«بدون شکلات بر نمیگردیها! اصلا راه نداره بدون شکلات برگردی»
اینها را قبل از اینکه برای کاری از ایران بروم به من گفت. از من قول گرفت که برایش شکلات بیاورم از کشورهای اجنبی!
کارتهای ویزیت مورد نیاز برای سفر را از او گرفتم و گفتم «حتما، حتما...»
من از سفر برگشتم. درگیر مراسمات عقد شدم. کرونا آمد و ماند و من، صدرا را ندیدم. مثل خیلی از دوستهایم. اما صدرا از آن موجودات عجیب بود. جدایی از همسرش و ورشکستگی در سی و چند سالگی، بخشی از سفر زندگیاش بود! جهانبینی اش از این هم عجیبتر مینمود. دلش میخواست خانه ای در شمال داشته باشد. وسط مزرعه و همه مایحتاجش را در همان زمین تامین کند. میخواست زندگیاش آرام شود. صدرا انگار داشت پول جمع میکرد برای این کار...
این مرگ هم عجب ماجرایی است. در بحبوحه کرونا، با سکته قلبی میاید و جان یک دوست، یک پسر، یک پدر و یک گرافیست را میگیرد. کسی، خبر فوتش را این گونه گفت «... واقعیت این است که صدرا دیشب سکته کرد و فوت شد. همین. تموم». و من گفتم «اه».
«اه» برای این بود که فرصت نکردم شکلات را بدهم. فرصت نکردم به او بگویم که چقدر درست راهنماییام کرده بود برای ازدواج! چقدر لذت بردم از ساعتها کار کردن کنارش. فرصت نکردم دعوتش کنم به کله پاچه. نشد که بهش بگویم که بهترین جگرکی دنیا را به من معرفی کردی. من بودم و یک «اه» ساده که برای من فریاد این بود که مگر چقدر وقتت گرفته میشد تا چاپخانه بروی و با صدرا گپ بزنی؟
بعد از چند روز بهت، حیرت و حسرت، دیدم این درد را نمیشود در دل نگه داشت و کسی هم نیست که عمق این ناراحتی را بفهمد. نوشتن همیشه بهترین راه بوده و هست. حالا که مینویسم، من ماندم و شکلاتی که به دوستم ندادم. من و این فکر که چرا در انجام این جور کارها تعلل میکنم؟ آیا درس میگیرم؟ امیدوارم...