اگر کتاب ملت عشق را خوانده باشید، حتما این جمله را به یاد میاورید. آنجا که سلطان ولد، پسر خلف مولانا، نمایش سماء و آن مراسم را تشریح میکرد، گفت «خوشی انگار پایانی نداشت».
برای همه ما هم پیش آمده است که در مقاطعی در زندگی، خوشی آنچنان زندگیمان را در بر گرفته است که گویی همیشه در این وضع خواهیم ماند. این توهمی که بزرگترین انسانها را هم فریب داده. این نحوه نگرش که خوشی، قدرت، علم، آرامش، سلامتی و... را انگار پایانی نیست.
۲ موضوع راجع به این گزاره وجود دارد. اول اینکه، هیچچیز در این عالم، مانا نیست و دوم اینکه، مانا نبودن، لازمه زندگی است.
من هر چند سال، یک اصل بنیادین را در زندگیام «به جان» درک میکنم و این فرق دارد با پذیرفتن یک موضوع. آخرین اصل، اصل بیثباتی دنیا بود. آنجا که مصطفی ملکیان، شاید از قول دیگری، میگوید: با ثباتترین اصل، بیثباتی دنیاست. هیچ چیز در این عالم نیست که تا ابد بماند. به جان درک کردن این موضوع، بار زیادی از تشویش و اضطراب را در زندگیمان از بین میبرد. اگر بدانیم که آنچه نیک میانگاریم، نمیماند و آنچه زندگی را زهر میکند، دیر یا زود میگذرد، واقعا خیالمان راحت میشود.
بیاییم جای دوربین را عوض کنیم. اگر هم چنین اصلی وجود نداشت یا دستکم به آن اعتقاد راسخ ندارید، این حرف را از من بپذیرید که اگر ثبات بود، زندگی بیمعنی و یکنواخت میشد. اگر یکسان بود، چه ملالی اتفاق میافتاد. چه کتابهای در مورد ملال یکنواختی زندگی نوشته نمیشد! به نظرم، یک تار موی این بیثباتی، میارزد به ملال و یکنواختی!
به نظرم الیف شافاک (بخوانید سلطان ولد)، با کلمه «انگار»، حق مطلب را ادا کرد. انگار، به معنی «تصور و پنداشت» است. واقعی نیست. همان هم شد و همهچیز از شادی به غضب تبدیل شد. شمس آن رفتار را کرد و غضب را برانگیخت که بماند برای خواندن کتاب!
گفتم که هر چند سال، یک اصل به جانم مینشیند. ایکاش اصل بعدی که قبولش دارم ولی هنوز به جانم ننشسته که به کار ببندمش، اصل تمرکز بر یک چیز در یک لحظه باشد. همان مضمون که «بودا» زندگی در لحظه حال مینامدش. شما هم دعا کنید که بشود!