kamila
kamila
خواندن ۱۴ دقیقه·۳ سال پیش

Ilya Foster


"تا کی میخوای ادامه بدی الیا؟"

زن در حالی که در آغوش الیا افتاده بود نوازشی با دست خونی اش به صورت الیا کشید. الیا به چهره مرده و جسم سرد زن نگاهی کرد، موهای روی صورتش را کنار زد و گفت :
+ دوباره؟ همون خواب تکراری.. تو کی هستی؟ نمیخوای بهم چیزی بگی؟

ناگهان آیینه ای در اتاق ظاهر شد و الیا خودش را در آن دید، خون از صورتش جاری شده بود و کریستال ها از میان همان خون و گوشت شروع به بیرون آمدن می کردند، وقتی الیا چشمانش را باز کرد، خود را بر روی تخت اتاقش یافت، دستی به گردنش کشید و از صاف بودن پوستش خوشنود شد.
انتظار داشت که به جای پوست و گوشت کریستال های خون خوار بر روی بدنش رشد کرده باشند! زیر لب گفت :

+ این خواب معنیش چیه؟

الیا از روی تخت بلند شد و بدون این که چیزی بخورد به سمت میز شلوغی که در گوشه اتاقش بود رفت.

چند کریستال شکسته و یک تفنگ نیمه آهنی دست ساز که چندین ترک عمیق برداشت بود! همراه با ابزار های کوچک و بزرگ که در کنار میز پخش شده بودند، ابزار ها همه ردی از جادو درونشان بود. الیا تفنگ را برداشت و به کریستال شکسته ای که بر رویش بود نگاهی کرد و با خشم گفت :

+ بازم یکی دیگه

الیا تفنگ را محکم بر روی میز کوبید، ذره بینش را برداشت و شروع به دیدن خط های انتقال جادو روی تفنگ کرد:

+ خطوط جادو هنوز سالمند، به نظر نمیاد فشاری تحمل کرده باشه

سپس به سر تفنگ نگاهی کرد و چشمانش تیز شد :

+ هیچ ردی از شارژ شدن تفنگ نیست.. هیچ جادویی به سرش نرسیده.. ولی..

به ترک های عمیق نزدیک کریستال پشت تفنگ نگاهی کرد و دستی بر روی آن کشید و دوباره زمزمه کرد :

+ عمقش زیاده.. با این که چوبی که استفاده کردم مقاومه!

الیا تفنگ را بر روی میز گذاشت و به او خیره شد، در مدتی که به تفنگ خیره شده بود هیچ پلکی نزد. از انتها تا سر تفنگ را نگاه کرد و سپس مانند همیشه دستش را به داخل جعبه کنار میز برد تا کریستال جدیدی بردار اما چیزی نیافت.

صورت الیا پریشان شد و جعبه را با حالتی عصبانی بر روی میز خالی کرد. چیزی جز چند کریستال شکسته و طوسی ندید! لباسش را برداشت و هرچه پول در زیر بالشت و میز و کیسه پولش باقی مانده بود را یکی کرد و به شهر رفت.

پیاده روی طولانی ای بود اما مشغول بودن فکر الیا باعث شد که بدون آن که متوجه شود، خود را در رو به روی درب مغازه ابزار فروشی ببیند.

با صورتی عرق کرده داخل مغازه شد و باد خنکی را احساس کرد، به سقف مغازه نگاه کرد و چند کریستال باد زیبا را دید که در حال درخشش و خنک کردن مغازه بودند. مغازه دار در حال خوش و بش با تنها فرد حاضر در مغازه بود.

الیا به جلو رفت و مرد با دیدن صورت الیا چشمانش باز شد و بلند گفت :

+ به به! مشتری همیشگی الیا دانشمند بزرگ.

الیا با بی میلی به مغازه دار نگاه کرد و گفت :

+ دنبال کریستال..

مغازه دار حرفش را قطع کرد و با شور و شوق جواب داد :

+ دنبال یه جعبه کریستال با گونه های مختلف و ارزون هستی.. درست نمیگم؟

مغازه دار جعبه ای همانند همان جعبه ای که در اتاقش بود از زیر ویترین به بالا آورد و گفت :

+ خب اینم هشتاد و هفت تا کریستال که از هشت تا رنگ و گونه مختلفن! میشه صد سکه نقره.

الیا دستش را به جیبش کرد و سکه ها را در آورد و بر روی میز گذاشت. مغازه دار نگاهی به سکه ها کرد وآن ها را اندکی این ور و آن ور کرد گفت :

+ اینا که فقط ده تا سکه نقرن!

الیا نگاهی به سکه ها کرد و گفت :

+ پس یه کریستال مرغوب سرد بهم بده!

مغازه دار اندکی ناله کرد اما پس از چند لحظه ناگهان نگاه تیزی به دوستش که در مغازه بود انداخت و خنده ای عجیبی بر لبش ظاهر شد، به داخل انبار رفت و چند دقیقه بعد با چیزی در دستانش آمد! سنگی آبی و خوش تراشی را بر روی پیشخوان مغازه گذاشت و گفت :

+ بفرمایید اینم یه کریستال با آل سرد.

الیا تا دستش را برد تا کریستال را بردار، مغازه دار با عجله سنگی تغریبا سیاه را در کنار همان کریستال گذاشت و گفت :

+ و این هم 10 سکه نقره! کدوم رو میخوای ؟

ایلیا ابرو هایش را به بالا انداخت و نگاهی به کریستال سیاه کرد و با لحنی سرد گفت :

+ میخوای یه کریستال مرده بهم بندازی؟ میدونی چند ساله با این کریستا ها کار میکنم؟ فکر میکنی فرق بین یه کریستال مرده و زنده رو نمیدونم؟

مغازه دار کریستال را رو به نور گرفت و به آن خیره شد :

+ قصد جسارت ندارم، ولی بیاین خودتون نگاهش کنید! لطفا نگاهش کنید!

الیا با پوزخند گفت :

+ قیمت کریستال های گرم بیشتر از ده سکه طلان، کریستال های مرده هم چه گرم و چه سرد بیشتر از 1 سکه برنزی فروش نمیرن.

مرد کریستال سیاه را به دست الیا داد و التماسانه گفت :

+لطف یه نگاهی بندازید

الیا با بی میلی کریستال را رو به نور گرفت و ناگهان با دیدن نوری قرمز سرخی که در دل سنگ بود چشمانش درخشید. مغازه دار با دیدن چشمان الیا نیش هایش تا بناگوش باز شد و گفت :

+ یه کریستال سرخ نیمه جون... مال یه جادوگر بلند پایه بوده از همین جنگ اخیر زنده برگشته.

الیا همانطور که به کریستال زل زده بود آرام گفت :

+ چطوری.. این کریستال سیاه شدش.

مردی که در گوشه مغازه بود گفت :

+ بعد از مرگ جادوگرش ال داخل کریستال هم خاموش شد.. الان یه سالی شده که صاحب اصلیش مرده.

الیا در حالی که خمار رقص نور قرمز داخل کریستال شده بود آرام جواب داد :

+ که این طور..

مغازه دار حرف دوستش را با تکان دادن سرش تایید و سپس به تابلوی که در پشت سرش بود اشاره کرد و گفت :

+ فروش ال گرم به کسایی که مجوز ندارن ممنوعه.. این کارو فقط برای تو میکنم الیا! حالا کدوم رو میخوای؟

الیا نگاهش را از روی کریستال سیاه برداشت و آن را بر روی میز گذاشت و سپس با بی میلی کریستال آبی را در دست گرفت و گفت :

+ تا وقتی که ندونم چطور یه آل رو احیا کنم اون کریستال به هیچ دردم نمیخوره.. تازه اگر که بتونم احیاش کنم

سپس به سمت درب خروجی مغازه رفت.

مغازه دار فریاد زد و گفت :

+ وایسا وایسااا الیا..

الیا در جایش ایستاد و گفت :

+ اگه قیمتش بیشتره بزار به حسابم.

مغازه دار در حالی که در حال گشتن چیزی در زیر پیشخوان بود با شنیدن کلمه بزن به حساب سرش به میز خورد و گفت :

+ ما نسیه قبول نمی‌کنیم!

سپس کاغذی را بر روی میز گذاشت :

+ ولی اگه بخوای بهت این برگه رو میدم!

الیا به نزدیک مغازه دار رفت و برگه را نگاهی کرد! زیر لب گفت :

+ یه برگه احضار؟ فکر میکردم فروش همچین چیزایی غیر مجازه!

مغازه دار لبخندی از روی ترس و طمع زد و گفت :

+ ال...البته که ممنوعه! منم کاری خلاف قانون انجام نمیدم بچه. من اینو به عنوان یه هدیه در ازای خرید این ال سیاه میدم! پشت برگه هم طریقه احضار و بیدار کردن دوباره ال نوشته.

الیا با بی رغبتی به داخل مغازه نگاهی کرد. مغازه دار ادامه داد :

+ گوش کن الیا.. تو خیلی وقته مشتری من هستی! همیشه هم یه چیز رو از من میخوای، اونم کلی کریستال با آل سرده...درسته ؟! من جادوگر نیستم ولی فکر نمیکنی امتحان کردن همچین چیزی شانس بیشتری برات داره تا اونی که تو دستته؟ این همه آل سرد از من خریدی، منم بدم نمیاد مشتری دائم خودم رو از دست بدم ولی به نظرت بهتر نیست این یکی هم یه امتحان کوچولو بکنی؟

الیا به چشمان پف کرده مغازه دار خیره شد و در دل خودش گفت حتما خیلی وقته که رو دستت مونده!

مغازه دار شروع به حرافی و سپس تا جایی که حتی دوستش هم متعجب شد شروع به چاخان کردن در مورد کریستال سیاه کرد! مثلا میگفت که صاحب کریستال یه خون آشام بود یا حتی این سنگ رو شیاطین از دنیای زیرین اوردن و قیمتش هزار برابر چیزیه که میخواد بپردازه و... الیا نفس عمیقی کشید و کریستال سیاه را بر داشت و گفت :

+ به نفعته کار کنه..

مغازه دار در حالی که دستش را تکان میداد گفت :

+ امیدوارم از خریدت راضی باشی.

هنگامی که الیا به خانه رسید، کریستال را بر روی میزش کوبید و با عصبانیت گفت :

+ ده تا نقره برای یه کریستال نیمه جون.. این تمام پول این ماهم بود! امیدوارم بتونم چیزی برای خوردن تا آخر ماه پیدا کنم!

به کاغذی که مغازه دار به او داده بود نگاهی کرد و اشکالی که در آن کشیده بود را بر روی کف اتاقش کشید ! تمام مراحل را انجام داده بود و تنها چیزی که لازم بود اندکی خون خودش برای بیدار کردن ال داخل کریستال بود اما به جای بریدن دستش و شروع مراسم به دنبال هرچه کتاب که از پدربزرگش برایش باقی مانده بود رفت و در تک تکشان به دنبال واژه ال سرخ و یا قرمز گشت !

در میان سه کتابی که پدر بزرگش از خود به ارث گذاشته بود تنها یکی از کتاب ها، آن هم به طور خلاصه در مورد ال سرخ مطلبی نوشته شده بود! ایلیا شروع به خواندن آن نوشته ها کرد :

وقتی جوان بودم ، به دانشگاه جادویی East Bridge رفتم.. البته به عنوان یه بازدیدکننده ( D: )

الیا به نقاشی خنده ای که پدر بزرگش در کتاب کشیده بود نگاه کرد و گفت :
+ از اول هم عقل درستی نداشتی بابابزرگ.

در ادامه کتاب نوشته شده بود :

+ خب راستشو بخوای ! اولین بار که یه ال سرخ دیدم از زیبایی و نوری که داشت موه های تنم سیخ شد.. شایدم یه جای دیگم! دقیق یادم نیست! ولی مراسم فارغ التحصیلی بود و معلم ها به بهترین شاگرد اون سال از همون کریستال های قرمز میدادن .

بعد مراسم من پیش مدیر مدرسه رفتم ( تونستی ببینش ! اگه به من بود اسمش رو داخل جاذبه و زیبایی های گردشگری East Bridge مینوشتم ) ازش در مورد اون ال های سرخ سوال کردم و یه چیزایی جالبی ازشون فهمیدم ! اول این که موقع خوردن خونت بهت لذتی رو میدن که انگار داری ارضا میشی ! ( برای تویی که مطمئنن تا الان باکره موندی این جذاب ترین نکته ای هست که میشد اول راه بگم )

الیا از عصبانیت چند لحظه سکوت کرد و نفس عمیق کشید و سپس ادامه کتاب را خواند :

+ نکته دوم الیا ! کریستال سرخ بین تمام کریستال های گرم از همه قوی تره و یاغی تره، حتی فکرش رو نکن که یه ذره هم شبیه به اون چیزایی باشه که وقتی بچه بودی باهاشون بازی میکردی !

الیا خونش به جوش آمد و در حالی که کتاب را به زمین میکوبید با فریاد گفت :

+ اینا رو که خودم میدنم مردک پیر احمق!

تا کتاب به زمین خورد الیا به سرعت آن را برداشت و شروع به نگاه کردنش کرد تا یک وقت جلدش پاره نشده باشد. پس از آن که مطمئن شد کتاب سالم است دوباره نفسی عمیق کشید و ادامه آن را خواند :

+ و اما نکته سوم ! ال های سرخ از وقتی به دنیا میان داخل کریستال حبس میشوند و معمولا فقط یک بار صاحبشون رو میپذیرند . پس فکری دزدیدیشون نباش! حتی اگه بتونی یه ال سرخ به دست بیاری نهایت تا 2 ماه زنده میمونه و بعدش از گشنگی خودش رو میکشه.. چون حاضر نیستند خون کسی جز صاحب خودشون رو بخورن .

الیا به کریستال نگاهی کرد.. به اندک نوری که از او می آمد خیره شد و گفت : پس .. تو داری یه جورایی خودت رو میکشی؟ ولی اگه اونا راست بگن، تو یه ساله هیچ خونی نخوردی.. درسته ؟

وقتی به ادامه حرف های پدربزرگش نگاه کرد دوباره حرصش در آمد ! چند صفحه را فقط به زیبایی مدیر دانشگاه ، جواب ردی که به او داد و به بیرون انداختنش از دانشگاه به خاطر خواستگاری اش اختصاص داده بود. اما در نهایت .. نوشته ای باعث شد که لحظه ای تمام خاطرات بچگی الیا زنده شود :

+ گوش کن الیا، کاری رو بکن که قلبت بهت میگه!

الیا کتاب را بست و در سر جایش گذاشت، تیغ چوب را از روی میز برداشت و بر وسط طرحی که بر روی زمین کشیده بود نشت، کف دستش را برید و خونش را بر روی کریستال ریخت.

در ابتدا اندکی از خونش به کریستال جذب شد اما ناگهان همان خونی که به داخل کریستال رفته بود پس زده شد و کریستال ترک کوچک برداشت. الیا با دیدن ترک روی کریستال، حس شکست سنگینی کل وجودش را گرفت ! قلبش لحظه ای ایستاد و نفسش ثابت شد .. به زخم و خونی که از دستش می آمد نگاه کرد.. دندان هایش را بر هم فشار داد و کف دستش را محکم بر روی کریستال کوبید و فریاد زد :

+ از خون من بخوررر و زنده بمون ال لعنتیی! حتی اگه دلیلی برای زنده موندن نداری احمق..

کرسیتال در زیر دستش شروع به برداشتن چند ترک دیگر کرد ! الیا کریستال را برداشت و در مشتش خونی اش گرفت و در حالی که خون از دستش فواره میزد او را به بالا آورد و با سرعت به زمین اتاقش کوبید و گفت :

+ زنده بمون... آشغال به درد نخور! من تسلیم نمیشم تو هم حق نداری تسلیم بشی.

کریستال آرام آرام داغ تر و داغ تر شد ! ترک ها بیشتر و بیشتر میشدند و درخششی از میان دست الیا نمایان شد.. الیا کریستال را در نزدیک سینه اش گرفت و خود را در شکمش جمع کرد ! در حالی که از چشمانش اشک میریخت پوزخندی زد و گفت :

نمیخوام... به خاطر ضعیف بودن.. کسی رو از دست بدم!

گرمای کریستال متوقف شد! گویا از حرکت باز ایستاده بود .. الیا کریستال را محکم در دستش فشار داد :

نمیخوام از دستت بدم..

وقتی الیا دستش را باز کرد کریستال اندکی نور سرخ از خود نشان داد ! نور سرخ با خونی که بر روی کریستال بود زیباییش را دو چندان میکرد.. چند لحظه بعد آرام خونی که بر روی کریستال بود از میان ترک ها به داخلش رفت.

الیا به کریستال زل زد و بی حرکت ماند ! ناگهان کریستال به داخل زخم باز الیا فشار اورد و خود را در میانش جای کرد .

الیا از درد باز شدن زخم دستش فریاد کشید اما کریستال بیشتر و بیشتر به داخل دستش رفت و فواره های خونی که از دستش می آمد به دیوار های اتاق نقش و نگار قرمزی میداد ..

در حالی که درد و لذت عجیبی در سرتاسر وجود الیا پخش شده بود طرح هایی که بر کف اتاق کشیده شده بود روشن شدند. گرمای عجیبی سرتاسر وجود الیا را گرفت! منشا گرما از دستش بود.. وقتی به دستش نگاه کرد دید که پوست و گوشتش در حال سوختن است و کریستال دارد در میان کف دستش جای خشک میکند .. دست دیگرش را به نزدیکی کریستال برد تا آن را از خودش جدا کند اما ناگهان چشمانش سیاهی رفت و در وسط اتاق به پهلو افتاد.

آخرین چیزی که چشمانش دید! دستش بود که در کنارش میسوخت! وقتی چشمانش را باز کرد! آتشی با اندام یک زن را دید که الیا را به آغوش گرفته بود و به او نگاه میکرد.. موه هایش بلند و زیبا بود .. صورتی از او معلوم نبود اما احساسش میکرد! گرمای ملایم و یکسان را از آن اتش احساس میکرد، لذتی مداوم و بی پایان!

ناگهان چشمان الیا بار دیگر باز شد و خود را در وسط اتاق دید در حالی که در فضای اتاق بوی عجیب سوختگی پیچیده شده بود! الیا خمیازه ای از خستگی کشید و دستش را به رو به روی صورتش برد اما ناگهان جسم سختی به دندانش خورد و درد کل جمجه و دهانش را گرفت !

وقتی به دستش نگاه کرد کریستالی سرخی را دید که در حال درخشیدن بود! چشمان الیا ناگهان باز شد... اندکی خاکستر دور کریستال و بر روی دست تقریبا سیاه شده الیا بود.. الیا به درخشش کریستال زل زد و ناگهان با تعجب گفت :

+ چی؟ دردت اومد؟

برایش عجیب بود اما احساس میکرد که درخشش کریستال برایش معنی میدهد ! گویا با او حرف میزد .. الیا دستش را وارونه نگه داشت تا کریستال بیفتد اما کریستال به دستش چسبیده بود، به کریستال دست زد تا آن را از خودش جدا کند اما ناگهان کریستال بار دیگر با همان زیبایی اش درخشید و سپس دست الیا شروع به سوختن کرد! الیا در حالی که دستش را از شدت سوختن در هوا تکان میداد گفت :

+باشه باشهه نمیکنم.... باشههه

کریستال آرام شد، الیا به رد خونی که بر روی دیوار های اتاقش بود نگاهی کرد! سعی کرد از جایش بلند شود اما پاهایش بیش از حد سست بودند و به زمین افتاد، از دیوار های اتاق کمک گرفت تا بلند شود، ناگهان احساس ضعف شدیدی کل وجودش را گرفت.

الیا به طبقه پایین خانه رفت و هرچه که در خانه میافت را با اشتهایی سیری نا پذیر میخورد! از سیب کپک زده تا غذای مانده دیروز. برایش فرقی نداشت که چه چیزی میخورد، هرچه میتوانست خورد و وقتی دید که آرام نمیشود لباسش را برداشت و به بیرون از خانه رفت ..

درب خونه همسایه را زد و از آن ها اندکی غذا خواست! همسایه با دیدن چهره پریشان الیا ترسید و به او گفت که از آنجا برود، الیا که سعی کرد بار دیگر درخواست کند همسایه در را محکم بر رویش بست.

الیا به خانه بازگشت و چند لحظه بعد احساس گشنگی سیری ناپذیر تبدیل به حالتی تهوع شدیدی شد، دهانش را گرفت تا بالا نیاورد! نمیدانست که چه بلایی بر سرش آمده! با دیدن صورت خونی اش در اینه خانه متوجه دلیل نگاه همسایه شد. چشمانش را بست و دلش را از درد گرفت و فشار داد!

کریستال درخشید و شروع به گرم کردن بدنش کرد و دردش کم شد و از گرمایی که به دورش پیچیده شده بود آرام آرام در همان جا به خواب رفت! ایلیا در حالی که گویا در آغوش زنی به خواب میرود زیر لب گفت :

این.. این دیگه چه کابوسیه؟

کامیلا
داستان های کامیلا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید