همه چیز وقتی از هم فاصله بگیرید سخت میشه. وقتی مقدار دوست داشتن هاتون یکی نباشه. گاهی تمام زورمو میزنم خودمو بذارم بجای اون. ببینم چه تصویری ازم داره؟ و تهش میفهمم که کیلومتر ها باهم فاصله داریم.
وقتی یه کسی رو دوست داشته باشی، با همه چیز کنار میای. حتی با درخواست تنهایی اش. یعنی تویی که باید نزدیک ترین دوستش باشی، بهت تکیه کنه، توی سختترین مواقع زندگی اش نمیتونه روت حساب کنه. و ازت میخاد که تنها باشه. تو هم کنار میای. توی این نقطه باید میفهمید به اندازه همدیگه، همو دوست نداریم.
قدم به قدم دور شدن، بدیش اینه یه تغییر کوچیک روی تغییر قبلی میاد. اینجوری شاید محسوس نباشه. این محسوس نبودن شاید همون کور بودنی هست که در مورد عشق میگن. وقتی عشق آدمو کور کنه نمیتونی قبول کنی طرف داره ازت دور میشه.
من شاید بارها تلاش کردم دور بشم. نتونستم. شاید تنها تر از اونی هستم که بتونم تنها آدمی که توی زندگیم هست رو کنار بذارم. شاید دیگه مطمئنم که وجود اون، بیشتر بخاطر نبودن بقیه هست. بیشتر بخاطر تنها بودن بیش از حد منه. تموم کردن رابطه من شاید به قیمت نابودی خیلی چیزا باشه. این یعنی گروگان گیری. اصلا روزی فکرشو میکردم اینطوری بشه؟ که بین تنهایی مطلق و ادامه دادن یه رابطه مریض، مجبور باشم انتخاب کنم؟
یادش بخیر روز اولی که باهم صحبت کردیم، یه احساس سرزندگی داشتم. احساس زنده بودن. حسی که مزه اش همچنان یادمه. حسی که انگار یه دنیای جدید رو قراره کشف کنم. حس واقعی خوشی داشت. ازون حس چندین ساله میگذره و دیگه برنگشت....
گاهی گریه میکنم. با خودم صحبت میکنم. من خیلی تلاش کردم حقیقتش. من تلاش کردم آدم خوبی باشم. من سر جوونی خودم که همه یاغی هستند، کنار خوانوادم موندم. من درس خوندم رفتم دانشگاه سراسری. من رو پای خودم وایسادم تا کارمو خودم بسازم. من تلاش کردم. من روزی نیست که تنبلی کنم و پشت گوش بندازم. همیشه انگار توی یه مسابقه بودم. من واقعا تلاش کردم. به خودم میگم، چرا باید اینطوری بشه؟ چرا باید تهش بین یه رابطه مریض و نابود کردن خودم مجبور باشم انتخاب کنم. من دوست دارم زنده باشم. دوست دارم هیجان داشته باشم. ولی تهش بین ما هیچی جز مشغله کاری نیست.
حقیقتش خیلی گیر کردم. کاش منو میفهمید. کاش اون منو نمیخاست. کاش منو میذاشت و میرفت. وقتی خودش هم قبول داره وجودمون به همدیگه آسیب میزنه، حداقل براش تلاشی میکرد. همیشه میگه من نمیتونم کاری کنم. و جالب اینکه هیچی عوض نمیشه و باهاش کنار میاد. من کسی که روز اول دیدم، حتی ذره ای به این آدم شباهت نداره...
کاش مجبور نبودم برای دور شدن ازش، اینهمه راه سخت رو بخام برم... کاش حداقل دوستی که برای زندگی داشتم، یک دوست عادی بود. کاش کاش کاش.... بن بست خفگی...