خیلی وقت بود میخاستم در مورد این بنویسم. انتظاری ندارم کسی بخونه. فقط میخام خودم خالی بشم. احتمالا دیدین پسری مثل من که رفیق کم داشته باشه. دورش خیلی خلوت باشه و در برهه های مختلف زندگی یکی دو رفیق فقط کنارش باشند. اینجور آدمهایی مثل من درگیر یه عذاب دردناک هستند. اون رفتن و از دست دادن رفیق هاشون هست. شاید حتی با کسایی که دوست هستی شاید هیچوقت نفهمن ولی برای تو شاید از خودت مهم تر هستند. من گرایش خاصی به جنس موافقم ندارم فقط دلم میخادشون. خیلی رفیق های انگشت شمارمو دوست داشتم. شاید هیچوقت به این اندازه درگیر جنس مخالفم نشدم و رفتن جنس مخالف برام اونقدر دردناک نبوده تا رفیقم. برام بدترین نوع رفتن اتفاق افتاد. همشون رو تا الان از دست دادم. در مورد یکی از دوستام هست. خیلی دوستش داشتم. فکرشو بکن هم خوابگاهی باشه. پسر به شدت باهوش بود. رتبه کنکورش از همه ما بهتر بود. ولی درس نمیخوند. همه درس هارو می افتاد. هیچ اهمیتی به درس نمیداد. به قول خودش حتی یبار ریاضی دبیرستانش هم افتاده بود. کنارش خیلی بهم خوش میگذشت. اون پسر عاشق فوتبال بود. تا قبل ازینکه خیلی با هم دانشگاهی هام آشنا بشم نمیدونستم کس دیگه ای مثل من عاشق تیم لیورپول باشه. اصلا محال بود. ولی سجاد بدتر از من عاشق لیورپول بود. حتی تیم فوتبال ما هم مشترک بود. غذای مثل هم دوست داشتیم. هر دوتامون پیاز پخته دوست نداشتیم. عاشق بازی کامیپوتری و کالاف دیوتی بودیم. هم اتاقی شدیم. رابطه ام عالی بود باهاش. هر ساعتی و هر موقعی برای فوتبال بازی کردن وقت داشت و همیشه میرفتیم توی چمن مصنوعی بازی میکردیم. خدای من! الان که بهش فکر میکنم دقیقا توی رویا زندگی میکردم. این پسر با مزه بود. شوخی های خنده داری میکرد. معمولا کسی برای دیدن من نمیومد اتاق ما ولی همه برای دیدن اون میومدن. منم خوشحال بودم. خاب بودم. توی رویا بودم. و همیشه این درد لعنتی رو داشتم که داریم میرسیم ترم آخر و بعدش چی میشه؟ از دستش میدم. من بهش نیاز داشتم. حالمو خوب میکرد. باهاش دردودل نمیکردم ولی کنارش آروم بودم. کنارش خوشحال بودم به معنای واقعی.
تلاش کردم برای نگه داشتنش. کار میکردم. میخاستم پول جمع کنم شغل داشته باشم توی 24 سالگی تا بتونم نگهش دارم. بهش بگم بیا و هم خونه بشیم. ادامه بدیم. چی کم داشت؟ اونم حال میکرد. میخندید. میدونستم ته دلش راضی نیست. همیشه تو خودش بود. خیلی چیزاشو نمیدونستم با اینکه سه سال باهاش زندگی کردم. حتی نمیدونستم چنتا خواهر برادرن. اونم هیچوقت نگفت بهم. نمیدونم رابطه عجیبی بود ولی برای من رویایی بود. هیچوقت بهم کار نداشت.جزئیات زندگی من براش مهم نبود. مهم نبود من با یه دختر قرار میذارم یا نه. این دقیقا یه رابطه سالم بود. یه رفاقت عالی.
من 9 ترمه شدم. اون 9 ترمه شده بود. مطمئن بودم که دیگه میبینمش. تابستون شد هر کس رفت شهر خودش. توی تابستون باهاش در ارتباط بودم. همش بهش میگفتم میای دیگه؟ اونم میگفت آره دیگه!. ولی هیچوقت فکر نمیکردم دروغ بهم بگه! ما هیچ خصومتی نداشتیم باهم. خیلی دوستش داشتم. هیچ دلیلی نداشت بهم دروغ بگه. نمیدونم چرا. نمیدونم چرا دیگه هیچوقت ندیدمش. هیچوقت حتی تا امروز ندیدمش و مطمئنم که نمیبینمش. همین! یهو محو شد. یهو دیگه جواب تلفن نداد. یهو هیچکس ازش خبری نداشت. یهویی منو بلاک کرد. دلگیرم. دل من رو شکوند. من حق اینجور رفتن رو نداشتم. واقعا ضربه خوردم. هنوزم یادش میفتم. مثل یه چیزی میمونه که خیلی دلت بخاد بخوری ولی اون موقع بذاریش کنار. تا مدت ها بهش فکر میکنی که چرا اون چیزو نچشیدی.
گاهی میگم شاید کار درستی کرد. شاید اونم خیلی منو دوست داشت و این یهو رفتن و محو شدن کار دور شدنش رو راحتتر میکرد. شایدم اونم منو خیلی دوست داشت. نمیدونم. تا امروزم هیچکس هیچ خبری نداره ازش. بهش ایمیل زدم. هر کاری بگی رو کردم ولی پیداش نکردم. همیشه فکر میکنم اگه یروز ببینمش ناراحت میشم یا خوشحال؟ بهش میگم چطوری بهم گذشت یا نه؟ ولی نه. ته دلم خالیه. اگه یروز ببینمش شاید بی تفاوت باشم. بی تفاوت از کنارش رد شم. هیچ حرف خاصی بهش نزنم. و دلمو خوش میکنم به گذشته خوبی که داشتم. اینجور رفتن آدما یه خوبی که داره اینه که دوباره ندیدنشون باعث میشه خاطراتت خراب نشه. امیدوارم هر جا هستی خوب باشی دوست من...