kamila
kamila
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

Clara Clarke


کلارا کلارک اواسط زمستانی سرد در حالی پا به این دنیا گذاشت که هیچکس تصور نمی‌کرد روزی زندگی اش دست خوش تغییراتی بزرگی شود.

مانند بیشتر کودکان اشراف زاده کلارا نیز کودکی شادی داشت و با خواهر بزرگ‌ تر خود سلینا، به کشیدن نقاشی از طبیعت و بازی های کودکانه می پرداخت. مادرشان نیز داستان های گوناگونی را برای آنها تعریف می کرد، داستان هایی قدیمی که از مادرش به یادگار مانده بود، داستان هایی از ساحره ها...

خواهر بزرگ تر کلارا از او زیباتر و بالغ تر بود به همین خاطر توجه های بیشتری را به سمت خودش کشانده بود و این موضوع باعث میشد که کلارا همیشه در سایه ی خواهرش باشد و کمتر توجهی به او شود، سال ها به همین ترتیب گذشت تا زمانی که کلارا به سن سیزده سالگی رسید.

کلارا برای تولد سیزده سالگی اش خواستار برگزاری مراسمی خاص بود تا بتواند از این طریق نگاه ها را از آن خود کند و تحسین ها را برانگیزد، به همین خاطر تصمیم گرفت تمام وقت خود را صرف آماده شدن برای جشن بالماسکه که پدرش به مناسبت تولدش فراهم کرده بود، کند.

شب مراسم تا حدودی همه چیز طبق برنامه ی او پیش رفت و کلارا توانست نگاه ها را از آن خود کند اما این پیروزی زیاد طول نکشید و با ورود سلینا به مراسم، همه نگاه ها سمت او کشیده شد.

با وجود ماسک روی صورتش باز هم مثل همیشه مانند ستاره ای می درخشید و هر چه می گذشت توجه افراد بیشتری به او جلب می شد.

نگاه ها برای یک زن همه چیز هستند و کلارا از این نگاه های تحسین گر محروم شده بود، چرا که خواهرش سلینا با زیبایی خیره کننده اش نگاه ها را بیش از پیش از آن خود کرده بود.

حسادت سراسر وجود کلارا را فرا گرفت و آستانه صبرش را لبریز کرد و در تصمیمی آنی با تمام قدرت ضربه محکمی به دست سلینا زد و باعث شد لیوان نوشیدنی از دستش بر روی زمین بیفتد و با صدای شکسته شدن آن توجه افراد به آن دو جلب شود.

سلینا متعجب از حرکت کلارا، دست او را گرفت و پرسید:

+ کلارا؟ چیکار میکنی؟

کلارا با عصبانیت دستش را از دست سلینا بیرون کشید و با تمام وجود فریاد زد:

+ از بودن توی سایه ی تو خسته شدم! از دوم بودن خسته شدم، دیگه نمی تونم تحمل کنم!

و با قدم هایی بلند از سالن خارج شد.

آن شب آخرین شب حضور او کنار خانواده اش بود و پس از آن کلارا دیگر دیده نشد، خانواده کلارک ماسکی که شب مراسم بر روی صورتش بود را کنار حوض پشتی عمارت پیدا کردند، اما هرچه گشتند نتوانستد ردی از کلارا بیابند! همه جا را گشتند، حتی به دنبال کشور های همسایه نیز جستجوگر فرستادند اما خبری از او نشد.

او ربوده شده بود؟ او مرده بود؟ یا زنده بود و به زندگی خود ادامه می داد؟

هیچ کس نمی دانست و هیچ نشانه ای جز آن ماسک زیبای براق برای خانواده کلارک باقی نماند! ده سال از زمان ناپدید شدن کلارا گذشت و تنها تصویری که از کلارا باقی مانده بود، نقاشی ای بود که در آغوش پدرش از آنها توسط یک نقاش حرفه ای به نام پیکاسو کشیده شده بود.

بزرگ ترین اتفاق در آن سال ها برای خانواده کلارک افتاد؛ ازدواج تنها دخترشان سلینا با وارث بعدی حکومت! همه مردم از غنی تا فقیر در مراسم ازدواج آنها با شادی ای وصف ناپذیر شرکت کردند و وصلت پادشاه آینده خود با زنی به زیبایی و نفوذ سلینا را جشن گرفتند.

شبی که سلینا برای مراسم ازدواج آماده میشد، کلارا از درون سایه های خواهرش بازگشت. او پس از سال ها بازگشت تا زندگی و عشق خواهرش را بگیرد.

کلارا موهای بافته شده سلینا را نوازش کرد و در گوشش نجوا کرد :

+ می‌خوام توی سایه کسی بودن رو با تمام وجود احساس کنی...می‌خوام حس کنی دوم بودن چه دردی داره

کلارا خواهرش را به درون سایه خودش کشاند و در آن حبسش کرد.

سلینا که توسط صدای خواهرش مسخ شده بود و خاطرات گذشته در مقابل چشمانش مجسم میشدند، به یکباره متوجه شد که از جسمش به بیرون کشیده شده و به درون سایه خودش می‌رود، در حالی که هزمان با این اتفاق از درون سایه ها زنی همانند خودش با لبخندی بر صورتش به بیرون می آید و بدنش را تسخیر میکند.

آن شب کلارا ازدواج خواهرش را دزدید، در حالی که تمام مدت سلینا مبحوس در سایه ها بود، در میان تاریکی می‌توانست خواهرش را ببیند که چگونه به جای او با عشق زندگی اش پیمان تعهد می‌بندد و خود با او هم بستر می‌شود.

کاری که کلارا کرد، قلب سلینا را چنان شکست که او دیگر حتی نتوانست به درستی گریه کند.

کلارا قبل از طلوع خورشید روح خواهرش را به جسم اصلی اش با همان لباس سفید عروسی از درون سایه ها به داخل جسمش برگرداند و باری دیگر به تاریکی بازگشت و برای تولد موجودی که از پیش برای زندگی بخشیدن به او برنامه ریزی کرده بود، به انتظار نشست!

9 ماه از آن روز گذشت و شکم برآمده کلارا خبر از وجود بچه ای می داد، همه چیز درست طبق برنامه اش پیش رفته بود و نقشه بی نقصش با تولد این کودک در دنیای تاریکش کامل می شد.
کودکی که با وجود همه ی نفرتش از او تلاش داشت او را سالم به دنیا بیاورد.

و در روزی از روزهای سیاه دنیای سایه ها کودک متولد شد، اما همین که کلارا جسم کوچک و خیس از خون پسر تازه متولد شده اش را در آغوش گرفت احساس عجیبی سراسر وجودش را پر کرد.

احساسی شبیه به...عشق؟!

عقلش فریاد می زد:

+ یادت که نرفته پدر این پسر کی بوده و برای چی این بچه رو میخوای؟

اما قلب نهیبش ضربان میزد و می گفت :

+ گاهش کن...اون موهای تو رو داره...اون از وجودته...تو از وجودت به اون زندگی دادی! نمی تونی از کسی که بخشی از تو هستش متنفر باشی

در میان جدال عقل و قلبش، لرزش خفیف کودک تازه متولد شده به خاطر شدت سرما و گریه های بلندش باعث شد از افکارش بیرون بیاید و شروع به تمیز کردن و سپس پوشاندن پسرش با پارچه ای تمیز کند، بعد از تمیز کردن پسرش لبخندی به روی آرام گرفته اش زد و گفت:

+ نه نمی تونم ازش متنفر باشم...اون ویلیام منه...وارث من...نمی تونم از پسرم متنفر باشم...

اما او می دانست که نمی تواند ویلیام را مدت زیادی نزد خود نگه دارد چرا که مانند او روزی تاریکی، قلب و روحش را اسیر می کرد

هنوز یک ماه از به دنیا آمدن ویلیام در دنیای تاریکی نگذشته بود که کلارا عاشق کودک کوچک خودش شد!

او را مانند باارزش ترین شیء زندگی اش می پرستید و لحظه ای از کنار خودش دورش نمی کرد اما بلاخره زمان موعود رسید! هیچ چیز نمیتواند تا ابد در تاریکی بماند حتی یک کودک مظلوم.

کلارا پسرش را با لباس های کهنه ای که داشت پوشاند! نگاه خیره اش را به ویلیام که کودکانه دست و پاهایش را در هوا تکان می داد دوخت و تلاش کرد تنها به هدفش فکر کند و با این فکر که این کار تنها راه برای نجات اوست، مصمم تر از قبل سایه ها را شکافت.

او از دنیای سایه ها به همراه فرزندش بار دیگر به دنیای انسان ها آمد و از میان تاریکی به سمت خانه ای قدیمی اما پر از امید رفت... خانه ی زوجی که از سایه ها مدت زیادی آن ها را تماشا میکرد.

کلارا می‌خواست که ویلیام طمع عشق و توجه را بچشد، گرمای محبت و عشق خانواده را درک کند هرچقدر هم که خودش از آن ها منع شده بود میخواست پسرش از آن ها داشته باشد! مقابل در خانه ایستاد و سپس نگاهش را به پسر کوچکش دوخت.

ویلیام کوچک بی اطلاع از همه جا با خنده ای کودکانه پاسخ نگاه مادرش را داد، کلارا لبخندی از روی غم زد و سرش را به آرامی روی سینه ی کوچک ویلیام گذاشت و بویش را استشمام کرد و گفت :

+ دلم برات تنگ میشه مرد کوچولوی من...نگران نباش نمی ذارم کسی بهت آسیبی بزنه...اینو بدون هر جا که بری مامان مراقبته...

بوسه ای بر پیشانی اش زد و ادامه داد:

+ هرجا که باشی مامان پیشته

ویلیام به آرامی با جادوی مادرش به خواب رفت سپس کلارا او را روی زمین گذاشت و درب خانه را زد.

به سرعت به درون سایه خودش رفت و از پشت درختی دید که چگونه آن زوج با تعجب ویلیام را از روی زمین برداشته و به اطراف نگاه می کنند تا شاید نشانی از والدینش بیابند، پس از دقایقی که زوج به داخل خانه برگشتند، کلارا نفس عمیقی کشید و سپس با لبخند تلخی آرام آرام توسط تاریکی بلعیده شد...

کامیلا
داستان های کامیلا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید