتونی  همراهشون باشی خیلی ناراحت کننده و تلخِ
من به راحتی می تونم بالهای رنگی و زیبای اون ها رو در پرواز ببینم  اما نمی توانم دست دوستیشان را بپذیرم به نظرم حسرت به رنگ آبی ِ آسمونِ
_ به نظر من قشنگترین رنگ ها می تونند  ترسناک  باشند چون یک پروانه زیبا رو دیدم که دریک قاب سفید به یک نقطه ای خیره مانده بود و آدم ها اون رو با خودشان می بردند
_قاب سفید؟
راکا: هیچ کس از رنگ سفید نمی ترسه اما تمام قفس های دنیا سفید رنگند
او که از حرفهایی خودش گریه اش گرفته بود و در ادامه صحبتش به آرامی گفت

_تنهایی من از جنس پروانه هاست


یک روز صبح وقتی راکا از خواب بیدار شد تمام بدنش درد می کردند دکتر اوی از قدیمی ترین دکترهای کندو بود که با معاینه زنبورهای عسل نظر نهایی را میداد که به کار ادامه بدهند یا بازنشسته بشوند دکتر اوی با دقت اورا معاینه کرد اما به هیچ مشکلی برنخورد با تعجب رو به ملکه گفت راکا هیچ بیماری ندارد و می تواند به کارش ادامه بدهد راکا اما نای  ویز ویز کردن رو هم نداشت ملکه دستی روی سرش کشید و گفت  عزیزم تو که میدانی چقدر بهت احتیاج داریم تو  میدونی تو کندوها چه خبره همه به شهد  نیاز دارن!!!
با تمام خستگی و رنجوری بالهای کوچک طلایی اش را باز کرد و به سمت دشت در پرواز بود حال عجیبی داشت روی گل های دشت می نشست و ساعت های گریه  می کرد  بلند می شد که برود اما خستگی نمی گذاشت آن روز چقدر راه طولانی شده بود  سنجاقک پیری در حال عبور بود که صدای گریه ی راکا را شنید به سمتش رفت او را شناخت

_چرا گریه می کنی اما از راکا صدایی در نمی امد با مهربانی نوازشش کرد و علت ناراحتی اش را جویا شد راکا با همان لحن غمگین تمام ماجرا را برای او تعریف کرد

_سنجاقک پیر و با تجربه گفت اما تو باید کاری که دلت می خواد رو انجام بدی از هیچ کس نترسی

_ من اگر هروز به دیدن ماتروس برم زنبورها و بچه زنبورها حتما از گرسنگی می میرند

_ اما تو با این حال نمی تونی به اونا کمک کنی تو حتما زودتر از بچه زنبورها میمیری

_ من اما......

_برو پیش ماتروس و برای همیشه با او بمون

_ اما اون مجبور که حشرات رو بخوره که زنده بمونه

_سنجاقک اما تو برای زنده موندن به اون احتیاج داری حتی اگر مجبور بشی جونت رو بخطر بندازی و هیچ وقت نتونی به کندو برگردی می دونی  عشق به زیباترین شکل ممکن قربانیت می کنه اونقدر زیبا که حتی مرگ هم به نظرت قشنگ و دلپذی

راکا با سرعت از کنار سنجاقک دور شد  و  به نزدیک خونه ماتروس روی یک برگ درخت نشست و او رو تماشا کرد یک گل با ساقه های ظریف و زیبا و  ی دهان بزرگ با کلی دندون سفید زیبا  سرش را روی درخت گذاشت  به وظایف و کارهایی که باید انجام میداد فکر می کرد که ناگهان با صدای ویز ویز او ماتروس متوجه حضور او شد و برایش با لبخند دست تکان داد به نزدیکی اش رفت

ماتروس سرحال تر از همیشه پرسید چرا قایم شده بودی دوست دیگه ای پیدا کردی  من نمیدونم

راکا که در فکر فرو رفته بود سراسیمه گفت نه نه ماتروس زیبای من بجز تو هیچ چیز در این دشت دیدنی نیست ماتروس من تو رو عاشقانه دوست دارم اما میدانم که فقط می توانم از دور تو را ببینم

ماتروس گفت من هم تو رو دوست دارم آه راکا همین که هروز با توصحبت می کنم برای من بسیار دلپذیر و زیباست اما نمی دانم چرا تو انقدر  غمگینی؟!!! حتی گل های دشت که بخاطر دوستی با من با تو قهر کرده اند برای تو نگرانند!

راکا هیچ حرفی برای گفتن نداشت و سرش را پایین انداخته بود 
هیچ حشره ای به نزدیکی  یک گیاه حشره خوار هم نمی رفت چه برسد به اینکه به دیدن او برود با او وقت بگذراند و دوستش بدارد   اما کار از کار گذشته بود و راکا بی نهایت ماتروس را دوست میداشت  آن دو مفاهیم مشترکی داشتند هردو مجبور بودند تنها باشند یکی به دلیل جبر طبیعت و دیگری قوانین آزار دهنده ی کندو ماتروس  اما معنی قبیله را نمی دانست
او حتی نمی دانست راکا با چه مشقتی به دیدار او می آید خسته و دل زخمی به سمت کندو حرکت کرد روح ظریف و کوچکش تحمل این درد بزرگ را نداشت

خواست که چشمهایش را ببندد صدای همهمه کندو را پر کرده بود خودش را به آنجا رساند بوبو زنبور کوچولوی  کندو به شدت بیمار بود راکا با همان آشفتگی با دکتر اوی حال بوبو را جویا شد  او مبتلا به بیماری خطرناکی شده بود که فقط با شهد گلی خاص حالش بهتر می شد و از مرگ نجات پیدا می کرد وقتی نشانی های گلی که شهد شفا دهنده داشت را پرسید

راکا دیگر توان ایستادن نداشت تمام نشانی ها مربوط به عشقش ماتروس بود  البته در دشتهای دیگر هم می شد پیدا کرد اما ماتروس مرغوبترین شهد را داشت نوعی خاصی که فقط از ساقه آن می توانست بگیرد و اشکال آن هم این بود که تنه اصلی این نوع گل که ساقه اش محسوب می شود وقتی توسط حشرات مکیده بشود به شدت آسیب می بیندو نهایتا گل از بین می رود


راکای بیچاره آنقدر بی تاب و بی قرار بود که همه اورا دلداری می دادند _بو بو خوب می شود،!!!!! _تو بهترین سرباز این کندویی بو بو هیچگاه مهربانی و فداکاری تو را فراموش نخواهد کرد _ خدا کند که بوبو هم مانند راکا وظیفه شناس باشد _ من که دلم می خواد مثل راکا زندگی بکنم او برای من الگوی یک سرباز وفادار است

راکا تمام حرفها را می شنید و بیشتر درد می کشید

همهمه و پچ پچ فضا را پر کرده بود و او باید صبح فردا می رفت و آن شهد را از ساقه ماتروس می گرفت تا بوبو زنده بماند
دیگر اجبار تکلیف و وظیفه نبود  بوبو را دوست می داشت اکسیر حیات بوبو اما مرگ عشقش بود عشقی که تا به حال تجربه اش نکرده بود  تمام شب  کنار بوبو و با خیال ماتروس صبح شد
آفتاب صبح انگار که غروب کرده باشد پرازحزن و غصه بود عده ای مامور شدن تا تمام دشت را بگردن و هرکسی توانست شهد را بگیرد و به کندو ببرند راکا اما احساس وظیفه می کرد اگر آن ها نتوانند
اگر بوبو .....
اگر فقط ماتروس درمان بوبو باشد

به سمت دشت پرواز کرد روی درخت پیچک روی یکی از برگ ها به آرامی نشست ماتروس در خواب بود تا می توانست سیر اورا نگریست آن صبح ماتروس زیباتر از هر روز جلوه می کرد اما تصویر بیمار و تب آلود بوبو لحظه ای از جلوی چشمانش محو نمی شد
او قسم خورده ی تبارش بود او دیگر نمیخواست که فکر بکند تمام آن جیزی که از عشق معنا می شد از گوشه چشمش اشک شد و روی پیچک افتاد
ماتروس گلی که هیچ دوستی جز راکا نداشت گلی که هیچ ترحمی نداشت اما درعین حال بسیار احساس تنهایی میکرد او به حالت هروز دهان دولبه دندانه دندانه اش را برای شکار باز نگه داشته بود راکا یکبار دیگر به ماتروس خیره شد
تصمیم سختی بود بوبو یا ماتروس در کشاکش آن لحظه پر هراس راکا تصمیم گرفت که بین عزیزانش انتخاب نکند توجیه نتراشد وترجیح ندهد در غمگین ترین حالت ممکن راکا لبخند معنا داری زد مصمم بود و در نهایت تعجب خوشحال!!!!
اودر حرکتی برق آسا به آسمان پرواز کرد  و با سرعت بسیار خودش را در دهان بزرگ ماتروس انداخت و دهان دولبه او مانند دو دست که قلاب شده بسته شد  او حتی چشمانش را باز نکرد که بداند چه شکار کرد اما بسیار خشنود بود زیرا تا به آن روز همچین لقمه ی چرب و نرمی گیرش نیامده بود این میان در گلوگاه بی ترحم معشوق عشق در حال تجزیه بود

در دشت غوغایی بود شهد را گرفته بودند و با خوشحالی به سمت کندو در حرکت بودند

ماتروس چشمانش را با خوشحالی باز کرد خورشید برایش به گونه ای دیگر تابیده بود حال رضایت بخشی داشت تنها اضطرابی که لحظه ای به سراغش آمده این بود چرا راکا دوست عزیز و مهربانش دیر کرده بود....

اما آن میان از روی پیچک سبز مجاور قطره شبنمی روی زمین چکید





داستان کوتاهقبیلهعشق ِِ بی مرز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید