ویرگول
ورودثبت نام
فتانه کامکار
فتانه کامکار
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

تفنگ کاغذی

مشغول کار بودم، با اینکه صبح بود و اول وقت ولی هنوز چشمانم خسته ی دیشب بود، سوالات امتحانی که تایپ کرده بودم و ناخنک چشم راستم که مدام به صفحه نگاهم ناخنک میزد کلافه ام کرده بود. حالا کو تا ظهر شود، زنگ بخورد و از پشت سیستم مدرسه بلند شوم... حالا کو تا کرونا برود و به رسم دوران قبل کرونا زنگ های تفریح برویم دفتر کناری و لااقل ده دقیقه ای از سیستم جدا شوم....

در این فکر بودم که در باز شد و مدیر مدرسه وارد دفتر شد و پشت سرش پسربچه ای ماسک بر صورت آمد. همان ابتدا فهمیدم پسر مدیر است، در چشمانش میشد فهمید که کمی متعجب است و با کنجکاوی اطرافش را نگاه میکند.

سلام داد، یک سلام رسمی و کوتاه و مودب، و من با لبخند جوابش دادم.

غریبگی میکرد و من دوباره مشغول کار شدم ولی دلم میخواست کشفش کنم، چون بچه ها را خیلی دوست دارم، مخصوصا پسربچه هارا، شاید بخاطر علاقه زیادم به رهام، پسر دایی ام، باشد. پسربچه ای 8ساله باهوش و هیجانی که وقتی با هم بازی می‌کنیم یادم می رود 34 ساله ام، یادم میرود تمام فکر ها و دغدغه هایم را، آنقدر دنبال هم می دویم و میخندیم که به نفس می افتیم، چقدر دلم برای رهام تنگ شده....

امیر علی که آمد کودک درونم خوشحال شد، شاید تنوعی شد برای این روز های پرکار و تکراری، زیر چشمی نگاهش کردم، اوهم مرا نگاه کرد، یک‌هو انگشتانم را به نشانه تفنگ سمتش گرفتم

و یک تیر رها کردم، یک تیر بی صدا، امیر علی که متعجب مانده بود، مات و مبهوت مرا نگاه میکرد، با اینکه ماسک بر صورت داشت اما خنده اش را در چشمانش دیدم.

سریع نگاهم را به مانیتور دوختم و مشغول کارم شدم، امیرعلی هم مشق هایش را مینوشت، گردنم درد گرفته بود کمی چرخشش دادم که آرام شوم که یک هو امیر علی این بار با انگشتانش که حالا شکل یک تفنگ شده بود سمت من تیر پرتاب کرد و تیر به من خورد و من مثل فیلم ها ادای یک زخمی را درآوردم

این بار امیرعلی با صدا خندید.

من و امیر علی با هم دوست شدیم، یک تفنگ کاغذی درست کردیم.

گاهی دنبال هم میکردیم.

نقاشی می‌کشیدیم

از مدرسه حرف میزدیم

اما همه این ها فقط در زمان استراحتمان بود، که به ندرت پیدا می شد، چرا که هم من کار داشتم و هم او آنقدر مشق و تکلیف و درس داشت که به سختی تا ظهر تمام میکرد.

امیر علی عاشق این بود که زنگ را به صدا دربیاورد، قدش که نمی رسید، یک صندلی زیر پایش میگذاشت و دستش را به کلید می رساند و فشار می داد، آنقدر با ذوق این کار را میکرد که دلم میخواست هر بار این کار را میکند بنشینم و یک دل سیر نگاهش کنم. و به راستی ذوق داشتن، چقدر قشنگ است و آدم ها چقدر با ذوق، زنده ترند.و این ذوق کودکانه برای من خیلی شیرین بود آنقدر که فقط دلمان میخواست امیرعلی زنگ را بزند.

وقتی از تکالیف زیاد خسته می شد گله میکرد و گاه گریه اش میگرفت همان گریه های مردانه ی بدون اشک و من با اینکه خودم معلم بودم و تکلیف می دادم، دلم برایش می سوخت. دلم می‌خواست همه کتاب و دفتر هایش را از جلویش جمع کنم و بردارم و داخل کیفش بگذارم تا خنده از روی لبهایش نرود ولی آموختن و تلاش کردن و دانش آموز بودن هم یک قشنگِ اجباری است. پس در کالبد یک معلم دبستانی تشویقش میکردم که بنویسد و از نوشتن خسته نشود.

یک بار که سوال تکراری( چه کاره میخواهی شوی؟) را ازش پرسیدم

گفت:

میخواهم دندان پزشک شوم و من سر به سرش میگذاشتم که باید دندان های مرا مجانی پرکنی و هر بار میخندید و میگفت من این همه درس می‌خوانم دکتر شوم و پول دربیارم چطور مجانی کار کنم؟

و باز دوباره هر دو میخندیدیم.

گاهی باهم مسابقه می‌گذاشتیم او مشق مینوشت و من صورتجلسه، تا شاید خستگی مشق ها یادش برود و زودتر کارش را تمام کند.

کنجکاو دستگاه پرینتر بود و هر وقت میخواستم پرینت بگیرم به سرعت خودش را می رساند و با دقت به قطعات و نحوه کار دستگاه نگاه میکرد و من گاه فکر میکردم او شاید مهندس شود نه دندان پزشک....کسی نمیداند چه خواهد شد...

شاید امیرعلی دکتر شود

شاید مهندس، خلبان و یا یک هنرمند...

کسی نمی داند شاید سال دیگر محل کار ما عوض شد و من امیرعلی را ندیدم

و امیر علی یادش رفت تفنگ بازی و مسابقه ها و مدرسه ما را...

ولی من حالا به این فکر میکنم که گاهی کوچکترین اتفاقات میتواند تلنگری باشد میان خستگی ها و داستان تکراری روزهای پر کارمان...

خنده ها و شور بچگانه امیر علی گرچه یک اتفاق ساده است مثل لبخند های هزاران کودکی که همراه مادر خود در سرکار یا در اتوبوس و فروشگاه و خیابان میبینیم...

ولی میتواند بیشتر و قویتر از هر ویروسی ذوق و نشاط زندگی را هر چند کم به لحظه های ما سرایت دهد

یادمان باشد کودکان فرشته های معصومی اند که در پس هر لبخندشان دوست داشتن های خدا را میتوان دید و احساس کرد..

کسی چه می داند شاید سال ها بعد وقتی از کنار خیابان رد میشوم چشمم بخورد به تابلویی که نوشته دکتر امیرعلی....

و یا شاید آن موقع این روزها را یادش بیاید و دندان های مرا مجانی پر کند?.... و من بگویم آقای دکتر دیدی بلاخره دندان مرا مجانی پر کردی و آنوقت هر دو بخندیم...

روزگارتان پرشور و پر ذوق و پر از کودکان با نشاط سرزمینمان

و به امید روزها و آینده درخشانشان


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید