kamila
kamila
خواندن ۲۳ دقیقه·۳ سال پیش

Charlotte Dorlar


او پدرم است! اما قبل از آن که پدرم باشد، دلیل زندگی من است. به مردی که دست به سینه از برج قصر به پایتخت پهناور اوسیفر خیره شده بود زیر چشمی نگاهی کرد و پس از چند لحظه، در حالی که شارلوت در تعظیم نظامی بود گفت :

+ من رو احضار کردید پادشاه لیفر.

مو های بلند شاه لیفر در باد به وزش در آمد، صدای باد در اتاق پیچیده شد! حس های بقای شارلوت که از جنگ های متوالی در وجودش ریشه دوانده بودند به او حضور چند موجود دیگر را در اتاق خاطر نشان میکرد . شاه لیفر لبخندی زد و گفت :

+ فردا قرار است در یک جلسه نظامی شرکت کنی شارلوت!

شارلوت لحظه ای مکث کرد :

+ بله .. به همین خاطر به پایتخت برگشتم.

لیفر بازگشت و به لکه های خونی که بر روی لباس شارلوت بود نگاهی کرد :

+ هنوز لباس های جنگت را از تنت در نیاوردی

شارلوت اندکی خجالت کشید و با صدایی آرام جواب داد :

+ بابت این بی توجهی متاسفم حتما در شرایط مناسب...

لیفر حرف شارلوت را قطع کرد و گفت :

+حتما جنگ با ماجراجو های جوان انرژی و توان تو را گرفته ! خنجر هایت را تیز کن و تا جایی که ماه در اسمان است انرژی خودت را بازگردان! فردا قرار است برای یک ماموریت مهم کشور را ترک کنی.

شارلوت در جایش خشکش زد! این دومین باری بود که در طول زندگی اش بدنش از حرکت کردن سر باز میزند.

ناخن هایش را در کف دستش فرو کرد تا درد فرو رفتن ناخن هایش به طور غریزی کنترل بدنش را به او برگرداند ! اندکی خون از میان انگشتان شارلوت نمایان شد اما بدون هیچ حرفِ اضافه ای دستش را بر روی سینه خود گذاشت و از اتاق برج خارج شد.

وقتی به اتاق ساده خودش بازگشت و در را بست! به در تکیه کرد، کف دستش را باز کرد و به رد زخم ناشی از ناخن هایش نگاهی کرد. خاطره ای کمرنگ ذهنش را مشغول کرد! به محیط اتاق نگاهی کرد و سپس سرش را آرام به در کوبید و چشمانش را بست.. لبخندی بر لب هایش نمایان شد و به خواب رفت. مردی با موه های بلند او را در آغوش گرفته بود و میگفت :

+ تو در امانی .. جای ترسی نیست.

آن مرد به پشت سر خود نگاهی کرد و با صدایی بلند به کسانی که در پشت سرش بودند گفت :

+ از هم نوع خودمان حفاظت کنید و به انسان ها رحمی نکنید! هرچه سریع تر این کودک را با پارچه خیس بپوشانید.

لیفر از میان آتش به بیرون رفت و همراهان او از همان راه به داخل آمدند و دور شارلوت را گرفتند، شارلوت دستش را به سمت لیفر دراز کرد و ناگهان متوجه شد که از خستگی زیاد در ورودی اتاق به خواب رفته است.

به قنچه گل رنگارنگی که در اتاقش بود نگاهی کرد و آرام گفت : چه زود صبح شد..

لباس هایش را عوض کرد و شروع به شستشوی خود در حمام اتاق کرد! به داخل وانی چوبی از آبی سبز رنگ رفت و اندکی در همان جا ماند و بدنش را رها کرد، رد زخم های بدنش ارام ارام از بین رفتند، اندکی از خون دستش بر روی اب رد انداخت ! چند نور سبز و زرد به دور او امدند و شروع به صحبت کردند با یک دیگر کردند!

نور سبز : خون ؟

نور زرد : خون !

نور سبز به همراه نور زرد شروع به چرخیدن آواز خواندن به دور وانی که شارلوت در آن بود کردند، شارلوت اندکی تحمل کرد اما سپس نیم تنه اش را از داخل وان بیرون آورد و با عصبانیت داد زد :

+ از حمام من برید بیرون .. پری های حراف .

هر دو نور در یک جا ایستادند و به شارلوت خیره شدند !

نور سبز : بزرگ ؟

نور زرد : بزرگ ..

شارلوت با تعجب به آن 2 پری نگاه کرد و سپس ناگهان متوجه منظور پریان شد .. لبخندی شیطانی زد و آب بر روی بدن و مو هایش شروع به تبخیر شدند کردند ! در همان حال که گرمای شدید از بدن شارلوت زبانه کشیده بود به پریان خیره شد و گفت :

+ بزرگ؟؟....

دو نور ناگهان شروع به لرزیدن کردند و به سرعت در حالی که به یک دیگر میخوردند از دریچه کوچک حمام خارج شدند.

وقتی شارلوت لباسی که برایش در اتاق گذاشته بودند را دید اندکی شکه شد، لباسی از همان لباس های ماجراجویان انسانی که با آن ها در مرز های گاردارا درگیر شده بودند. محل های پارگی لباس با دقت بسیار بالا و ریز بین پریان دوخت و دوز و ترمین شده بودند.
هنوز گرده هایی درخشان از پریان بر روی لباس جلوه میکرد، شارلوت لباس را چند باری با عصبانیت تکان داد و در دل خود گفت :

+ همه جا هستند .. پری های لعنتی.

هنگامی که شارلوت لباس را به تن کرد و خود را رو به روی آیینه دید متوجه شد که این لباس برای کدام ماجراجو بوده است! خنده اش گرفت و سپس به طرح عجیب لباس نگاهی کرد، لباس یک جادوگر از خود راضی! خوب یادش بود که چگونه با اجرا نشدن ورد هایش ترس کل وجودش را گرفته بود.

شارلوت خنجر هایش را به دور کمر و پاهایش بست و به گل رنگی اتاق بار دیگر نگاه کرد و گفت: هنوز وقت جلسه نرسیده! شاید بشه با این لباس توی شهر بگردم..

شارلوت کلاه شنلش را در سرش کشید و گفت: یادم نیست که اون جادوگر انسان همچین شنلی داشته باشه!
شارلوت کلاهش را محکم بر روی سرش کشید و از اتاقش خارج شد تا به شهر اوسیفر برود، دوست داشت که بار دیگر خاطرات گذشته برایش زنده شوند.

شارلوت از محدوده قصر خارج شد به کوچه های تو در توی همواره روشن شهر رسید! به همانند گذشته یک دیوار را انتخاب کرد و از آن بالا رفت! لباس هایش او را اذیت نمیکردند همین باعث شد که برای تفریح هم که شده اندکی از روی سقف خانه ها بپرد و بدون دیده شدنش توسط نگهبان های شهر به چرخیدن و گشتن ادامه دهد.

به سمت جنوب شهر رفت! جایی که معمولا عادت داشت در آنجا بچرخد. هنوز خورشید نمایان نشده بود و شهر در خوابی نسبتا سبک به سر میبرد که در میان همان سکوت صبح گاهی شهر، صدای بالا رفتن نرده های آهنی توجه شارلوت را به دروازه جنوبی جمع کرد! از روی خانه ها به بالاترین نقطه ای که میتوانست برود رفت تا که بتواند بهتر دروازه را ببیند.

همرزم هایشان بودند! آن ها برای انجام تدارکات و رسیدن گروه جدید اندکی دیر تر از شارلوت به سمت مرکز راه افتادند به همین خاطر دیرتر از او رسیدند.

بعد از داخل شدن سواره نظام ها، انسان های به زنجیر بسته شده را دید که به صف در حال ورود به شهر بودند! شارلوت دیواری که به آن خود را آویزان کرده بود را از شدت عصبانیت تغریبا با انگشتانش له کرد با تعجب گفت :

+ این اشغالا.. توی پایتخت .. چطور هنوز زندن !

قلب شارلوت پر از آتش و نفرت شده بود، نگهبانی که در حال گشت صبحگاهی بود متوجه گرما و مانای شدیدی از بالای سرش شد! هنگامی که به بالای سرش نگاه کرد شارلوت را دید و کمانش را در اورد و به او گفت که خود را معرفی کند.

شارلوت قبل از این که نگهبان بخواهد تیرش را رها کند از آن جا گریخت، از روی دیوار های جنوبی به سمت دروازه جنوبی شهر رفت و از آن جا گروهان وارد شده به شهر را دنبال کرد، آنان اسیر ها را به زندان جنوبی بردند و بعد از انجام چند صحبت کوتاه با نگهبانان زندان به همراه دیگر سرباز ها در سطح شهر پراکنده شدند تا به پیش خانه و خانواده های خودشان باز گردند .

شارلوت نمیتوانست قلبش را آرام کند! همچین فورانی از آتش حتی اگر بدون شعله ای باشد قابل حس شدن است! الف ها نیز در احساس محیط اطرافشان از هر موجود دیگری بر روی این زمین خاکی ماهر تر و حساس ترند! به همین خاطر شارلوت از ادامه دادن این ماموریت خود سرانه اش سر باز زد! از روی دیوار ها پایین آمد و در حالی که حس بدی از روی زمین بودنش داشت به سمت قصر به راه افتاد.

در راه قلب و روح شارلوت از شدت سوال های بی جواب در حال آتش گرفتن بود ! چرا اجازه کشتن به او نمیدادند؟ برای چی انسان های مجروح را درمان کرده بودند و به اینجا فرستادند؟ برای چه همچین حیوانات کثیفی را به شهری که ما برای ذره ذره اش تلاش کرده ایم اورده اند؟ مگه یکی از آرمان های این شهر زندگی بدون انسان کثیف نبود؟

این سوال ها، سوال های جدیدی نبودند! اما نبودن شارلوت در میدان جنگ باعث میشد که این سوال ها بیشتر و بیشتر ذهن جنگ طلبش را به آتش بکشند زیرا او میخواست تا زجری که خودش کشیده را به انسان ها منتقل کند و وقتی ترحمی از سمت شاه میدید برایش قابل بخشش نبود.

در جاده اصلی بود که همان نگهبان کمان دار به همراه چند نگهبان دیگر دور شارلوت را گرفتند و به او هشدار های جدی دادند، شارلوت کلاهش را برداشت و خنجر هایی که به دور لباسش بسته شده بود را از زیر شنلش نشان داد . نگهبانان سلاح هایشان را پایین اوردند و به حالت احترام نظامی رفتند.

نگهبان کمان دار شروع به معذرت خواهی بابت بی احترامی اش کرد، اما شارلوت بدون هیچ حرفی به راهش ادامه داد، در حالی که اتش در قلبش! ترس در دل نگهبانان انداخته بود.

در ورودی قصر بود که شارلوت شروع به گشتن لباس خودش برای پیدا کردن معجون همیشگی اش کرد! اما ناگهان یادش افتاد که لباسش را عوض کرده است و چیزی به همراه خود نیاورده است، یک زنی الف با کیفی بزرگ در حالی که داشت معذرت خواهی میکرد به سرعت به سمت شارلوت نزدیک شد و به او برخورد کرد.. یکی از خنجر های شارلوت از قلافش در آمد و بر روی زمین افتاد .

زن در حالی که با خود میگفت " بازم؟؟" شروع به معذرت خواهی کرد و به دنبال چیزی رفت که از لباس شارلوت بر روی زمین پرت شده بود، وقتی خنجر شارلوت را دید چشمانش ناگهان باز شد و با صدای لرزان گفت :

+ این... این طرح از خنجر... نکنه!

زن خنجر را برداشت و در حالی که دو زانو زده بود به سمت شارلوت آن خنجر را با دو دستش گرفت و شروع به گفتن توماری از جملات ادبی از معذرت خواهی های شنیده شده و نشنیده شده کرد.

شارلوت که در حال خود بود از سنگین بودن برخورد زن و همینطور حس نکردن حضورش شکه شده بود، خنجر را گرفت و در قلاف خودش کرد .

در حالی که زن همچنان معذرت خواهی میکرد شارلوت به کیفش که از آن صدای بر هم خوردن چند شیشه به هم دیگر می آمد نگاه کرد و سپس گفت :

تو... معجون آراتادون یا چیزی شبیه بهش رو داری ؟

زن ناگهان صورتش سرخ شد و گفت : م.. منظورتون معجون کاهش میل جنسیه؟

شارلوت ناگهان شکه شد و اندکی خود را تکان داد و گفت : نمیدونستم همچین کاربردی داره.. من برای ارامش بخش بودنش استفاده میکنم، زن عینکش را از درون یکی از جیب های کیفش در اورد و شروع به با دقت نگاه کردن به شارلوت کرد.

شارلوت اندکی خودش را پوشاند و گفت :

+ به چی نگاه میکنی ؟

زن در زیر لب گفت :

+ بزرگه...

شارلوت که خجالت زده شده بود با عصبانیت گفت :

+ منظورت چیههه ؟

زن که گویا دیگر ترسی از یادش رفته بود به اطراف شارلوت اشاره کرد و شروع به حرف زدن با خودش کرد : + عنصرت از جنس آتشه به همین خاطر بیشترین شباهت به عطش جنسی رو داره! طبیعیه که چیزی از خانواده آراتادون اون رو بر طرف کنه ..

زن کیف کوله اش را باز کرد و معجون ها و کتاب های داخلش را زیر رو کرد و ناگهان با خوشحالی گفت :

+ پیداش کردم!! معجونی را از درون کیفش در آورد و سپس با بی احترامی آن را به سمت شارلوت گرفت !

شارلوت که از این دو گانه بودن رفتار زن متعجب شده بود معجون را گرفت و درش را باز کرد و سپس اندکی آن را چشید ..

شارلوت با نگاهی تیز گفت :

+ این آراتادون نیست ! ولی بوی اون رو میده ..

ناگهان بدنش شروع به آرام و خنک شدن کرد! شارلوت با تعجب به معجون نگاه کرد و رو به زن گفت :

+خیلی سریع تاثیر گذاشت با این که من فقط .. اسمت چیه ؟

زن که همچنان داشت با نگاهی کنجکاو به شارلوت نگاه میکرد ارام گفت : لینا...

شارلوت با عصبانیت جواب داد : اسمت رو بلند به زبان بیار.

زن که ناگهان گویا از خواب بیدار شده بود با همان معذرت خواهی های دوباره اش با صدایی بلند گفت :

+ لینا ماگمورن هستم .. دانشجوی اکادمی ... اکادمی...

ناگهان به شارلوت زل زد و با صدای بلند گفت :

+ اکادمییی !

سپس وسایلش را در کیفش چید و با سرعت شروع به دویدن کرد، شارلوت که داشت به نحوه دویدن دست پاچه لینا نگاه میکرد متوجه معجونی که در دستش مانده بود شد! بر لبان شارلوت خنده ای ظاهر شد و به یاد خاطراتی از عجله کردن های خودش در دیدن پدر خوانده اش افتاد. نفسی عمیق کشید و به راهش ادامه داد .

شارلوت ارام شده بود! اما همچنان نمیتوانست دلیلی منطقی در نگه داری و حفاظت از انسان هایی که به مرز هایشان حمله کرده بودند را پیدا کند. دارو خوب بر روی شارلوت تاثیر کرده بود! اما همین آرامش برایش نگران کننده بود، مدت ها بود همچین آرامشی را تجربه نکرده بود زیرا او همواره هوشیار و در حال جنگیدن در مرز های کشورش بود! تنها وقتی که به خاطرات کودکی نوازش های شاه لیفر فکر میکرد آرامش به قلبش باز میگشت.

در حالی که شارلوت در افکار خودش بود، متوجه شد که ناخواسته خنجرش را از قلاف در اورده و دارد با آن بازی میکند، برایش همانند یک عادت شده بود اما حال دیگر این عادت باعث ترس اطرافیانش میشد.

حتی اگر کشورشان یک کشور شورشی باشد باز هم الف های پایتخت با دیدن همچین صحنه هایی غریبه اند. در همین حال که شارلوت نگران افکار دیگر الف ها به خودش بود، متوجه شد که به درب تالار اجلاس رسیده است! دری بزرگ با طرحی زیبا از عناصر جادویی و تمام نژاد هایی که در زیر درخت زندگی با صلح و آرامش در کنار یک دیگر ایستاده اند . تنها چیزی که باعث خشم دوباره شارلوت میشد! دیدن طرح انسان در میان دیگر نژاد ها بود.

