امروز بیدار که شدم یه چیزی تو درونم هوار می کشید ....
شروع کردم به پرت کردن ِحواسم و کلی کار انجام دادم اما ،مثل دردی که حتی با خوردن مسکن هم
زُق زُق میکنه،ادامه داشت ....
می دونستم چمه ....
می دونستم فیلم یاد ِ هندوستون کرده ...
اما خودم رو می زدم به اون راه که یادم بره مثل تمام چیزهایی که به عمد فراموششون می کنم.
یه جایی تو شب با آهنگ ویران جم آدرین احساس کردم دارم اَلو می گیرم .
همیشه این جور وقت ها زانوم رو بغل میکنم و یه جایی دور و سرد تو تمام جهان می شینم که تسکین پیدا کنه که سرد بشه این آتیش...
نشد که نشد ....
صدای آهنگ رو بلند کردم و انقدر اندوهم رو رقصیدم انقدر رقصیدم داشتم می سوختم اما نمی خواستم سرد بشه این آتیش ...
انقدر سرکشی کرد انقدر شعله کشید که
جوشیدن چشمام و سیل ویرانی من
سراسيمه آتیش دلم رو خاموش کرد...
تجربه ی رقص و اشک بی وقفه....
مولوی بلخ و رقصِ شیدایی برای شمس
منصور حلاج لحظه ی سر به دار شدن روی حنجره ای که انا الحق می گفت
مجنونی ِ قیس بن عامر کنار آرامگاه لیلا
خسرو کنار نعش شبدیز
استشمامِ حضور ِیوسف
شادمانی ِ زلیخا کنج ویرانه های مصر ....
استیصال ِ مریم س لحظه ی زایمان مسیح ....
رقصی که مثل نماز آدمیزاد رو آروم میکنه .
این نیاز و آتش و سوختن و درد رو اگر نرقصی حیف میشه .
و خنکی این رقص.....
مثه آخر شهریور که پاهات رو میکنی تو آب، یهو یخ کردم و لرزم گرفت....
آروم شدم .