داستان مردی که در زندگی او ثباتی وجود ندارد. ثبات به معنی اینکه، مدام به در بسته میخورد. کار در رستوران های مختلف، وعده های الکی رفیقش برای کار در رستوران، اما بعد از مدتی باز از کار بی کار میشود.
کتابی که مزه فقر را به آدمی میچشاند.و از دل فقر اورولی بیرون می آید که تا الان کتاب هایش از دست مردم جهان رها نشده و انگار هر کتاب خوانی اثری از جورج اورول را کنار تخت خوابش دارد.
این کتاب روایت اورول است از مقطعی فلاکت بار از زندگی اش در پاریس و لندن دورانی که در کنار آدم های فرودست جامعه زندگی میکرد و برای امرار معاش تن به هر کاری می داد. همه چیز از پاریس شروع میشود. از همان رستوران های بدرد نخور. از همان وعده های الکی بوریس،افسر روسی، که همراه جورج میشود. پاریس و لندن، مردمانی که آرزوی یک زندگی معمولی را دارند.
آس و پاس در پاریس و لندن اولین کتابی است که از اورول منتشر شد.او برای چاپ این کتاب دردسرهای زیادی کشید.دو ناشر آن را رد کردند و حتی نویسنده نسخه ی دستنویس را به دوستی داد تا آن را بسوزاند.
کارش به اینجا کشیده شد که حتی لباس های تنش را هم گرو میگذاشت، تا جایی پیش رفت که مجبور شد هم خواب شود با خیابان خواب ها، با آس و پاس های به معنای واقعی، واقعا که خود فقر از سر و کولش بالا میرفت. جورج اورول یه جورایی در این جنگل، میجنگید تا شانس زنده ماندن داشته باشد. چون تنها قانون بقا پا بر جا بود. نانی به کف آر بخور و نمیر... خلاصه اینکه جورج اورول ماند تا بنویسد. او سختی زیادی در این مسیر کشید و رنج های زیادی تحمل کرد، تا بالاخره بعد از آن همه عذاب و در نهایت چاپ این کتابش و بعد از آن نوشتن کتاب های فوق العادهش معروف شود و بهترین باشد.
بخشی از کتاب
در واقع وقتی شما فقیر می شوید به کشفی می رسید که مهم تر از بعضی اکتشافات دیگر شماست. شما ملال و دردسرهای حقیر و آغاز گرسنگی را کشف می کنید، اما خاصیت رهایی بخش فقر هم بر شما آشکار می شود : این واقعیت که فقر آینده را از بین می برد. این حرف کم و بیش واقعیت دارد که هر چقدر پولتان کمتر باشد، نگرانی تان هم کمتر است. وقتی از دار دنیا سیصد فرانک دارید، بزدلانه ترین ترس ها احاطه تان می کند. وقتی فقط سه فرانک دارید، همه چیز برایتان علی السویه است، چون این سه فرانک شما را تا فردا زنده نگه می دارد و اساسا نمی توانید به بعد از فردا فکر کنید. حوصله تان سر رفته، اما ترسی ندارید... و حس دیگری هم به همراه فقر به آدم دست می دهد که بسیار مایه دلگرمی است. فکر می کنم هر کسی که بی پول شده این حس را تجربه کرده است. این که ببینی بالاخره پاک مفلس و آس و پاس شده ای یک جور حس آرامش و حتی لذت به آدم می دهد. بارها و بارها از بدبختی حرف زده اید، حالا بفرمایید این هم بدبختی، شما می توانید از پسش بربیایید. این واقعیت کلی از اضطراب آدم کم می کند.