پانزده سالگی ام را روی دیوارهای شهر آویخته اند
تا شانزده سالگی ام را هیچ زن آبستنی به دنیا نیاورد.
خیابان هایی که چادر مشکی اش، آرزوهای مرا دزدید.
خیابانی هایی که خنده های مرا تیرباران می کنند .
پانزده سالگی را تمام خیابان های نازی آباد دنبال میکنند.
پانزده سالگی پشت تمام ماشین های خط آزادی می دود.
هیچ دری به روی خستگی ام باز نمی شود.
هیچ دستی گل نمی دهد.
نگاه تمام عابران شهر پر از گلوله است.
پانزده سالگی را از پشت بام های تاریک
به قعر کوچه های شقاوت فرستادند
و اینک آغاز صبحی است که کنار نعش کوچک آرزوهای من
گیسوان بریده ای پوتین به پا کرده است...