سوال ها همواره بیشتر و بیشتر میشدند! چرا باید طرحی از دشمن دیرینه الف ها بر روی درب اتاق اجلاس قصر نقش بسته باشد؟

شارلوت نفسش را حبس کرد و به سمت در قدم برداشت! در خود به خود باز شد و شارلوت خود را در جایی دید که در بچگی همواره در آن بازی میکرد، اتاقی بزرگ با میزی کش آمده تا انتهای آن! چندین صندلی مجلسی که با طرح های زیبا از چوب و برگ های خوش بو ساخته شده بودند.

ناگهان خاطره صندلی های خالی و صدای خنده های کودکی اش تبدیل به صندلی های پر با الف های جدی و صورت های بی احساس شد، چهره کسانی که همواره برای حفاظت از چیزی مهم تر حاضر به فدای چیز دیگری شده بودند. چهره کسانی که تصمیم ای گرفته اند اما میداند که تصمیمشان... شارلوت ناگهان تمام احساساتش را متوقف کرد و بر روی صندلی ای که خالی بود نشست.

به گل روی میز نگاهی می اندازد و در دل خود میگوید:

+ به موقع رسیدم!

همه در سکوت، انتظار میکشیدند و هر از چند گاهی به شارلوت نگاه میکردند! ناگهان صدای باز شدن در آمد و تنها صندلی خالی پر شد .

شاه لیفر در این جلسه حضور داشت، شارلوت ناگهان نفس هایش عمیق تر شد! چه چیزی باعث حضور پدرش در این جلسه شده بود؟ لیفر کاغذ های در دستانش را به خدمتکاری که در کنارش ایستاده بود داد، او نیز کاغذ ها را گرفت و رو به روی شارلوت گذاشت ؟

در کاغذ اول لیستی بلند پایه از شهر ها و روستا های کشور و حتی در برخی از موارد موقعیت های جغرافیایی نوشته شده بود.

لیفر قبل از این که شارلوت بخواهد سوالی کند گفت :

+ ما سلاحی به اسم اژدهای آب نداریم! برعکس دیگر کشور ها که همواره تخم های اژدهای خود را برای دشمنانشان در نمایش میگذارند، ما چیزی برای نشان دادن نداریم و این حقیقتی است که تنها کسانی که به دور این میز هستند از آن خبر دارند!

شارلوت در حالی که داشت لیست مناطق گشته شده را با عجله میخواند گفت :

+ امکان.. امکان نداره! ولی شما خودتون گفتید!

فرمانده ایمر با سردی در جواب شارلوت گفت :

+ ما چیزی برای مقابله نداریم و به زودی دشمن هایمان نیز متوجه ش خواهند شد.

شارلوت :

+ اما عمو..

ایمر دستش را محکم بر روی میز کوبید و گفت :

+ این جلسه یک جلسه نظامی است ! من را به اسم عمویت صدا نکن.

دستان فرمانده ایمر شروع به لرزیدن کرد، شارلوت به صفحه بعدی کاغد هایی که در دستش بود نگاه کرد.. خریداری بیش از 600 برده انسان.. لیستی بلند پایه از اسیر های جنگی! که بیشتر آنها جزوی از خلاف کاران و یا مبارزان بودند! در انتهای کاغذ مهر خزانه دار و فرمانده آرل بود.

شارلوت با تعجب به فرمانده آرل نگاه کرد و گفت:
+ این .. این انسان ها برای چی هستند؟

آرل نگاهش را از شارلوت دزدید و به دستان پادشاه لیفر نگاه کرد. شارلوت رد نگاه آرل را دنبال کرد و به دستان پدر خوانده اش رسید! چند لحظه بعد چشم در چشم لیفر شد و با عصبانیت که به شدت کنترل میشد گفت:

+ چرا پای این حیون های کثیف به سرزمینمون رسیده؟

لیفر دستانش را در هم پیچید و گفت :

+ چون به انسان ها نیاز است شارلوت.

شارلوت با عصبانیت از جایش بلند و دو دستش را محکم بر روی میز کوبید و در حالی که چوب زیر دستانش به آرامی اتش میگرفت گفت :

+ ما! ما هیچ نیازی به همچین موجودات حقیری و خود خواهی نداریم!

لیفر به دستان شارلوت نگاه کرد و سپس میز از سمت شاه لیفر شروع به آرام آرام یخ زدن کرد، در حالی که شارلوت داشت از حجم قدرت پدرش به وجه می آمد متوجه شد که دیگر فرمانده هان و پدرش دارند با سرزنش به او نگاه میکنند. شارلوت دستش را از روی میز برداشت و ارام بر روی صندلی خود نشست!

لیفر در آرامش جواب داد :

+ آیا این رفتار و اعتقاد تو خود از روی خود خواهی نیست شارلوت؟ ما به انسان ها نیاز داریم چون که آن ها میتوانند تنها مهره و گزینه ما برای مقابله با قدرت اژدهایان باشند .

سپس شاه لیفر به کاغذ های کنار دست شارلوت که به آرامی در حال سوختن بودند اشاره کرد! شارلوت کاغذ ها را برداشت و آتش گوشه هایش را به داخل دست خودش جذب کرد و سپس شروع به خواندن کاغذ های باقی مانده کرد!

ناگهان، در حالی که همه در سکوت رفته بودند! شارلوت شروع به خندیدن کرد، خنده ای از روی جنون! خنده ای که آتش وجودش را بار دیگر نمایان می کرد، آتش که دیده نمیشد اما گرمایش تمام اتاق را پر کرده بود! این گرما آنقدر شدید بود که حتی سرمای میز را به آرامی بلعید. شاه لیفر از جایش بلند شد و نام شارلوت را بلند صدا زد! اما شارلوت با هر بار شندین اسمش از زبان پدرش خنده هایش بلند تر میشد، انقدر که لباس هایش به آرامی شروع به سوختن کردند!

ناگهان شارلوت کاغذ های در حال سوختن را بر روی میز پرتاب کرد و با همان خنده های جنون آمیزش گفت :

+ شما ها دارید برای سلاح بعدی کشورمون نیرو جمع میکنید! چرا بهم زود تر نگفتی پدر، اینطوری هیچ وقت لحظه ای در مقابل دستوراتت تردیدی نمیکردم، همین طور که تا آلان تردیدی نکردم!

سپس از جایش بلند شد و گفت :

+ کی سفرم شروع میشه؟

لیفر نفس عمیقی کشید و به خدمتکاری که در نزدیکی شارلوت بود نگاهی کرد! خدمتکار نیز در را باز کرد و ناگهان زنی از پشت در به داخل اتاق افتاد، زن در حالی که سرش را گرفته بود با خود زمزمه میکرد :

+ مگه این درای لعنتی فقط روی اعضای سلطنتی باز نمیشدند ؟؟

شارلوت با تعجب به زن و کیفی که در پشتش بود نگاه کرد و ناگهان گفت : لینا؟

زن صورتش را بالا آورد و با تعجب به شارلوت نگاه کرد و گفت :

+مممن که معذرت خواستم! صبر کن... نکنه میخواین اعدامم کنید!

لینا چشمانش خیس شد و در حالی که صورتش را با دستانش گرفته بود گفت :

+خواهش میکنم از اشتباهاتم بگذرید.. اخه کجای دنیا به خاطر تصادف با یکی از اعضای سلطنتی الفی رو اعدام میکنند ... شما ها حتی از انسان ها هم سنگ دل تریننن!

شارلوت دوباره شروع به خندیدن کرد و بلند گفت :

+ در مورد اون تصادف!

معجونی از درون جیبش در آورد و رو به لینا گرفت و گفت :

+ ازت ممنونم! اگه این معجون نبود احتمالا الان کلی دردسر درست میکردم.

لینا به شارلوت نگاه کرد و پس از لحظه ای مکث دوباره زیر لب گفت :

+ یعنی الان آرومه؟ کم مونده بود از پشت در پاهام بسوزه!

شارلوت نیم نگاه تیزی به لینا کرد و ناگهان لینا دهانش را گرفت و شروع به معذرت خواهی با دهان بسته کرد، لیفر که از این حجم بی نظمی عصبانی شده بود! بار دیگر نام هر دوی آن ها را صدا کرد و گفت که در جایشان بنشیند.

شارلوت بر روی صندلی اش که تغریبا نیم سوز شده بود نشست و لینا هم تا پشتش بر روی صندلی کنار شارلوت خورد ناگهان در جایش خشکش زد ارام و تند تند گفت :

+ د...د..داغه

لینا به شارلوت نگاه کرد و وقتی چشمان خمار شده شارلوت را دید سریع معجونی که شارلوت به او داده بود را در اورد و به سمت او گرفت و گفت :

+ لطفا ازش استفاده کنید... خواهش میکنم..

شارلوت لبخندی زد و معجون را با نوازشی از دستان لینا گرفت و تا انتهای آن را سر کشید !

لینا که صورتش قرمز شده بود با دیدن ظرف خالی معجون ناگهان در چشمانش دوباره اشک جمع شد و به یاد تمام مواردی افتاد که با کلی بدبختی آن ها را در طول شب برای امتحان این روز ترکیب کرده بود افتاد.

لیفر در حالی که دستش را از روی خجالت کار های دخترش بر روی صورت شکسته شده اش میکشد گفت:

+ لطفا زودتر اقلام سفر را آماده کنید.

چند خدمتکار با شمشیری پیچیده شده در پارچه ای زیبا و چند گردنبند به داخل آمدند در همین حال که اقلام را بر روی میز میگذاشتند شارلوت شروع به سکسه کردن کرد. لینا که از دیدن گردن بند ها شکه شده بود با تعجب یکی از آن ها را برداشت و شروع به تحلیل و تحقیق کردن بر رویشان کرد .

لیفر که از کنجکاوی و بی ادبی لینا خنده اش گرفته بود گفت:

این گردن بند ها را پس از آن که از گاردارا خارج شدید بر گردن خود بیندازید ! زیرا این گردن بند ها طلسمی قوی از ..

لینا قبل از آن که شاه لیفر حرفش را تمام کند با صدای بلند گفت :

+ طلسم توهم.. با این طلسم میشه تبدیل به هرچیزی که در سایز و اندازه ما باشه بشیم.. پس ... یعنی میشه ..

لینا سپس به سینه های شارلوت نگاه کرد ...

شارلوت هم در حالی که نفس های عمیق میکشید و چشمانش خمار تر شده بود به شمشیر روی میز نگاه کرد و با بی احترامی تمام آن را برداشت و گفت :

+ این دیگه چه کوفتیه !

سپس شمشیر را به سمت لینا گرفت و گفت :

+ تو میدونی اینا چین ؟ لینا ؟

لینا از ترس شمشیری که سمتش گرفته شده بود شروع به لرزیدن کرد، شارلوت در حالی که شمشیر در دستانش تکان تکان میخورد گردن بند دوم را با نوک شمشیر برداشت و به دست گرفت :

+ چقدر قشنگن... انگار هدیه عاشقانس .. اینطور فکر نمیکنی لینا ؟

لینا ناگهان چهره اش جدی شد و دست شارلوت را از زیر میز گرفت و زمزه کرد :

+دمای بدنت خیلی اومده پایین .. این برای کسی که عنصر بدنش آتش هستش چیز خوبی نیست .

سپس به قرینه چشمان شارلوت نگاه کرد و ناگهان از جایش بلند شد و وسایل را به همراه نامه ماموریتی که لیفر میخواست به آن ها بدهد را برداشت! شارلوت را از جایش بلند کرد و با خواندن دوباره تومار معذرت خواهی های ادبی به سرعت از اتاق خارج شد.

وقتی لینا، شارلوت را به خود تکیه داده بود و به اتاق میبرد شمشیری که پدرش به او داده بود را به بالا میگرفت و میگفت :

+ مرگ بر نژاد انسان های طمع کار .. درود بر شاه لیفر .. که البته پدر منه!

لینا که از حرف های شارلوت شاخ در آورده بود با سرعت بیشتری به سمت درب اتاق رفت و وارد اتاق شارلوت شد، او را با هر بدبختی ای که بود بر روی تخت گذاشت! شارلوت تا تخت را احساس کرد به خواب رفت! لینا که عرق های پیشانی اش را پاک میکرد گفت :

+ نزدیک بود که سر جفتمون به باد بره ...

سپس دوباره شروع به زمزمه کردن کرد :

+ برگ افیلیس .. با ساقه ایزوتورز .. کریپورس هم که توش بود! یعنی چه اتفاقی افتاد.. هیچ کدوم از این گیاه ها خاصیت توهم زایی ندارند .. پس چطور ممکنه؟

لینا ناگهان انگشت دستش را محکم گاز میگیرد و میگوید: گل لیوتی! تو گرمای شدید خاصیت عکس پیدا میکنه و تغریبا یه سم!

لینا ناگهان با صدای بلند میگوید :

+ سمممم ؟؟

سپس گوش بلندش را به نزدیک دهان شارلوت میبرد و از گرم بودن نفس شارلوت گوشش شروع به لرزیدن میکند ! لینا که تمام بدنش از خجالت یخ زده بود کیفش را باز میکند و میگوید :

+ باید یه جوری این گند کاری رو درست کنم .. اگه این ماموریت هم گند بزنم دیگه به معنای واقعی یه الف ترد شده میشم ..

سپس در حالی چند گیاه در دستش بود ! دستش را به صورتش میگیرد تا گریه کند اما ناگهان تیغه آن گیاهان به صورتش میروند و لینا جیغ میکشد، شارلوت با صدای جیغ لینا از جایش بلند میشود و با شمشیرش گلدانی که در اتاقش بود را به همراه دیوار پشتش با اقتدار نصف میکند.

سپس در حالی که سرش به پایین خیره شده بود ناگهان بار دیگر در همان حالت دفاعی به خواب میرود! لینا که از ترس خودش را خیس کرده بود با برگ ها جلوی لباسش را میگیرد میگوید :

+ سفر با یه الف دیوونه یا زندگی توی جنگل ؟

لینا در حالی که اشک از چشمانش سرازیر میشد میگوید :

+ نمیخوام باکره بمیرم.. نه نمیخوام..

سپس بدو بدو به سمت حمام میرود و در را محکم میبندد. با صدای بسته شدن در، شارلوت بار دیگر شمشیرش را میچرخاند و میز را نصف میکند و با صدای خواب آلود میگوید : فکر کردی. من. با. یه سم ساده. چیزیم میشه . انسان احمق ؟

سپس به جون میز میفتد و شمشیر را به بالا سرش میگیرد و میگوید :

+ آخرین حرفات رو بزن انسان حشر*...

لینا با شنیدن شکسته شدن چیزی در حالی که شلوار و لباس زیرش را در اورده بود، در را باز میکند و با دیدن وضعیت شارلوت او را از پشت میگیرد و بلند میگوید :

+ داری چیکار میکنی شارلوت!!! تا به حال سعی کردی با حقوق دانشجویی یدونه از این میز ها بخری احمق!

شارلوت با عصبانیت میگوید :

+ ولم کن الفون ! میخوام دخل این حرو* زاده رو بیارم .. میگم ولم کن ..

لینا در حالی که سعی میکرد دستان سنگین شارلوت را مهار کند با تعجب گفت :

+ الفوون ؟؟ نکنه تو دوست پسر داری .

شارلوت شمشیرش را بر درون میز فرو میکند و میگوید :

+ یه جنگجو تنها دوستش شمشیرشه ..

سپس شروع به بالا پایین کردن خودش بر روی میز میکند .. آن هم در حالی که لینا به پشتش چسبیده بود ..

لینا از خجالت شروع به آب شدن میکند و ناگهان از پشت شارلوت را میگرد تا سرجایش بماند ! اما ناگهان متوجه شنیدن یک صدای آه از شارلوت میشود .. وقتی به دستانش نگاه میکند متوجه میشود که سینه های شارلوت را گرفته است!

از شدت خجالت موهای شارلوت را میگیرد و میگوید : شارلوووووت.. داری چه غلطی میکنی

در همین حالت بود که ناگهان شخصی در را باز میکند و با عجله به داخل می آید و میگوید : چه اتفاقی برای شارلوت افتاده است؟

لینا و شارلوت در جایشان خشکشان میزند ..

شارلوت : این صدا......

ناگهان جفتشان به چهره وا مانده شاه لیفر نگاه میکنند، لیفر به آرامی از اتاق خارج میشود و از پشت در میگوید:

+ متاسفم..

سپس نامه ای را از زیر در به داخل می اندازد و میرود، شارلوت با صدای بسته شدن در شروع به لرزیدن میکند و ارام زمزمه میکند :

+ این یه خوابه .. مگه نه ؟

لینا با لکنت میگوید :

+ ال...البته.. این یه خوابه

شارلوت از حرکت باز می ایستد و این گونه میشود که آنها قبل از غروب بدون آن که کسی بفهمد و یا خودشان چیزی به زبان بیاورند با تمام سرعت به سمت مرز های گاردارا راه می افتند!

کامیلا
داستان های کامیلا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید