قد بلندی داشت اما خمیده نبود جدی بود ولی اخمو نبود
رک و قاطع بود اما قلب مهربانی داشت...
حرفش یکی بود اما همیشه طرف حق بود...
بقالی کوچکی داشت اما دست و دل باز بود....
هر وقت مغازه اش را جارو میکشیدم میگفت هرچه دوست داری بردار و من یک تکه از قره قوروت با چاقو می بریدم و همانجا یکباره در دهانم میگذاشتم.... و چقدر خوشمزه بود.....
لذت خرید کردن توی مغازه اش بیشتر از تمام سوپرمارکت های امروزی بود....
توی مغازه کوچکش همه چیز پیدا میشد از قرقره های رنگی تا پفک و سیم ظرفشویی تا سوزن و نمک و پودر لباسشویی ....
مشتری اش زیاد نبود ولی هر کسی به دیدنش می آمد با کیک و نوشابه زرد دعوتش می کرد.
هر وقت تنها بود رادیوی کوچکش را روشن میکرد و خوابش می رفت.
وقتهایی که سرحال بود زیر آواز می زد و میخواند... نمی فهمیدم چه می خواند ولی هر چه میخواند برای دل خودش می خواند
4 یا 5 ساله ک بودم روی پایش مینشاندم و برایم شعر میخواند
فقط این چند کلمه یادم هست
دختر بابا قِز بابا.....
دورهمی را دوست داشت یک هندوانه بزرگ میخرید تا وقتی بچه ها و نوه ها جمع شوند دور هم بخورند و از این کار لذت می برد....
یک چادر گردش هم خریده بود تا در فرصتی که همه بچه ها و نوه هایش جمع شدند دسته جمعی گردش بروند و زیر چادر بنشینند.
با اینکه سنش بالا بود ولی بازی فکری دوست داشت مکعب های کوچک که دنبال هم میچید....
یادم نمی آید بازی چطور بود ولی با ننه جان که بازی میکرد خوشحالی از چشم هایش می بارید مخصوصا وقتی میبرد.....
ننه را همیشه با اسم دایی بزرگم صدا میکرد....
هنوز صدای صفدر گفتنش وقتی با ننه کار داشت و میان ورودی در می ایستاد توی گوشم هست....
منظم بود سر ساعت دقیق برای ناهار می آمد....
ننه تابستان ها یک کاسه بزرگ ماست و خیار برایش درست میکرد
می نشستند توی ایوان و روبه روی درخت آلو زرد که میوه های شیرینش کام فامیل و همسایه را شیرین میکرد با حوصله نان را توی کاسه تلیت میکردند و با لذت میخوردند خوش مزه تر از هر غذایی به دلشان می نشست...
یادش بخیر کمی عجول بود برای رفتن به مهمانی زودتر از همه حاضر و برای بازگشت جلوتر از همه آماده بود... و من تنها نوه اویم که این خصلتش را به ارث برده ام....
آن روز ها فکر میکردم برای ننه سخت گیری میکند و اگر ننه میخواست جایی برود می گفت سریع برگرد.....اما حالا میفهمم که ننه را چقدر دوست داشت و به بودنش عادت داشت همین که خانه بود دلش آرام بود که نزدیکش است
همه می گفتند باجناق هایش را دوست داشت...
از غصه خوردن بدش می آمد می گفت وقتی مُردم به مَردم چلو کباب بدهید. دوست نداشت کسی برایش ناراحت باشد.
همیشه می گفت :
((در این دنیا دل بی غم نباشد
اگر باشد بنی آدم نباشد))
آخرین خاطره ای که از او دارم این است:
بعد از کلی تلاش کنکورم را خراب کردم با چشمی گریان امدم و خیلی ناراحت بودم.
آمده بود خانه دایی، سر راهش آمد خانه ما
دنبالم میگشت آن لحظه، صدای تق تق عصایش زیباترین ملودی بود که آرامم میکرد...
تکرار میکرد که غصه نخور دنیا که به آخر نرسیده، گفت و رفت و چند روز بعد تصادف کرد و برای همیشه رفت.
چادر گردش بی استفاده ماند...
درخت آلو زرد خشک شد...
دورهمی ها کم شد....
مغازه کوچکش بسته شد...
اما خاطرش ماند.
بابابزرگی که تا آخرین روزهای عمرش روی پای خودش بود
مورد احترام همه بود
و به حق زندگی کرد و چه خوب زندگی کرد...
بابا حیدر روحت شاد....