به نظرم سخت ترین حالت تو شب اینطوریه که، درست زمانی که داری لا به لای رنجِ شب مثل مار به خودت می پیچی، یه خیالی، یادی، نظری، نگاهی، آرزویی، تسکینت میده.....
مثل اینکه بوی شب بو به مشامت برسه.....
مثل اینکه نسیمی راه گم کرده و از آسمون ِ خیال مثل حریر روی صورتت می خوره....
یا....
زمستان ِ اخوان رو بخونی...
محمد صالح علاء برات شعر بخونه...
مثنوی هجرت علی معلم رو ورق بزنی
فیلم هیوا رو دیده باشی....
سیما بینا آواز دشتی بخونه...
سر کلاس شفیعی کدکنی نشسته باشی...
اون لحظه که با تمام وجودت یه نفس راحت می کشی و میگی آخیش......
مثل اون شبایی که رو پشت بوم دراز کشیدی و محو ستاره ها شدی...
یا اون گرمی آفتاب که روی پاهای لختت میخوره و بیدارت می کنه.....
شبیه اون زمان هایی که هم بازیت با یه خوشه انگور اومده باشه دنبالت برای بازی تو کوچه...
اون یه شمه ی دل انگیزِ که فقط تو یه لحظات خاصی برات جریان پیدا میکنه و با تمام خاطره های خوشت تو کودکی مراعات نظیر داره....