kamila
kamila
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

Adam Griffin


"تو تنها نور در چشمان من و مادرت هستی ادام" معنای این جمله پدرم هر سال که می‌گذرد عمیق تر میشود، معنای جمله تغییری نمیکند بلکه این من هستم که در گذر سال های متوال، بیشتر و بیشتر عمق این جمله را میفهمم.

مادر من ملکه سلینا دچار افسردگی شدیدی پس از ازدواج با پدرم شد، این را فقط اعضای بلند پایه سلطنت و خانواده مادریم می‌دانند! تلخ ترین خاطره کودکی ام، لبخند های زیبا اما دروغین مادرم در مراسم های کشور بود.

چرا باید دروغ گفت؟ چرا باید پنهان کرد دردی را که ما را زجر می‌دهد؟ مگر شرایط می‌تواند بدتر از این شود؟ مگر اشراف زاده ها و پادشاهان دردی در مسیر زندگیشان نمیکشند؟ چرا باید این درد را مخفی کرد مگر ما چیزی جز انسان فانی هستیم؟

من تنها 9 سال بیشتر سن نداشتم که این سوال ذهنم را مشغول کرده بود.

هرگاه مادر را در قصر میدیم از او می‌پرسیدم! من از او می‌پرسیدم که چرا غمگین است! اما او هرگز به من جوابی نداد! بار ها و بار ها پرسیدم! و بار ها و بر ها از دانستن احساسات مادرم نهی شدم.

دسته لیوان از فشار زیاد دستان آدام می‌شکند و لیوان بر روی میز افتاد اما ادام بدون آن که به لیوان توجهی کند به گفتگویش ادامه داد :

من قبل از آن که زبان گفتار بیاموزم، زبان نگاه ها را آموختم.

نگاه طمع و حرص را از خانواده ام دیدم، نگاه های استوار اما خسته را از پدرم، نگاه های نا امید و شکسته را از مادرم.. نگاه ها.. معنی ها.. پروردگارا من چه باید بکنم..

چشمان آدام خیس میشود و با چشمانش دریچه احساساتش نیز بسته می‌شود! اما زبانش نه، حرف های بسیار برای گفتن مانده که نمیتوان جلویشان را گرفت، ادام ادامه میدهد :

خدمتکاران و معلمانم می‌گفتند که چشمان من همانند خورشید، سرخ و زیبا هستند. اما من با همین چشمان دیدم که چگونه همین رنگ چشم متفاوت باعث کتک زدن لعنت شدن یک دورگه می‌شود! چگونه ممکن است که چیزی ذاتی همانند رنگ چشمان برای کسی نعمت و زیبایی و برای دیگری همان رنگ چشمان لعنت و نفرین باشد؟

آن روز، من از قصر فرار کرده بودم تا که بتوانم بیرون دیوار های سرد قصر را ببینم، همیشه در جستجوی مردانی تنومند و قوی، مردمان شاد و زنانی خندان با سبد های میوه بر روی سرشان بودم اما وقتی به میان مردم رفتم دیدم که عده زیادی دور یک مغازه ایستاده اند و گوشه ای را نظاره میکنند.

دو رگه ای که به خاطر رنگ چشمانش داشت از چند بچه به ظاهر اشرافی کتک می‌خورد.

.. شیطان

.. نفرین به شما موجودات ناقص

.. عجیب و الخلقه ها به درون جنگل برگردید

کسی چیزی به آن 2 پسر جوان که با بی شرمی آن دو رگه را می‌زدند چیزی نگفت نه تنها مردم در سکوت بودند بلکه در چشمان ناظران لبخند میدیدم.. آنان از نمایش لذت می‌بردند! حتی آن بچه ای که در میان لگد چکمه های اشرافیان در حال کتک خوردن بود نیز چیزی نمیگفت و تنها تحمل میکرد.

آن دو جوان را وقتی که به قصر بازگشتم نزد پدرم فرا خواندم و درخواست مجازات کردم، من از پدر خواستم که آن ها را مجازات کند و او نیز آن دو جوان اشرافی را با حکم شلاق در میدان شهر تنبیه کرد! در دل خود خوشحال بودم، در فکر خود به این می اندیشیدم که توانستم عدالت را در گوشه ای از شهر ایجاد کنم!

به همین خاطر در هنگام اجرای حکم در آنجا بودم، باز هم با لباسی مبدل از قصر به بیرون از دیوار ها رفته بودم و با خیال اجرای عدالت با چشمانی پر از نفرت به مجازات آن جوانان نگاه میکردم و به صدای فریاد هایشان گوش میدادم.

من تخم نفرت را در قلب خود کاشتم.. به همین خاطر متوجه نشدم که دیگر دو رگه و انسان های اطراف میدان نیز به همانند من با قلبی پر از نفرت و خنده به مجازات آن جوانان نگاه می‌کنند! هیچ چیزی تغییر نکرده بود! من نمیدانستم که درخت نفرت را با خون آن 2 جوانان در قلب میدان شهر آب یاری می کردم.

آرتمیس دست سفت آدام را گرفت و لبخند زد، آدام نیز نگاهش را از آرتمیس دزدید و چند لحظه ای سکوت کرد! اما سکوتش چندان طول نکشید و کلمات دوباره جاری شدند:

وقتی مادربزرگ و پدر بزرگم باغ وحشی از دو رگه ها دارند، چه انتظاری میتوانم از مردم کشور پدرم داشته باشم، در همان جوانی نور امید از چشمان تازه باز شده ام به بیرون خزید و جایش را به سردی داد! تنها خود را گول میزدم که میتوانم چیزی را تغییر دهم و یا تفاوتی بسازم.

هیچ کاری از دستانم بر نمی آید، فقط میتوانم رکاب اسب را بگیرم و با پارچه ای بر صورتم به پیش تو بیایم و درد های قلب خود را به تو بگویم. دیگر حتی نمیتوانم اریک را ببینم! از وقتی که درس هایم تمام شده دیگر نتوانستم پا به کتابخانه بگذارم.

تمام هفته ام با مسائل نظامی، راز ها و موقعیت های سیاسی کشور، بازدید و شناخت شهر های کوچک و بزرگ گرفته شده است.

تا لحظه ای وقت خالی پیدا میکنم خود را در عمارت مادرم با صندلی های خالی میابم!

باز هم همان موضوعات تکراری.. باز هم همان قوانین از پیش نوشته شده که باید اجرا شود.

هرچه که زیبا می‌دانند را باید زیبا بدانم و هرچه که دوست دارند را باید دوست بدارم.

از همه بدتر خوابیدن با دورگه هایی است که پدربزرگم..

نگاه آرتمیس باعث میشود آدام ناگهان بحث را عوض می‌کند و به لکنتی کوتاه بیفتد:

... ار.. اریک! او نیز همانند من معتقد بود که این کشور فاسد شده است و نیاز دارد که دوباره از نو.

آرتمیس زبان باز کرد: و تو میخوای به عنوان وارث بعدی کشور، این فساد رو از بین ببری؟

آدام سرش را به نشانه تایید تکان می‌دهد و آرتمیس ادامه میدهد :

تا به حال به آروبون رفتی ادام؟

آدام : بله، چند باری رفتم.

آرتمیس : تا به حال چیزی از بازار برده فروش های آنجا شنیده ای؟

آدام : همچین چیزی امکان ندارد، پدرم خرید و فروش برده را ممنوع کرده.

و لبخندی چنان سرد و بی روح بر روی صورت آرتمیس ظاهر میشود که چهره متعجب ادام لحظه ای در هم میشکند و به شک و تردید میفتد.

آرتمیس : به نظرت خانواده مادریت از کجا دورگه برده خریداری کردند؟

ادام و آرتمیس هر دو در سکوتی به انتها در آن کلبه میان جنگل به فکر فرو رفتند، این سکوت همواره منتظر جوابی بود و جوابی نیامد.

از این ملاقات های هفتگی آدام و آرتمیس چند ماهی گذشت و نتیجه آن عشق و وابستگی جدایی ناپذیر میان آن دو شد، این ملاقات های مخفیانه ادامه یافت تا که خبر حاملگی آرتمیس باعث شد آدام تصمیمش را بگیرد و در مقابل خانواده اش به ایستد.

او دیگر پدر فرزندی به دنیا نیامده و همچین همسر قسم خورده یک نیمه الف بود.

چشمان سرخ آدام بار دیگر به آتش کشیده شد و صدایش بار دیگر بلند شد بود.

"برای حفاظت از همسرم.. برای حفاظت از نهال خانواده ام! من این دنیا را جایی بهتر برای آن ها میکنم"

ادام در مقابل پدر خود ایستاد، ادام در مقابل توطئه‌ و نقشه های شیطانی مادربزرگش نیز ایستاد و نگذاشت چیزی عشق آرتمیس را از قلبش دور کند.

امید بار دیگر او را نواز‌ش کرد، امید لبخند ادام شد.. امید به بچه در شکم ارتمیس، بچه ای که هنوز چشم و گوشش از فساد و دروغ خانواده اش پر نشده! این امید ها بودند که باعث تولد دوباره ادام شدند.

آدام تبعید شد، آدام ترد شد، آدام خورد شد.. اما او هرگز تسلیم نشد.

سر انجام مراسم ازدواج آدام و آرتمیس در یک روز و شب با شکوه در قلب پایتخت گرفته شد. آدام بار دیگر توانست در آن روز اریک را ببیند، آن شب تنها شبی بود که آدام توانست زندگی را با تمام وجودش در کنار کسانی که دوستشان دارد احساس کند.

مدتی بعد بچه اول آدام به دنیا آمد!

هنگامی که آدام برای اولین بار دختر تازه به دنیا آمده اش را در بغل گرفت با چشمانی خیس به چهره پریشان و در بستر همسرش آرتمیس نگاه کرد و گفت :

نور فردایمان.. دخترمان!! سلنا!

کامیلا
داستان های کامیلا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید