چند سال گذشته است؟ چرا صورت من فرسوده است؟ چرا هر چه که میگویند را قبول میکنم؟ چگونه فرزندم بالغ شد و چگونه عشق زندگی اش را پیدا کرد؟ چه روز های مادرانه ای را از دست داده ام!
چگونه تمام این 23 سال زندگی ام گذشت ؟
ملکه سلینا در حالی که خود را در ایینه نگاه میکرد پاهایش به سمت سستی میروند و پرده های اتاقش را میگیرد و در حالی که سعی میکند خود را نگه دارد یکی از خدمت کار های ملکه با سینی نقره ای از میوه به اتاقش می آید و با دیدن حال ملکه سینی را ول کرده و برای کمک دست ملکه را میگیرد.
سلینا به محض لمس شدنش نوری از خشم چشمانش را میگرد و دست خدمتکار را پس میزند و با صدای بلند میگوید :
از اینجا بروید بیرونن نمیخواهم هیچ کدامتان را ببینم!!
خدمتکار در حالی که از ترس جلوی دهانش را گرفته بود و با لرز میوه ها را از اتاق جمع کرده و با احترام خارج می شود! پس از رفتن خدمتکار صدای پاره شدن پارچه های ابریشمی پرده می آید و ملکه سلینا به زمین می افتد..
با موه هایی پریشان سرش را به دیوار زیر پنجره اتاقش تکیه میدهد، تنهایی و سکوت به سمتش هجوم آورد و ناگهان یاد جشن عروسی پسرش افتد! در زیر لب های خشک شده اش زمزمه کرد:
صورت آشنا در آن جمعیت.. پسری جوان با موه های نقره ای! مو های به رنگ مو های کلارا..
سلینا در حالی که خشکی های لبانش را میخورد بار دیگر میگوید : کلارا..
دستش را به پایه های نقره ای تخت میگیرد و به آرامی اندام بی جانش را بلند میکند، بار دیگر نام کلارا را زمزمه میکند.
سلینا بر روی پاهایش می ایستد و با قدم هایی آرام شروع به گشتن و یافتن چیزی در اتاقش میکند، وسایل اتاقش را بهم میریزد و در آخر شیشه معجونی با رنگ بنفش را در دستانش مییابد و سر میکشد.
مردمک چشمان خاموشش شروع به باز شدن میکند و دوباره به حال اول خود باز میگردند.
به جلوی آیینه میرود و شروع به مرتب کردن موه های پریشانش میکند، خدمتکاران را صدا میزند و به آن ها میگوید که لباس هایش را آماده و اتاقش را مرتب کنند.
چند دقیقه بعد صدای قدم های تند ملکه در راهرو های قصر میپیچید.
خدمتکاران نیز نفس نفس زنان سعی میکنند خود را به ملکه برساند.
ملکه سلینا در کمتر از چند دقیقه خود را به باغ بزرگ سلطنتی میرساند و سربازان در حالی که از حضور ملکه جا خورده اند در پشت خدمتکاران پیشانی عرق کرده ملکه به صف می شوند و ملکه را همراهی میکنند.
در همین بین نزدیک ترین سرباز به آخرین خدمتکار آرام میگوید :
ملکه در اینجا چه میکند؟
خدمتکار با چهره ای مضطرب به نشانه واقعا هیچ چیزی نمیدانم سرش را تکان داد.
همان طور که ملکه به سرعت از باغ میگذرد، پسرش آدام با لباس تمرین مادرش را میبیند و بی اختیار چشمانش خیس میشود و بلند میگوید :
مادر!
سلینا تا به آدام میرسد با صورتی جدی سیلی محکمی به صورت پسرش میزند.
خدمتکاران ناگهان مبهوت در جایشان خشکشان میزنند.
آدام در حالی که از شدت محکم بودن سیلی مادرش سرش خم شده بود در همان حال به گوشه ای از زمین باغ زل میزند.
ملکه بلند میگوید :
چگونه جرعت میکنی این گونه من را با چشمانی خیس صدا بزنی؟ تو قرار است روزی به جای پدرت بنشینی، حق نشان دادن ضعف هایت را نداری.
آدام چشمانش را میبندد و بر روی زمین در حالت نظامی مینشیند و میگوید :
گوش به فرمانم، ملکه.
سلینا نفسی عمیق میکشد و این گونه خواسته اش را میگوید :
مرلین را فرا بخوان.
آدام در حالی که به پاهای مادرش خیره شده است لبخندی میزند و میگوید :
اگر به دنبال جادوگر سلطنتی هستند او 10 سالی است که از نظر ها پنهان شده است و یا.. مرده است! اکنون پسر خوانده اش الوین امور را..
+ الوین را فرا بخوانید!
آدام با تعجب سرش را بالا می آورد و به مادرش نگاه میکند!
ملکه جدی است، خشم و قدرت در چشمانش اجازه نهی کردن هیچ دستوری را به ادام نمیدهد، ملکه با همان صدای فراموش شده اش میگوید :
مگر دستورم را نشنیدی ادام! فورا برو و الوین را به اینجا فرا بخوان.
آدام سرش را پایین انداخته، از جایش بلند می شود و به سرعت سمت دروازه دوم باغ میرود.
ناگهان پاهای ملکه بار دیگر سست میشوند.. یکی از خدمتکاران قدیمی قصر دست ملکه را میگیرد و او را بدون آن که دیگران به چشمانشان بیاید به خود تکیه میدهد.
ملکه نیز در حالی که به پسرش نگاه میکند، آرام و با لبخند میگوید :
ادام..پسرم..
سپس به آرامی به سمت جایگاهی که در وسط باغ بود قدم بر میدارد و در آنجا مینشیند.
طولی نمیکشد که آدام با جوانی در کنارش به پیش ملکه می آید، ادای احترام میکند و با چهره ای در هم رفته بدون هیچ کلامی از باغ خارج می شود.
الوین با تعجب به آدام نگاه میکند و سپس به ملکه سلینا زل میزند و ناگهان تعظیم میکند و بلند میگوید:
لط.. لطفا! بی حرمتی من رو ببخشیددد ملکه سلینا.
+ سرت رو بالا بیار فرزند مرلین، امروز روزی است که تو شایستگی خودت را به خانواده سلطنتی نشان میدهی.
الوین عصایش را از درون ردایش در میآورد و به زمین میکوبد و در حالی که رد جادو از زمین به آسمان زبانه میکشد، با چهره ای پر از غرور میگوید :
گوش به فرمان شما هستم، ملکه سلینا! چه کمکی از دست من، پسر مرلین بزرگ ساختس؟
سلینا با اشاره دستش دستور مرخص شدن همه را میدهد و سپس به الوین اشاره میکند و میگوید که در کنارش بشیند.
الوین عصایش را بغل کرده و با سری خم شده میگوید :
چ.. چی؟ منظورتون اینه که؟
ملکه لبخندی میزند و میگوید که در کنارش بر روی صندلی بنشیند.
الوین با چهره ای پریشان در حالی که پاهای لاغر و گم شده در ردایش همچون شاخه های در باد به لرزه میفتد در کنار ملکه می نشیند.
ملکه فنجان چایی را بر میدارد و بر رو به روی او میگذارد و میگوید :
الوین جوان، من از شما میخواهم که خاطره ای را برایم به وسیله جادویتان به تصویر بکشید.
الوین ناگهان با صدای بلند و متعجب میگوید :
خاطرات! خاطرات ملکه سلیناااا!
سلینا با اشاره ای به الوین میفهماند که ساکت شود.
الوین ناگهان همه چیز را متوجه میشود و آب دهانش را از ترس قورت میدهد، عصایش را در بغل خودش فشار میدهد، به فنجان چای خیره می شود و به آرامی میگوید :
اینطوری... یعنی اینجوری..
+ چی شده الوین نکند توان و یا دانشش را نداری؟
الوین سرش را به نشانه نه تکان میدهد و با همان صدای آرام میگوید :
ولی اینطوری.. خاطرات و گذشته شما برای من بازگو میشه. مطمئن هستید که من برای این کار فرد مناسبی هستم؟
ملکه سلینا لیوان چایش را با وقار شاهانه بر میدارد و اندکی از چایش را مینوشد و به خدمتکار چندین و چند ساله اش که در گوشه باغ به دستانش خیره شده بود نگاهی میکند و می گوید :
الوین، تصمیم من از قبل گرفته شده، اجباری در انجام این کار نیست اما من در قلبم راز هایی را نگه داشته ام که حتی فرزند خودم نیز از آن ها بی خبر است و اکنون نیاز دارم که آن ها را بار دیگر به یاد بیاورم! پس مسئولیت حمل آن و مخفی نگه داشتنشان تا زمان مرگم به گردن توست! آیا حاضری همچین بار سنگینی را به دوش بکشی؟
الوین به چشمان کم نور ملکه سلینا خیره میشود و پس از لحظه ای سکوت و میگوید :
با جان و روحم از خاطرات شما حفاظت میکنم، ملکه سلینا.
ملکه سلینا به نشانه رضایت چشمانش را چند لحظه ای میبندد و پس از باز کردنشان به الوین میگوید که شروع کند! الوین از جایش پا میشود و عصایش را در دستانش فشار میدهد و به آرامی به پیشانی ملکه سلینا نزدیک میکند.
ملکه با شندین صدای شمشیر های کشیده شده سربازان دستش را به نشانه عقب ماندن به بالا میبرد و سپس به الوین ترسیده میگوید که کارش را ادامه دهد.
الوین نفسی عمیق میکشد و سپس شروع به زمزمه وردی میکند :
من را آگاه ساز از آن چه که به روح و جسمت گذشته است، به من نشان ده آن چه که با چشمانت دیده ای و با گوش هایت شنیده ای.
ملکه سلینا لبخندی به نشانه تایید میزند و عصای الوین شروع به درخشیدن میکند.
خطوطی از جادو به آرامی بر دور تا دور سر ملکه و الوین نمایان میشود.
ناگهان همه چیز سفید میشود! ملکه چشمانش را باز میکند و جز سفیدی و الوین که در کنارش ایستاده است چیزی نمیبیند.
سلینا میپرسد :
اکنون قرار است چه اتفاقی بیفتد؟
الوین میگوید :
این جادو لحظه مرگ را فریب میدهد تا تمام خاطرات زندگی را در یک نظر به ما نشان دهد. تمام آن چه که دیده اید و احساس کرده اید در کمتر از ثانیه ای برای هر دوی ما نمایان میشود.
ناگهان انبوهی از صدا ها و صحنه ها از آن صفحه سفید میگذرد و همه چیز به حالت عادی بر میگردد.
در حالی که موهای الوین جلوی چشمانش را گرفته بود عصا به همراه دستش شروع به لرزش میکند.. بدون هیچ سخنی ورقی را از هوا ظاهر میکند و آن را بر روی میز میگذارد.
بر روی کاغذ چهره همان پسر با مو های سفید نقاشی کشیده شده بود.
ملکه سلینا عکس را بر میدارد و به آن خیره میشود و سپس با چشمانی باز شده میگوید :
خودش است..
الوین در حالی که سرش را به پایین انداخته ناگهان بر زمین دو زانو می افتد و در همان حال میماند، ملکه چشمانش را از روی کاغذ بر میدارد، الوین را نگاه میکند و میگوید :
چیزی شده ای الوین جوان؟
الوین لبخندی میزند و دامن ملکه را در دو دستش میگیرد..
ملکه متعجب نگاهش میکند.
الوین دامن را در دستانش مشت میکند و سپس بر روی صورتش فشار میدهد.. طولی نمیکشد که پشت الوین شروع به لرزش میکند، او گریه میکرد! بدون هیچ کلامی شروع به گریه کرد.
ملکه کاغذ را بر روی میز گذاشت و با دستانش موهای الوین را به نوازش های مادرانه خود آغشته کرد! صدای هق هق های الوین بلند تر و بلند تر شد تا این که ناگهان شروع به فریاد زدن در دامن مچاله شده ملکه کرد.