+ موهاش..خیلی غیر عادین..
این اولین جمله ای بود که رز پیترز بعد از پیدا کردن کودک پشت در منزل خود به زبان آورد، راسل پیترز از پنجره بیرون خانه را نگاه می کرد تا شاید ردی از والدین این کودک پیدا کند! اما چیزی جز برف و کولاک ندید! به چهره کودک نگاه کرد، به سبدی که در آن بود نگاه کرد! سبد دست بافت بود ولی چیزی که بیشتر توجهش را جلب کرد گرم بودن کودک بود! به آرامی گفت:
+زیبان؛ من هیچ وقت چنین موهای زیبایی ندیدم!
به رخت خواب دختر کوچکش نگاهی کرد و ادامه داد:
+ اگه کسی دنبالش نیاد میتونه برادر خوبی برای مینا بشه!
رز با لبخندی مادرانه موهای لطیف و نقره گونه پسر را نوازش کرد و گفت :
+ اگه قرار باشه برادر مینا باشه میخوام اسمش رو اریک بزاریم!
راسل با شنیدن اسم اریک شکه شد! اریک اسم پسری بود که همسرش نتوانست او را به دنیا بیاورد، لبخند رضایت بر روی لبان راسل جا خوش کرد؛ سپس کنار همسرش نشست و نگاهی به عضو جدید خانواده اش انداخت و گفت :
+ به خون خوش برگشتی اریک..
چندین بهار گذشت و نهال کوچک نام اریک بزرگتر شد، او در این سال ها با تنها کسی که توانست ارتباط بگیرد، تنها خانواده خودش بود.
اریک مادرش را دوست داشت اما پدرش برایش متفاوت تر بود.. زیرا پدرش همیشه بیش از آنچه که باید به او اهمیت می داد! پدر اریک برایش بیش از پدر دوست و یک الگوی کامل از مردی کامل بود!
پدر اریک مدام در تقلا بود تا در زمان بازگشتش از محل کار "کتاب خانه سلطنتی" کتابی برای تنها پسرش بیاورد، چرا که ذوق و علاقه اریک به خواندن کتاب به خودش رفته بود.
تنها سهم اریک از آموزش فقط خواندن و نوشتن بود، او از سال دوم مدرسه از مدرسه فرار کرد، چون که دیگر نمیتوانست حرف های همکلاسی هایش را درباره هم خواب شدن مادرش با یک موجود غیر انسانی تاب بیاورد! عجیب بودن ظاهر اریک باعث شده بود که بسیاری از هم سن و سال هایش به او حرف های بی اساس و پست بزنند! زیرا که هیچ کس پسری با موهای نقره ای که با سایه خودش بازی میکرد را پسری عادی نمی دید.
سایه ها...
خواهر اریک دختری با ظاهری روستایی و زیبا بود! حتی با این که مینا در تلاش بود همانند برادرش رفتار کند و مثل او در انزوا با خودش بازی کند به خاطر زیبایی و شیرین زبانی ای که داشت همواره در اطرافش بچه ها جمع میشدند و با او بازی میکردند، مینا هرگز نتوانست تنهایی و رد شدن را همانند برادرش اریک احساس کند! او برادرش را مهم تر از هم بازی هایش میدانست به همین خاطر حاضر بود که هم نشین او باشد تا هم بازی دیگران، مینا از پچگی آرزوی زندگی در میان دریا ها داشت و همه جا این را بیان میکرد! کسی نمیدانست که چرا مینا همچین چیز های عجیبی به زبان می آورد، او علاقه زیادی به کشتی ها داشت و برعکس دیگر دختران از عروسک های بی جان با خنده هایی بافته شده متنفر بود!
مینا پس از رفتن برادرش از مدرسه بسیار تغییر کرد، حال او دیگر یک خوش خنده و خوش زبان نبود! دختری زیبا و بد دهن بود که از زدن هیچ کس و هیچ چیز دریغ نمیکرد، تنها کافی بود که از چیزی بدش بیاید آن وقت آن را طوری فریاد میزد که همه از او دوری کنند.
مینا شبیه گلی زیبا بود که با خار های بزرگی جلوی هر نزدیکی را میگرفت! هر وقت تنها بود میخندید، هر وقت اریک را میدید میخندید، هر وقت کیک توت فرنگی میدید میخندید! او این گونه بود.
از نظر مینا جالب بودن سایه ها برای اریک چیز عجیبی نبود
حتی زمانی که اریک می گفت سایه اش گرم است و او این را دوست دارد تعجبی نمی کرد! زیرا او اریک را الگوی خودش میدانست او برادرش را فردی با دانش زیاد و قلبی بزرگ میدید! برعکس چیزی که مردم روستا به آن باور داشتند اعتقاد داشت! هرچه اریک بزرگ تر میشد اعتقاد ها به رفتار های عجیب اریک و خواهرش محکم تر و زشت تر میشد.
اما اریک بهتر از هر کسی می دانست گرمای سایه ها و صداهایی که او را فرا می خوانند چیزی بیش از حس تشبیه و اغراق کودکانه هستند، او به وجود چیزهایی که مردم آنها را خرافه و افسانه می خواندند اعتقاد داشت و همیشه خط این افسانه ها را در کتاب ها دنبال می کرد.
اریک معتقد بود تنها چیزی که او و دنیای کوچک سایه ای اش را درک می کند کتاب ها هستند.
کتاب ها او را مسخره نمی کردند، طرد نمی کردند، با تعجب به او خیره نمی شدند و انگشت نمایش نمی کردند و همواره به او چیز های با ارزش و مفید میگفتند! حرف اضافه ای نمیزدند و اگر چیزی را نمیفهمیدی چندین و چند بار تکرارش میکردند و به او تهمت احمق بودن نمیزدند.
به همین خاطر همیشه تلاشش را می کرد تا وقت خالی پیدا کند، به اتاق پدرش برود و بر روی میزش بنشیند و کتاب بخواند، وقتی از دست مدرسه و مشق های احمقانه اش رها شد دیگر اریک صندلی و اتاق مطالعه پدرش را تصاحب کرده بود.
رز با رها کردن مدرسه توسط اریک به شدت مخالف بود اما راسل با دیدن علایق و نوع دیدگاه خودساخته اریک تصمیم گرفت از او حمایت کند و به همین خاطر مدرسه رفتن اریک بعضی از روز ها اتفاق میفتاد و برخی از روز ها هم خیر.
چند سالی گذشت و دیگر اریک و مینا هر دو به بلوغ رسیده بودند! هرچند که همان عادت های کودکی هم در مینا و هم در اریک پا برجا بود هرچند که دیگر خبری از ظاهر زیبا و یا زشت کودکی نبود. روزی از روز ها راسل، با حجم زیادی از کتاب هایی که باید به کتاب خانه باز می گرداند، مواجه شد و گفت :
+اصلا فکرشم نمی کردم این همه کتاب جمع شده باشن، اگه امروز به کتابخونه برشون نگردونم واقعا دردسر میشه..
رز که مشغول جمع آوری ملافه ها بود گفت:
-حتما اریک یواشکی اون ها رو نگه داشته! چطوره ازش کمک بگیره تا کتاب ها رو برات به کتابخونه بیاره؟ میتونی در مورد این رفتار قایم کردن کتاب ها هم باهاش صحبت بکنی شاید بیخیال این کارش شد راسل.
راسل آهی کشید و گفت :
+ آره اما اگه دوباره یه نفر ببینتش و یه چیزی بهش بگه که افسردش کنه..
+ عزیزم جدیدا دخترای همسایه زیاد برامون مربای سیب نمیاره؟
+ مربای سیب؟ این مربای سیب چه ارتباطی با اریک داره رز؟
+ منظورم اینه که پسرمون تغییر کرده!
راسل که میخواست بار دیگر سوال کند رز را دید که با چند شیشه پر از انواع مربا با طرح های مختلف در بغلش خود را به راسل نشان داد!
راسل که از دیدن این همه مربا در جایش خشکش زده بود گفت :
+ من فکر میکردم شکر گرونه رز! نکنه وقتی ماموریت بودم از پایتخت شکر اوردند؟ راستی اریک و مینا عاشق مربای سیب مربای سیب هم هست؟
رز کمد چوبی را زیر پایش را باز کرد و شیشه های مربا را نشان داد! بیش از نیمی از آن ها تکه های سیب خوش رنگ سفید در خود داشت، پس از آن رز در حالی که گویا از نا امیدی ناله میکشد گفت :
+ مینا اصلا مربای سیب دوست نداره، اون فقط تظاهر میکنه مثل داداشش عاشق سیبه!
راسل با تعجب گفت :
+ خب منم دوست دارم!
رز در حالی که با عصانیت به راسل زل زده بود گفت :
+ اولین بار که همو دیدیم من برات چی اوردم راسل ؟
راسل از نگاه رز آب دهنش را قورت داد گفت :
+ یک لحظه.. بزار فکر کنم.. عام.. نون؟
رز شیشه مربا را با عصبانیت بر روی میز گذاشت با لحنی تند گفت :
+ مربای سیب راسل! مربای سیبببب! خدای من..
راسل که با تعجب به شیشه مربا خیره شده بود در حالی که جلوی دهانش را از تعجب گرفته بود با لکنت گفت :
+ نه.. امکان.. امکان نداره!
راسل به چهره جدی رز نگاه کرد! هر دو به یک دیگر خیره شدند! سپس آرام گفت :
+ یعنی.. پسر ما اریک؟
رز با چشمانی بسته و صورتی خوشحال سرش را به نشانه تایید تکان داد.
آقای راسل سری تکان داد و از خانه خارج شد، دقایقی به جست و جو پرداخت و سرانجام اریک را در اصطبل، درست کنار اسب محبوبش بلک یافت! نگاهی از سر تا پای اریک انداخت و با دقت به چهره اریک نگاه کرد. اریک با تعجب از رفتار پدرش گفت :
+چیزی شده بابا؟
سپس دست از نوازش گردن بلک برداشت و بوسه ای بر گردنش زد! راسل زیر لب گفت :
+ پس واقعا..
+ واقعا چی پدر؟
راسل لبخندی زد و گفت:
+امروز میتونم به قولم عمل کنم...یه بهونه خوب دارم برای اینکه بزارند بیای داخل قصر و کتابخونه رو ببینی اریک
چشمان اریک از شادی درخشید، با قدم هایی بلند خودش را به پدرش رساند و گفت :
+ راست میگی بابا؟
راسل سرش را به نشانه مثبت بودن جواب سوال پسرش تکان داد و موهای لطیفش را نوازش کرد
+اگه میخوای آماده شو
اریک دوان دوان به خانه بازگشت! هنگام بازگشت راسل بلند گفت:
+ به مادرت بگو که از لباس های من بهت بده! قراره یه جای رسمی بریم بهتره یه لباس درست حسابی بپوشی.
اریک از شادی در حالی که پدرش را با تعجب نگاه میکرد با صدای بلند مادرش را شروع به صدا زدن کرد.
هنگامی که اریک به داخل خانه دوان دوان رفت راسل با صدای آرام گفت :
+ واقعا تغییر کردی.. شبیه شاهزاده ها شدی!
دقایقی بعد اریک و پدرش با کوله باری از کتاب راهی قصر شدند، شغل راسل علاوه بر کتابداری، بررسی کتاب های تاریخی هم بود! او می بایست کتاب ها را بررسی می کرد تا مبادا مورخان، کتاب های تازه نوشته شده را به دلخواه خود ننوشته باشند و همین باعث میشد او روزانه چندین کتاب به خانه بیاورد و آن ها را مطالعه کند.
و آن روز شانس با اریک یار بود؛ چرا که او همیشه دوست داشت از کتابخانه سلطنتی بازدید کند و حجم کتاب های مرجوعی بیش از همیشه بود بنابراین راسل با این بهانه که دست تنها نمی توانست کتاب ها را بیاورد، او را وارد قصر کرد! اریک تمام قصر را از نظر گذراند.
+ همون طوره که تصور می کردم...
راسل خنده ای کرد و به اریک که لباس جوانی خودش را پوشیده بود گفت :
+ چطور قصر رو تصور کردی وقتی حتی ندیدیش؟
اریک پشت سر پدرش وارد کتاب خانه شد و کتاب ها را روی میز گذاشت
+ از دوستام پرسیدم، اونا بهم گفتند که اینجا چه شکلیه!
راسل با شنیدن کلمه دوست از زبان پسرش لحظه ای در جایش خشکش میزند! از اریک سوال میکند که نام دوستش چیست اما اریک با دیدن کتاب خانه شور و شوق خاصی فرایش میگیرد و بی توجه به حرف پدرش شروع به قدم زدن در کتابخانه کرد !
اریک همزمان دستش را روی کتاب ها می کشید و در راه رو ها قدم میزد تا اینکه پسری را دید که پشت میز بزرگی نشسته و به مطالعه کتابی مشغول است! از چهره اش معلوم بود که در حال جنگیدن با صفحه به صفحه کتاب رو به رویش میباشد.
به آرامی نزدیکش شد اما تمام هوش و حواس پسر به کتاب و ضرب هایی پیچیده ای بود که ظاهرا نمی توانست جوابش را پیدا کند
اریک نگاهی روی ضرب ها انداخت
این نوع از ریاضی را قبلا در کتابی مربوط به معادلات یاد گرفته بود؛ پس شروع به حل آن به صورت ذهنی کرد و سپس بعد از دقایقی گفت:
+ جوابت میشه 36
پسر همان طور که به کتاب خیره شده بود، پرسید:
+ از کجا فهمیدین؟
اریک مداد را از دست پسر گرفت و شروع به حل آن کرد و بعد از اتمام توضیحاتش گفت:
+ حالا متوجه شدی؟
پسر که از ناتوانی در حل چنین مسئله ساده ای احساس شرم می کرد پاسخ داد:
+ خودم می دونستم فقط چون ذهنم مشغول بود نتونستم حلش کنم و...
همزمان با نگاه کردنش به اریک، جمله اش را نصفه گذاشت
+ تو کی هستی؟ تاحالا اینجا ندیدمت؟ فامیلیت چیست؟
اریک خیره در چشمان پسر گفت:
+ من اریک پیترزم...امروز با پدرم اومدم چون به کمک احتیاج داشت
پسر نگاهی به سر تا پای اریک انداخت و حتی چند دوری دورش چرخید تا که بتواند نشانی پیدا کند، سپس در جایش ایستاد و ادامه داد :
+ پیترز! بین اشراف اینجا همچین اسمی نشنیدم! مهمانی؟ از کدوم کشور دعوتت کردن؟
اریک که از رفتار پسر تعجب کرده بود بدون این که جوابی به او بدهد گفت :
+ به نظر میاد تو یک اشراف زاده باشی!
پسر که با شنیدن همچین حرفی شکه شده بود به اریک خیره شد و ناگهان شروع به خندیدن به سبکی احمقانه کرد و گفت :
معلومه که نیستم احمق! تو همین الان افتخار صحبت با شاهزاده رو به دست اوردی.
تغییری در حالت اریک ایجاد نشد، بیشتر به کلمه احمق فکر میکرد که آن هم پس از لحظه ای در ذهنش کمرنگ و بی اهمیت شد.
+ شاهزاده...خوشبختم
شاهزاده از لحن غیر رسمی اریک تعجب کرد، خودش را جمع کرد و گفت :
+ به عنوان تشکر میتوانی منو آدام صدا کن! فقط به خاطر حل معادله وگرنه در غیر این صورت چنین اجازه ای نمی دادم..
و همین اتفاق سبب شد تا اریک بتواند از آن روز به بعد هر روز به کتاب خانه برود، دیگر گارد امنیتی می دانستند شاهزاده شان دوستی با موهایی نقره ای دارد که هر روز به همراه پدرش برای مطالعه ی کتاب و صحبت با شاهزاده به کتاب خانه می آید.
یک سال از این ماجرا گذشت و اریک به سن هجده سالگی رسید، صبح روز تولد هجده سالگی اریک بود!
او به همراه مینا تصمیم گرفت برای آب تنی به دریاچه دوست داشتنی اش برود، آ« ها در کنار دریاچه پایینی روستایشان بودند، مینا ساقه ای گندم به دهان گرفته بود و روی سبزه ها چرت می زد. بر روی صورتش رد هایی از دعوای تازه بود.
اریک لباسش را در اورد و از شنایش درون دریاچه لذت می برد و وجودش را شادی ای وصف نشدنی فرا گرفته بود، این خوشی تا قبل از فرو رفتن سرش زیر آب ادامه داشت زیرا به محض اینکه برای شنا به زیر آب رفت صدایی مسخ کننده را شنید، هدیه و نفرین تولد هجده سالگی اش!
+ تو پسر سایه ها هستی.. برگرد به جایی که تعلق داری...
اریک احساس می کرد تاریکی در حال فرا گرفتن اطرافش است و آن قدر محو آن صدا شده بود که قادر به حرکت نبود، در همین لحظه صدای فریاد مینا باعث شد همه چیز به حالت عادی بازگردد! اریک نگران از علت فریاد مینا به سطح آب بازگشت و گرگی بزرگ را دید که بازوی مینا را به دندان گرفته و او را روی زمین می کشد.
با تمام سرعت به سمت خشکی شنا کرد و فریاد زنان گفت:
+ مینا تحمل کن دارم میام!
همین که پایش به خشکی رسید، با تمام سرعت به سمت گرگ دوید
+ ولش کن!
گرگ به یکباره بازوی مینا را رها کرد و به اریک خیره شد، دندان های سفیدش را که به خون مینا آغشته شده بود، به نمایش گذاشت و آماده ی حمله به اریک شد! اریک قدمی به عقب برداشت و سعی در رام کردن گرگ گرسنه ی مقابلش داشت. همین که گرگ برای حمله به طعمه اش آماده جهش شد به یکباره از حرکت ایستاد و به اریک خیره شد؛ سپس زوزه ای کشید و با نهایت سرعت از آنجا دور شد
اریک متعجب از رفتار گرگ با ناله ی مینا به سمتش دوید و او را با هر سختی که بود به خانه رساند و راسل بلافاصله پزشک را خبر کرد، این اتفاق سبب شد مینا دست راستش را از دست بدهد زیرا گرگ آسیب زیادی به دست او زده بود و عفونت در حال رشد در تمام بدنش بود! به همین خاطر باید قطع می شد.
اریک تمام مدت مشغول پرستاری از او بود زیرا خود را مقصر این اتفاق می دانست، شبی مینا از درد زیاد تا نزدیک صبح بیدار بود و اریک نزدیک تختش نشسته بود و سعی در کم کردن تب خواهرش داشت!
مینا به محض دیدن اریک لبخند کمرنگی زد و زبان باز کرد و گفت:
+ می خواستم یه چیزی بهت بگم...راجب سایه ها...
اریک با چشمانی کنجکاو نظاره گر خواهرش شد، دلش میخواست که به او بگوید اکنون استراحت کند و چیزی نگوید ولی حسی در قلبش میگفت که این حرف ها باید شنیده شود.
+ همیشه فکر می کردم وقتی میگی سایه ها مراقبمن شوخی می کنی یا می خوای سر به سرم بذاری یا سعی می کنی یه داستان جالب رو برای خودت بسازی...اما اون روز کنار دریاچه با چشمای خودم دیدم...سایه ی یه زن رو...درست پشت سرت بود!
اریک متعجب پرسید:
+ تو واقعا سایه ی یه زن رو دیدی؟
مینا سری به نشانه تایید تکان داد، اریک از پنجره به آسمان شب خیره شد.
+ پس توام دیدی...می دونی مینا گاهی اوقات سایه ها باعث میشن فکر کنم من اون چیزی نیستم که الان هستم...احساس می کنم اونا میخوان چیزی رو بهم بدن! حتی وقتی پریدم داخل آب حس کردم چیزی شنیدم.
مینا آرام خندید و گفت :
+ ولی داخل آب خیلی آروم بودی!
آن شب آخرین شبی بود که اریک صدای خواهرش را شنید زیرا صبح روز بعد زمانی که جسم سرد مینا را لمس کرد و او را عاری از هرگونه نشانه حیات یافت، فهمید که دیگر هیچ گاه صدای خنده ی او را نخواهد شنید! عفونت تنها مشکل نبود و بیماری هاری باعث شد که مینا نتواند شبش را صبح کند.
با مرگ مینا، اریک تغییر کرد، او دیگر به دریاچه نرفت، دیگر آسمان شب را تماشا نکرد! زیرا اینها کارهایی بود که او همواره با خواهرش انجام می داد و بدون او احساس می کرد انجام این کار ها بیهوده است.
چند سال دیگر نیز گذشت.
اریک تازه پا به بیست سالگی گذاشته بود و در این هفت سال تقریبا توانسته بود بیشتر کتاب های کتاب خانه سلطنتی را مطالعه کند و اعتماد اهالی قصر را به دست بیاورد! از مرگ خواهرش تنها افسردگی رز و سخت تر کار کردن راسل و همینطور سرمای شدید در زیر پوسته آرام اریک باقی مانده بود.
روزهایی که راسل مشغول بررسی کتاب ها در خانه بود، اریک به جای او به کتاب خانه می رفت و مشغول انجام کار های پدرش می شد و زمانی که راسل در کتاب خانه سلطنتی حضور داشت و به اریک احتیاجی نبود، او با کتابی به دور از شلوغی و هیاهو مشغول مطالعه می شد.
دیگر به حضور سایه ها و نجواهای اطرافش عادت کرده بود، خواندن کتاب های مختلف باعث شده بود درباره ماهیت خود مردد شود اما هنوز از چیزی مطمئن نبود یا شاید نمیخواست مطمئن شود...
همه چیز در این بیست سال زندگی اش عادی بود اما حضور سایه ای جدید باعث برهم زدن این وضع عادی شد از یک ماه پیش سر و کله ی سایه ای جدید در زندگی اش پیدا شده بود، سایه یک دم پفکی! گاهی وقت ها سایه ی دمی را می دید که تکان می خورد گاهی نیز ثابت یک جا می ماند.
اما در چند روز اخیر با دیدن دم روباهی از پنجره اتاقش فهمید در تمام این یک ماه ، این سایه متعلق به شخصی حقیقی بوده و مثل آن سایه های حراف یک توهم نبوده است! از آن موقع بود که تصمیم گرفت آن را نادیده بگیرد.
گرچه دوست داشت بداند چرا یک روباه باید دو سال در پی او باشد، اواسط تابستان بود که متوجه شد دوست والا مقامش شاهزاده آدام در شرف ازدواج است و از اریک برای حضور در مراسم دعوت کرده است. گرچه اریک از شلوغی متنفر بود اما به خاطر دوستی اش با آدام، دعوتش را پذیرفت، هرچند رد کردن دعوت یک شاهزاده خود به تنهایی کاری غیر ممکن بود.
آرتمیس، همسر آدام، زیبایی خاصی داشت و اریک او را همسر شایسته ای برای آدام می دید، به غیر از شلوغی مراسم چیز دیگری که آزارش می داد، نگاه های خیره زنی اشرافی بود! با تاجی که بر روی سرش داشت سخت بود که اریک باور کند او فقط یک اشراف ساده است.
نمی دانست چرا اما نگاه های آن زن مملو از حس ترس، کنجکاوی، خشم و غم بود
اریک تا آخر مراسم تمام تلاش خود را کرد تا نگاه هایش را نادیده بگیرد و حواسش را با مطالب آموخته از کتاب هایش پرت کند! یا حداقل چند تکه کوچک تزئین شده از کیک سیب بخورد.
چند روزی از این اتفاق گذشت و در یکی از این روزها هنگامی که اریک نزدیک دریاچه نشسته و مشغول مطالعه کتابی در مورد تاریخچه ساحره ها بود، صدایی را از لای بوته ها شنید، نگاهی به بوته انداخت و با دیدن چیزی فورا کتاب را بست و خنجری که پدرش بعد از حادثه ی مینا به او داده بود را از چکمه اش بیرون آورد و آرام به سمت بوته ها قدم برداشت.
همین که به بوته رسید، دم روباهی که از بالای بوته بیرون زده بود را گرفت اما با شنیدن صدای "آخ" سریع آن را رها کرد.
اریک خنجر را در پشتش مخفی کرد و چند قدمی عقب رفت! با صدایی بلند گفت :
+ بیا بیرون ببینم...اونجا چیکار می کنی...
صدا گفت:
+ خب اگه می تونستم میومدم ولی پام گیر کرده...صبر کن...
صدا با تمام توانش پایش را کشید و باعث شد پایش رها و با شدت به همراه برگ و شاخه و خار به بیرون از بوته پرت شود
+ آخ...پام درد گرفت...
اریک با تعجب به پسری نگاه کرد که جلوی پایش روی زمین افتاده بود :
+یه دورگه؟
ظاهر پسر کاملا غیر عادی بود، دمی پشتش جا خوش کرده بود و گوش هایی روباه مانند، درست بالای سرش قرار داشتند! امکان نداشت همچین انسانی متولد شده باشد، اریک درباره این گونه موجودات دورگه زیاد شنیده و خوانده بود و چندباری آن ها را در بازار ها دیده بود اما این اولین بار بود که یک روباه نما را از نزدیک می دید! خیلی کمیاب تر از آن است که بتوان در پایتخت یافتشان.
پسر از روی زمین بلند شد و خاک لباسش را تکاند با حالتی از افسوس گفت :
+ تا حالا دورگه ندیدی؟
اریک متفکرانه نگاهش کرد و پاسخی نداد! اما پسر بار دیگر پرسید :
+ با توام ؟
اریک کلافه گفت:
+ چقدر حرف میزنی...یه دقیقه ساکت باش دارم فکر می کنم
پسر ذوق زده از لحن اریک، لب هایش را به دهان کشید و گفت :
+ چشم قربان
اریک خیره به او گفت:
+ اینجا چیکار میکنی؟
پسر دستی به موهایش کشید و گفت:
+ خب...من دنبال پدرم بودم...چند سال قبل گفت برای یه کاری میاد موبون اما وقتی برنگشت نگرانش شدم برای همین دو ساله که اینجا دنبالشم
اریک دست به سینه گفت:
+ ولی به جای گشتن دنبال پدرت دنبال من بودی.
پسر که انتظار چنین حرفی را نداشت جا خورد و خود را مشغول مرتب کردن لباسش کرد
+ خب من راستش...
حرفش را نیمه تمام گذاشت زیرا نمی توانست از احساسش درباره او حرفی به میان آورد.
+ تو راستش چی؟ مگه دنبال پدرت نیستی پس چرا اینجا لای بوته ها وقتت رو تلف میکنی؟
پسر مردد از حرفی که می خواست بزند، دمش را کمی تکان داد و گفت:
+ نمیدونم...
اریک کلافه چرخی به چشم هایش داد و کتابش را از روی زمین برداشت؛ سپس پشت به پسر گفت:
+ برگرد الروبا، مطمئنم پدرت الان دیگه برگشته! با دنبال کردن من کردن به پدرت نمیرسی.
همین که قدمی برداشت پسر از پشت سرش فریاد زد:
+ من هیچ وقت یه برادر بزرگ نداشتم!
اریک ایستاد و بدون نگاه کردن به او پرسید:
+ برادر بزرگ؟
پسر دستپاچه از دروغی که گفته بود، با لکنت پاسخ داد:
+ آ..آره...یه ب..برادر...
با سرعت به سمت اریک دوید و رو به رویش ایستاد سپس دستش را گرفت و گفت:
+ من نمیتونم برگردم...مطمئنم پدرم هنوز اینجاس...لطفا بذار بمونم.
اریک دستانش را کشید! چشمانش باز شد و از این که بعد سال ها بار دیگر موجودی زنده لمسش میکند به فکر فرو رفت! در حالی که در فکر خودش بود به پسر جواب داد :
+ ولی تو نمی...
پسر حرفش را قطع کرد :
+ لطفا، لطفا، لطفا، لطفا، لطفا، لط...
+ تمومش کن! ما جایی برای مهمون نداریم.
پسر لبخند دندان نمایی زد و گفت:
+ ولی من قبلا جام رو پیدا کردم
و سپس ادامه داد
+ اسم من هوماست...من اسم تو رو میدونم...اریک پیترز...مثل بابات میری کتابخونه سلطنتی! مگه نه؟
اریک کلافه بود! ناخواسته ذهنش به چندین و چند فکر بست خورده بود! بدون توجه به پرحرفی های هوما و دمش که از شادی با سرعت در هوا تکان تکان می خورد، اریک به قدم زدنش ادامه میداد!
+ تقریبا همه چیزو راجبت می دونم...راستی تا حالا کسی بهت گفته موهات خیلی قشنگن؟
اریک به روی خود نیاورد اما شادی کوچکی گوشه ای از قلبش را پر کرد زیرا کسی غیر از خانواده اش از موهایش تعریف نکرده بود.
+ من خیلی سوال دارم که ازت بپرسم...مثلا اینکه چرا موهات این رنگین یا چرا همیشه اون چیزا دنبالت یا مثلا...
اریک لحظه ای شکه شد و با فریاد گفت :
+ چی؟ کی دنبال منه؟
هوما لحظه ای مکث کرد :
+ معذرت...میخوام...
اریک نگاهی به مسیرش انداخت و بابت لحن تندش خودش را سر زنش کرد! نمیدانست چرا هوما از او معذرت خواهی میکند، با تردید گفت :
+ از اینجا به بعد مسیرمون جدا میشه و یه لطفی بکن و نزدیک خونه من نیا! دوست ندارم دوباره مردم من رو عجیب غریب صدا بزنند.
هوما سرش را کمی خاراند و گفت:
+ آممم....باشه قبوله
اریک سری از روی رضایت تکان داد و به سمت خانه خودشان حرکت کرد و گفت :
+ بعدا می بینمت...هوما!
هوما شروع به دست تکان دادن کرد :
+ می بینمت! اریک پیترز.
سپس به سمت بوته ها رفت و دوباره خود را لا به لای آنها پنهان کرد، اریک روز بعد به جای پدرش به قصر رفت!خواندن کتاب های مختلف باعث شده بود او چیزهای زیادی بفهمد. اما مهم ترین چیزی که به دنبال فهمیدنش بود در مرحله اول یافتن کتاب هایی در مورد دورگه ها و نژاد روباه بود!
هرچند بیشتر کتاب ها با نفرت و توهین به دو رگه ها نوشته شده بودند و در آن ها نامی از روباه نما ها نبرده شده بود! اما کتابی با نام خاطرات یک جهان گرد در فارس باعث شد برای یک بار هم که شده نام نیمه روباه ها را ببیند.
نویسنده مردی به گفته خودش سی و خورده ای ساله بود که از روی نوشته هایش به نویسنده ای پانزده ساله میخورد که میخواهد فقط بنویسد و حرف بزند! هرچند همین ویژگی باعث شد که اریک متوجه شود در پایتخت کشور الروبا یعنی الکابارا موجوداتی دو رگه به همانند روباه زندگی میکردند که اغلبشان جزو اشرافیان آنجا بودند! نویسنده که آنتونی نام داشت اشاره میکند که خودش تنها یک بار آنها را دیده است و آن هم در مراسم دیدار با شاه الروبا بود! آنتونی میگوید دو رگه ای که به پادشاه میوه تعارف میکرد زنی با دم و گوش های روباه مانند بود و زیباییش بیش از یک ملکه سفید پوست تارسی بود.
البته این توصیف های ساده و بدون هیچ اصلاح یا پاک شده آنتونی باعث شد اریک علاقه زیادی به کشور های دیگر و تاریخ آن ها پیدا کند! این جستجو در تاریخ باعث شد که چشمان اریک به کشور خودش پرسشگرانه شود!
برای مثال بر اساس مقایسه ای که انجام داده بود، پادشاه فعلی تحت هیچ شرایطی شخص لایقی برای حکومت نبود، زیرا او آن طور که باید از تنها خط استراتژیکی کشور یعنی آروبون حفاظت نمیکرد و سکه را به امنیت ترجیح داده بود.
نقد های اریک حتی از پادشاه و وزیرانش فراتر رفت و به شاهزاده نیز رسید! او معتقد بود که حتی شاهزاده آدام هم شخص مناسبی برای سلطنت نیست و آن معیارهای یک پادشاه مناسب را ندارد.
اما آدام می توانست بهتر باشد، می توانست کم و کاستی های پدرش را برطرف کند، فقط اگر خودش می خواست می توانست تغییر کند! پس این مشکل تقریبا قابل حل شدن بود.
و ملکه! هنوز هم ملکه برای اریک یک معما بود، انگار غم عجیبی داشت! دوست داشت منبع آن غم را کشف کند و بداند چرا کسی مثل او باید رنجور به نظر برسد یا چرا در مراسم به گونه ای به او خیره بود که انگار اریک مسبب غم هایش است؟ چیزی از گذشته را پیدا نکرد و این عجیب ترین چیزی بود که انتظارش را نداشت! از ده سال پیش هیچ خبری از نقد و نوشتن تاریخ کشور انجام نشد، خصوصا در زمینه سلطنت. شبیه یک خلع در تاریخ بود!
اریک به محض ورود ادام به کتاب خانه مشغول چیدن کتاب ها شد! خودش را جمع و جور کرد و از بالای قفسه کتاب ها گفت :
+ می بینم امروز سرحال تری
همزمان با گذاشتن کتابی سر جایش رویش را به سمت آدام که زره جنگی به تن داشت برگرداند! با دیدن زره طوری که گویا یکی از قوانین زندگی اش را زیر پا لگد مال شده گفت :
+ باز هم تمرین؟
آدام خنده ای کرد با غرور گفت :
+ البته...یه شاه خوب باید تو مبارزه استاد باشه...باید به قدری قوی باشه که هیچ دشمنی جرئت نکنه به قلمرو پادشاهیش نفوذ کنه
کتابی دیگر در قفسه جا خوش کرد
+ یعنی قوی بودن بازو های تو کمکی به پادشاهی میکنه ادام؟
آدام شمشیر طلاییش را در هوا تکان داد
+ نگران نباش اریک مردم به یک پادشاه قدرتمند راضین نه یک استخون با دهان باز.
اریک به آرامی پوزخندی زد که از چشم آدام دور نماند
+ به من و قدرتم شک داری اریک؟
+ هرگز سرورم
+ وقتی که شاه شدم خودت با چشمای خودت قدرت من رو خواهی دید اریک! نمیزارم هیچ کدوم از مخالفانم جان سالم به در ببرند! من این تبعیض نژادی رو از بین میبرم، قسم میخورم.
همزمان با ورود نگهبانی از طرف شاه که مامور احضار آدام بود، بحث خاتمه یافت و او به سرعت کتاب خانه را ترک کرد، اریک در بالای قفسه ها آهی کشید و افسوس خورد زیرا آدام تفکرات پدرش را به ارث برده بود! حداقل یک چیز در مورد آدام خوش حالش می کرد؛ هدفی که آدام بارها از آن برایش سخن گفته بود
اریک میدانست که هدف آدام به این راحتی عملی نخواهد شد، زیرا اریک بار ها و بار ها داستان و زندگی شاهانی را خواند که هدفشان و یا حداقل شعارشان همانند آدام بود و هرگز نتوانستند بر خلاف جریان خواست مردم و دولتشان عمل کنند! اریک میدانست چنین چیزی عملی نمی شد و همیشه تلاش داشت به طریقی این موضوع را برای دوست والا مقامش روشن کند اما او هرگز حرف های اریک را گوش نداد! با این تصور که او اولین است پس بهترین است به سوی مسیری منتهی به پرتگاه خواسته ها در حال فریاد زدن و دویدن بود.
نگاهی به چندین کتابی که در روی میز بودند انداخت و رو به آقای پاول که همکار پدرش بود پرسید:
+ این کتابا چرا اینجان اقای پاول؟
آقای پاول که سخت مشغول مطالعه و بررسی کتابی تاریخی بود گفت:
+ باید برن بخش باطله ها...چند تای دیگه اونجا هست...ببرشون اونجا و بریزشون توی یکی از اونا
اریک که از دستورات نامفهوم پاول گیج شده بود علی رغم میل باطنی اش، کتاب ها را بر روی شکم سفتش تکیه داد و به بخش باطله ها برد، فانوس روی دیوار با ورود اریک روشن شد. سپس کتاب ها را به آرامی داخل یکی از قفسه های عنکبوت بسته گذاشت! زیر لب گفت :
+ بهتر بود به اینجا می گفتن گورستان کتاب ها...
همین که خواست از اتاق بیرون برود احساس کرد سایه ای نزدیک یکی از قفسه ها ایستاده، برگشت و نگاهی گذرا به اتاق خفه انداخت سپس سری تکان داد و به سمت قفسه رفت، نگاهی به کتاب های درونش انداخت و نام هایشان را از نظر گذراند.
تا اینکه نگاهش روی کتابی بی نام با جلدی سیاه رنگ خشک شد، کتاب را به آرامی خارج کرد و دستی روی آن کشید با طمانینه بازش کرد.
لحظه ای جملات را از نظر گذراند و پس از دقایقی با ترس کتاب را بست، چرا کتابی مرتبط با جادوی سیاه باید آنجا می بود و سوال مهم تر اینکه چرا سایه اش باید او را به سمت چنین چیزی راهنمایی میکرد؟ آیا قصد سایه همین بود که اریک آن کتاب را پیدا کند یا قصد دیگری داشت؟
اریک پاسخ را خوب می دانست، قطعا هدف سایه همین کتاب بوده! می دانست سایه از او می خواست تا این کتاب را اینجا و در همین لحظه بیابد! پس کتاب را آرام لای پارچه ای پیچید تا در وقتی مناسب به خواندن آن مشغول شود.
چهار سال از آن زمان گذشته است و اکنون شاهزاده آدام صاحب فرزند دختری شده و سلنای دو ساله اش را بیش از هر چیزی دیگر در این کشور دوست دارد.
اریک وقتی که کار زیادی نداشت، برای شاهدخت کوچک کتاب می خواند و با او بازی می کرد و گاهی اوقات از پشت پنجره ی کتاب خانه، با لبخند، قدم زدن سلنا را در باغ با مادرش تماشا می کرد
در این چهار سال رابطه او با هوما بهتر شده بود اما هنوز او را مزاحمی می دید که خلوتش را از او ربوده بود، هوما از بودن و وقت گذراندن با اریک لذت می برد! هوما خوب خاطرش هست چگونه چهار سال پیش با دیدن پسری با موهای نقره ای علاقه ی عجیبی به او پیدا کرد، چرا که اریک را مانند خودش متفاوت میدید.
از آن سال ها به بعد هوما، کنجکاو شد بیشتر او را بشناسد و با او هم صحبت شود، اریک اوایل برایش کتاب می خواند تا او را از پرحرفی بازدارد زیرا هوما سواد خواندن و نوشتن نداشت بنابراین خودش نمی توانست کتاب بخواند، کمی که گذشت اریک شروع به یاد دادن حروف و کلمات به هوما کرد و دوست نیمه روباهش سرتاپایش را گوش می کرد تا مبادا با یاد نگرفتن مطلبی از اریک، او را عصبانی کند.
یکی از روزها که هوما مشغول نوشتن تمرین ها بود، اریک پس از سال ها به یاد قدیم دوباره در دریاچه آب تنی و شنا کرد
احساس می کرد روحش را سال ها پیش در دریاچه جا گذاشته بود و با بازگشت مجددش به آن آب سرد، روحش به جسم بازگشته است! درست زمانی که همه چیز خوب بود، صبحی متفاوت از دیگر صبح ها، صدای جیغ مادرش سبب شد تا از خواب بیدار شود.
با عجله خود را پشت خانه رساند و با دیدن جسد پدرش، روی زانوهایش سقوط کرد، احساس کرد چیزی درون سینه اش فرو ریخت! چیزی که با مرگ مینا تکان نخورده بود اکنون به لرزه افتاد.
چیزی مثل...قلبش...
رز جسد راسل را که رو به روی در خانه افتاده بود در آغوش گرفت و با صدای بلند گریه می کرد! این اشک ها گریه یک مادر نبود بلکه گریه زنی عاشق بود! مراسم خاکسپاری راسل به بهترین نحو انجام شد، ادم های زیادی به مراسم آمدند! حتی چند کالسکه نیز از پایتخت به روستای کوچک اریک آمدند تا در این مراسم شرکت کنند.
همه دوستان او در این جمع حضور داشتند و در پایان مراسم برای شادی روحش دعا کردند، راسل را درست کنار دخترش مینا دفن کردند.
اریک با لبخندی، آرام گفت :
+ حالا دیگه تنها نیستی مینا...
شب بعد از مراسم رز در حالی که اشک می ریخت و لباس های راسل را بی دلیل چندین و چند بار مرتب می کرد، گفت:
+ این چند روز اون مثل همیشه نبود...
اریک به آرامی سرش را بلند کرد و نگاهش را به مادر دوخت :
+ منظورت چیه مامان؟
رز آرام و بی صدا به اشک ریختن ادامه داد :
+ یه چیزی رو فهمیده بود...نمیدونم چی اما دائما می گفت حالا که این رو فهمیدم نه من در امانم نه شماها...اگه اونا بفهمن که من حقیقت رو می دونم به هیچ کدوممون رحم نمی کنن...
اریک دستانش را مشت کرد و دندان هایش را روی هم فشرد؛ سپس از بین دندان های کلید شده اش صدایی امد :
+ کیا مامان؟
رز که متوجه شعله ور شدن آتش خشم در وجود تنها عضو خانواده اش نبود گفت:
+ پادشاه... نمیدونم چی رو راجب اونا فهمیده بود اما هر چی که بود...
گریه اش شدت پیدا کرد و صورتش را با دستانش پوشاند :
+ باعث شد اونا بکشنش...
اریک دیگر دلیلی عالی برای تنفر بیشتر نسبت به شاه داشت! قطعا روزی هر طور که شده بود، قبل از مرگ، به سراغ پادشاه می رفت و خودش، خودش جان او را می گرفت! اما قبل از آن، باید آن حقیقت را می فهمید، چه حقیقتی ارزش کشته شدن پدرش را دارد؟
نیمه های شب که مشغول فکر کردن درباره ی نقشه ی انتقامش بود، از پشت پنجره همان سایه ی دم پفکی را دید، با عصبانیت از جایش بلند شد و در خانه را باز کرد، هوما پشت در ایستاده بود! با چهره ای پریشان گفت :
+ آممم...
اریک با خشونت بازویش را گرفت و او را به داخل اتاقش کشاند؛ سپس نگاهی به اطراف انداخت و وقتی از نبودن کسی در آن اطراف اطمینان یافت در را بست و سپس با صدایی آرام توأم با عصبانیت گفت:
+ مگه بهت نگفتم نیا؟ میخوای همون طور که پدرمو کشتن تو رو هم بکشن؟ میخوای از پوستت پالتو درست کنن؟
گوش های روباه گونه هوما از روی ناراحتی به طرف پایین خم شدند! با غمی در صدایش جواب داد :
+ دیروز و امروز نیومدی... اولش از دستت عصبانی شدم ولی وقتی فهمیدم پدرتو از دست دادی...می خواستم براش گل ببرم اما نمی دونستم کجاست...گلها رو برای تو اوردم...
اریک نگاهی به شاخه گل هایی که در دست هوما بود انداخت، دستانش زخم شده بودند! و در دمش خار های گلی خاص رفته بود، اریک قدمی از او فاصله گرفت؛ سپس خنده ای کوتاه کرد و لبخندی به رویش زد خنده ای که از انتهای درد می آمد :
+ متاسفم که اون طور حرف زدم هوما، من فقط نمی خوام کس دیگه ای رو از دست بدم، نمی خوام تمام نگرانیم از دست دادن اطرافیانم باشه! من فقط...ناراحتم...از اینکه پدرم رو از دست دادم...از اینکه باعث مرگ خواهرم شدم و این وسط نتونستم هیچ کاری برای نجاتشون انجام بدم...
هوما اریک را به آغوش گرفت و در حالی که داشت صورت گریانش را بر روی شانه اریک فشار میداد، اریک که لحظه ای شکه شد و در حالی که نمیدانست چه کار کند دستانش را که در پشت هوما بودند نگاه کرد! با محکم شدن آغوش هوما اریک نیز تسلیم شد و دستانش را به دور او حلقه کرد.
هوما در بغل اریک به لرزه در آمد! همانند یک گریه بی صدا بود.
اریک آهی کشید و شروع به نوازش سر و گوش ها هوما کرد! هوما به محض لمس شدن سرش به دست اریک لرزشش متوقف شد! دم پایین افتاده اش اندکی بالا امد، هوما خودش را از آغوش اریک جدا کرد و با همان لبخند دندان نمای همیشگی اش پرسید:
+ نمی خوای گلها رو ازم بگیری؟
اریک سرش را بلند کرد و با لبخند کمرنگی گل ها را از دستش گرفت؛ سپس بار دیگر به آرامی گوش های نرم و مخملی هوما را نوازش کرد، هوما چشمانش را از روی لذت بست!
اریک لبخندش مهربان تر شد؛ سپس همان طور که به سمت در قدم بر میداشت، گفت:
+ بیا با هم گلها رو ببریم
و هر دو با هم آن شب را کنار خاک راسل صبح کردند...
صبح روز بعد اریک به داخل انباری خانیشان رفت! صندوقی مربعی را از زیر وسایل به بیرون کشید، قفلش را با کلیدی که در دستش داشت باز کرد و سپس تمام برگه هایی که داخلش بودند را به کنار زد! در انتهای آن برگه ها چند کتاب رنگی بی نام و سر انجام، همان کتاب سیاهی که چهار سال پیش پیدایش کرده بود خود را نمایان کرد!
همه برگه ها را به بیرون ریخت و بر روی زمین خاکی انباری آن ها را مرتب کرد! کتاب ها را باز کرد.
دستش را بار دیگر به داخل صندوق برد و این بار بدون آن که به آن نگاه کند گفت :
+ برام بیاریدش.
جسم به دستش میخورد، آن را بر میدارد و از داخل جعبه خارج میکند! کتابی بزرگ و قطور که همانند کتاب چهار سال پیش جلدی سیاه داشت.
اریک قلمش را برداشت، قلم را در درون رگش کرد و جای جوهرش را با خون خود پر کرد! جلوی خون را با زمزمه ای گرفت، به محض باز شدن صفحه کتاب بزرگ اشکالی دور تا دور اریک بر روی زمین کشیده شد! کتاب را تا جایی باز کرد که دیگر متنی در آن نبود! کتاب های کوچک تر را باز کرد و چشمانش را بست و به صدا های درونش گوش داد!
دستش شروع به نوشتن کتابی کردند که در آینده آن را کتاب سایه خوانند، کتابی که با خون نویسنده و زبان تاریکی نوشته شده است.
یکی از ممنوعه ترین کتاب های جادوی سیاه در انباری خانه ای روستایی توسط جوانی بیست و چهار ساله نوشته شد! نه توسط یک خدای شیطانی یا یک الهه نفرین شده در هزاران سال گذشته! بلکه توسط انسانی با چشمانی به سیاهی مرگ به نام اریک! او تنها کسی بود که قدرت و دلیل مرگ خودش را با دستان خودش آفرید.